♥️🥀🌤
برای مـن
دوست داشتنت شعریست!
کلاسـیک؛
که بهم میريزد تمام عاشقانههای مدرن را . . .
✍🏻سهيل جلالی
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ
🍃 برای اینکه احترامتون توی فامیل، بخصوص فامیلهای همسرتون بالا بره؛ یک راهش اینه که به همسرتون سفارش کنین که تا شما سر سفره نیومدین غذاش رو شروع نکنه...
👈 اینجوری همه میفهمن که همسرتون چقدر هواتون رو داره و بقیه هم احترام بیشتری براتون قائل میشوند.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
9.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گل گلایل با کاغذ کشی🌼
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ
❇️ عذر پذیری
💠 خانم و آقای خونه عذرپذیری، یک صفت بسیار برجسته و تولید کنندهی #عشق است!
💠 گاهی نرمش در رفتار همسرتون نشانهی عذرخواهیه پس منتظر عذرخواهیِ کلامی نباشید، دلخوریها رو زود تموم کنید!
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#آقایوووون👱🏼
همواره با زنان مدارا کنید .😇
💫 گاهی لجبازی می کنند ؛
💫 گاهی بی جهت غُر می زنند ؛
💫 گاهی به خانوادتان اهانت می کنند ؛
💫 گاهی کینه های گذشته را تکرار میع کنند
💞 در همه حال ،
💞 با عشـق و محبت ،
💞 با خنده و شوخی و شادی ،
💞 از مسائل اختلاف زا ، دور شوید .
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#ﻓﻮﺍﯾﺪ_ﺑﻐﻞ_کردن_همسر 💝
1⃣ﺑﺮ ﺗﺮﺱ ﻏﻠﺒﻪ میکند!
2⃣ﺍﺷﺘﻬﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ مینشاند!
3⃣ﺑﺎ ﺑﯿﺨﻮﺍﺑﯽ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ میکند!
4⃣ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ میبرد!
5⃣ﺭﻭﻧﺪ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺪﺗﺮ میکند!
6⃣ﻓﺸﺎﺭﻫﺎﯼ ﻋﺼﺒﯽ ﺭﺍ ﮐﺎﻫﺶ میدهد!
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#حدیث
#ثواب_بوسیدن_فرزند
امام صادق(علیه السلام) میفرمایند:
فرزندان خود را بسيار #ببوسيد زيرا براي شما در هر بوسيدن #درجهای است. بحارالانوار، ج۱۰۱، ص۹۲
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
برای حفظ روابط صمیمانه با همسرتان، کوشا باشید: یکرنگی و یکدلی اتفاقی به وجود نمی آید. در نبود این یکرنگی و یکدلی، انسان ها از هم دور می شوند و روابطشان آسیب می بیند. داشتن روابط موفق، مستلزم سال ها توجه مستمر است.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
#برزخ_اما_بهشت19 بعد آه عمیقی کشید و ساکت به جاده خیره شد. پشیمان شدم، فکر کردم چرا این قدر اخلاقم م
#برزخ_اما_بهشت20
شاید بیش تر خنده ام از خوشحالی این بود که حسام در جواب تندی من تندی نکرده بود، انگار نه انگار که من بی جهت تندخویی کرده بودم. این رفتار اعصاب من را راحت می کرد. من را که خودم احساس می کردم مثل بچه ها شده ام، بهانه گیر و کم ظرفیت و ترسو، از هر چیز کوچکی از کوره در می رفتم، ولی در عین حال طاقت عکس العمل و مقابله به مثل دیگران را نداشتم. بیخودی جبهه می گرفتم و رفتار نادرست نشان می دادم و به همان سرعت هم پشیمان می شدم و کلافه. و وقتی به خاطر رفتار دیگران در تنگنا نمی افتادم، چقدر اعصابم راحت می شد. بایست تمرین می کردم، بایست سعی می کردم آدم بشوم. با خودم گفتم:
– خدایا! کمکم کن که بتوانم. باید بتوانم.
نزدیک صبح بود که رسیدیم. می دانستم که یکی – دو سال است حسام در زمینی که از سال ها قبل بین چالوس، و نوشهر، در منطقه ای به اسم دریاسرا داشتیم، خانه ای ساخته ولی فکر نمی کردم این قدر سنگ تمام گذاشته باشد. وقتی رسیدیم، نه تنها من، رعنا هم متعجب گفت:
– حسام این جا دریاسراست؟!
