🍂 #داستان_آموزنده200
#دالان_بهشت
از انتظار خسته و عصبی گفت:
ببین، تو فقط عصبانی می شی، چیه؟ بازم می خوای دادبزنی؟ بزن ولی بگو، حرف بزن.
برای تو چه فرقی می کنه؟ بعد از این همه وقت اومدی که فقط اینو بپرسی؟ من نباید بدونم برای تو چه فرقی می کنه؟
از جایش بلند شد، چند قدم راه رفت و بعد یکدفعه عصبانی گفت:
تو نمی دونی؟ باور کنم که نمی دونی؟!
چطوری باید بدونم؟ از کجا؟ اصلاً تو خودت، چرا زن نگرفتی؟
با حرص و عصبی گفت: جواب منو بده، نه سوال خودمو جای جواب!
من هم با همان حرص گفتم: همون قدر که تو حق داری،منم حق دارم سوال کنم، ندارم؟!
می خوای لجبازی کنی، آره؟ بکن. آن قدر لجبازی کن که... اصلاً ...
حرفش را نیمه تمام گذاشت و با قدم های بلند به سمت در رفت و من از جا پریدم.
لحن پرخاشگر او، صدای بلند ضبط، حال خراب خودم، وحشت از رفتنش، حرص از رفتارش، خاطره تلخ رو گرداندنش که برای من کشنده بود و دوباره برایم زنده شده بود، مرا از جا به در برد، برافروخته فریاد زدم:
اصلاً به درک، نه؟!
ایستاد. رویش را برگرداند و دهانش را باز کرد، ولی آنچه نباید شود، شده بود، اختیارم را از دست داده بودم، فکر کردم، حالا که دارد میرود، بگذار لااقل حرف هایم را بزنم، این بار دیگر زیر آوار نمی مانم. فریاد می زدم و خودم نمی فهمیدم چه جوری تمام حرص و غصه ام را بیرون ریختم.
صدایم از خشم دو رگه شده بود و از بغض لرزان.
آره؟ به درک، همینو می خواستی بگی، نمی خواستی؟ بله،به درک، چرا نه؟! تو چی رو از دست دادی که برایت فرق کنه؟ منم بودم می گفتم به جهنم!
بغض راه گلویم را می بست، به دشواری و با صدای لرزان فریاد می زدم:
خیلی برایت مهمه بدونی چرا؟ برای این که نتونستم،برای این که سایه ت مثل بختک روی زندگیم افتاده بود. فکر می کنی، خیلی جوانمردی که بهم دست نزدی و بعد از اون همه وقت چون دختر بودم، رفتی پی زندگیت، نه؟! تو روح منو، جوونی منو و همه زندگیمو ازم گرفتی.
چانه ام لرزید و اشک هایم بی اختیار ریخت.
من یک بچه بودم. فقط شانزده سالم بود. تو برام ازمحبت گفتی از عشق گفتی و این که دوستم داری. منو از عالم بچگی کشیدی بیرون. بهترین سال های عمرمو با حرف هایی پر کردی که بقیه زندگیمو به آتیش کشید. دیگه نه بچه بودم نه یک دختر، نه یک زن، می فهمی؟! نه، نمی فهمی. نمی فهمی چقدر سخته بهترین سال های عمرت، یکی مدام توی گوشت بگه که عزیزی، تو رو با بند بند وجود به خودش وابسته کنه، بعد مثل یک آشغال بنداز دور، بی چاره و تنها با دردی توی دلت که برای هیچ کس نتونی بگی. فکر کردی خیلی مردی که به همه گفتی من گفتم، نه؟! نه، محمد آقا،مردانگی این بود که وایسی ببینی با خود من چه کار کردی؟! خیلی برایت مهمه بدونی چرا ازدواج نکردم؟! برای این که نتونستم برای این که هنوز ...
های های گریه امانم را برید، ولی آتشفشان که ازدرونم راه به بیرون باز کرده بود می خروشید و می غرید و آرام نمی گرفت.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