به جای آن سه اتاق کوچک و در آهنی رنگ و رو رفته و باغچه پر از علف های هرز، حالا ویلایی سفید و مرتب با در پیکری آبرومند و باغچه هایی مرتب و منظم نشسته بود.
حسام با غرور و افتخار گفت:
– بله، دریاسراست، فکر کردی من هر هفته این همه راه رو گز می کنم، می آم برم توی اون سه تا اتاق کج و معوج که شما بهش می گفتین ویلا؟
رعنا متعجب گفت:
– بارک الله! کی این جا رو ساختی؟
– الان دو ساله، مگه نمی دونستی؟
– چرا، منتها فکر می کردم یه دستی سرهمون اتاق ها کشیدین، نه این جوری!
حسام خندید:
– واسه اینه که هنوز عمه این جا رو ندیده. عمه که بیاد ببینه از فردا کل فامیل از رنگ پشت بوم همسایه بغلی هم خبردار می شن، چه برسه به خود ویلا.
توی خانه هم به قشنگی بیرون بود، مرتب و تر تمیز. پرده ها و مبل ها و اتاق ها در عین سادگی هماهنگ و زیبا بود. رعنا پرسید:
– این جا رو مامان اینا درست کرده ن؟
حسام با افتخار گفت:
– مامان اینا؟ مامان از وقتی ساخته شده، همه ش دو دفعه با بابا اومده ن این جا، اونم با عجله و رفته ن. خاله که همون دو بار رو هم نیومده، بقیه ام از اونا بدتر. همه ش سلیقه خود منه خواهر جان، کجای کاری؟
وقتی رعنا با ناباوری نگاهش کرد، خندید و گفت:
– خب، یه خورده هم سلیقه خواهر دوستام!
رعنا سری تکان داد و گفت:
– گفتم کار تو نمی تونه باشه!
– بنده خدا بازم خودم بودم که تونستم سلیقه همه شون رو این قدر قشنگ با هم هماهنگ کنم، این سخت تر از کاری که تو می گی نیست؟!
رعنا گفت:
– با این رویی که تو داری جواب تو رو دادن سخته برادر جان!
– دست شما درد نکنه! حالا جای فضولی برید واسه خودتون یه اتاق انتخاب کنین وسایلتون رو بذارین. پس فردا که خانواده شمعدانی بیان نیم متر جا این جا حکم طلا رو پیدا می کنه. از من گفتن بود، خود دانید.
غیر از یک اتاق خواب طبقه پایین، چهار تا اتاق خواب هم طبقه بالا بود که یکی از آن ها رو به دریا بود و کوچک تر از سه اتاق دیگر با پرده های سفید و آبی و دو تخت که من و رعنا به هم چسباندیم و آن جا شد اتاق ما.
تقریبا تا عصر طول کشید تا خانه را آن طور که رعنا دوست داشت تمیز کردیم و حسام مایحتاج یا به قول خودش آذوقه چند روز را تهیه کرد و تازه از تلاش و تکاپویی که می کرد فهمیدیم که همان شب مهمانی دارد و دوست هایش را دعوت کرده. وقتی با اعتراض ما روبرو شد، گفت:
– ا ، بیا و خوبی کن، مثه این که شماها بی دعوت اومدینا! ما به شما کاری نداریم، دوست های من همه شون مثل خودم آقا و کاری هستن، تازه بعد از شام می آن، پذیرایشون با خودم، دیگه حرف سر چیه؟
نمی توانست حرفی باشد، چون به قول او ما زورکی و بی دعوت آمده بودیم. البته به حال من فرقی نمی کرد، با دعوت یا بی دعوت، حوصله مهمانی و شلوغی و آن هم یک جمع ناآشنا را نداشتم. این بود که بعد از شام همراه کیمیا به اتاقمان رفتم و خیلی زود هم به خاطر بی خوابی شب قبل و خستگی خوابم برد.
✍🏻نازی صفوی
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
#برزخ_اما_بهشت20 شاید بیش تر خنده ام از خوشحالی این بود که حسام در جواب تندی من تندی نکرده بود، انگا
#برزخ_اما_بهشت21
نمی دانم چقدر از خوابیدنم گذشته بود که چشم هایم با صدای ساز و آوازی که از پایین می آمد نیم باز شد. اول گیج شدم. چند لحظه طول کشید تا یادم افتاد کجا هستم و فهمیدم که دوست های حسام آمده اند.
دنده به دنده شدم و چشم هایم را بستم ولی خوابم نبرد و در عین حال صدای آهنگ قشنگ و شادی که راز پایین می آمد کاملا خواب را از سرم پراند. ناچار نشستم و بی اختیار گوش هایم را تیز کردم که یکدفعه صدای آهنگ قطع شد و صدایی مردانه و رسا شروع به خواندن کرد.
صدای گرمی که به خاطر بسته بودن در و صدای موج دریا و جیرجیرک ها که از بیرون پنجره، اتاق را پر می کرد، فقط وقتی اوج می گرفت به گوشم می رسید. از جا بلند شدم و آهسته در را نیمه باز کردم. به محض این که درباز شد انگار فضای اتاق پر از صدای گرمی شد که آدم را مجذوب می کرد و بی اختیار به زمزمه وامی داشت.
با عجله لباسم را عوض کردم و از پله ها سرازیر شدم، دلم می خواست بدانم این صدای کیست؟ ولی از دیدن آن همه آدم که در حدود بیست نفر می شدند و پشت به پله ها، رو به شومینه، دایره وار نشسته بودند، یکه خوردم. از پایین رفتن پشیمان شدم. ایستادم و فکر کردم برگردم بالا، از آن جا هم می شود شنید. ولی شنیدن آن صدا که با آهنگی دلنشین می خواند:
تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی
از آن بهشت پنهان دری نمی گشایی
باز وسوسه کرد یکی – دو پله دیگر پایین بروم، هنوز پایم روی پله دومی نرفته بود و صورت آقایی را که با چشم بسته می خواند درست ندیده بودم که چشم هایش باز شد و بلافاصله نگاهش به من افتاد.
از یکه ای که خورد و مکثی که کرد و نگاهش که خیره به من ماند، یکدفعه همه چشم ها به عقب و سمت من برگشت. نمی دانم از حالت خیز گرفته ام جا خورد یا از این که یکدفعه در تاریک و روشن پله ها پیدایم شده بود، ولی هرچه بود زود دوباره زود دوباره مصراع را از اول خواند و همین باعث شد همهمه ای که ایجاد شده بود ساکت شود و همه باز رویشان به سمت او برگردد و من نفسم بالا بیاید. ولی با تمام خجالتم نتوانستم برگردم بالا و ناچار همان جا روی پله نشستم، در حالی که قلبم چنان به تلاطم افتاده بود که تقریبا دیگر اصلا صدای او را نمی شنیدم.
وقتی بالاخره شعر تمام شد و صدای کف زدن بلند شد و دوباره همه به دنبال نگاه او به سمت من برگشتند، حسام به داد من که نمی دانستم چه کار کنم رسید و با صدای بلند من را صدا زد و گفت:
– ماهنوش!
و رو به دیگران اضافه کرد:
– دختر عمویم، ماهنوش.
بعد رو به همان آقا که آواز می خواند و هنوز با دقت مرا نگاه می کرد گفت:
– قابل توجه آقا شهاب که انگار اژدها دیده بود!
همه خندیدند و من مجبور شدم پایین بروم و با همه سلام و احوالپرسی کنم ولی به محض این که آهنگ بعدی شروع شد، با وجود اصرار رعنا، باز برگشتم بالا و این بار با گوش دادن به صدای آن ها خوابم برد و البته این آخرین بار نبود که آن ها را دیدم، چون تقریبا تا آمدن مادر و بقیه، هر شب، و بعد از آمدنشان چندیدن بار دیگر هم آن ها آمدند و این باعث شد که نه تنها دیگر خودم را پنهان نکنم، به قول رعنا بشوم یک مشتری پر و پا قرص که شب های بعد انتظار آمدن آن ها را می کشید.
این بود که تا آمدن مادر این ها، شب هایمان این طور می گذشت و روزها هم، وقت من و رعنا که تازه بعد از مدتی که آمده بود توانسته بودیم کاملا تنها باشیم و سرفرصت با هم حرف بزنیم، به مرور خاطرات گذشته و درد دل می گذشت.
✍🏻نازی صفوی
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💎 یه نکتهی #ساده اما #کاربردی 👇👇
خانم محترم!
❗️دائم از همسرت نپرس: چــــرا؟؟؟
چون باعث کلافگیش میشه 🙆♂
😑 این چراهایی که ازش میپرسی یعنی به نوعی کارش همیشه قابل انتقاده.....
🔑 بهتره بگی:
درباره این موضوع بیشتر بهم بگو🌿😊
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
🏡 @kashaneh_mehr