حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت123 پشت چراغ قرمز نگه داشت و نیم نگاهی
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت124
مردد نگاهش کرد .راه رفتن در کنار آرمین وشانه به شانه اش جزء آرزوهای دست نیافتنی اش بود اما از این میترسید که آرمین با اخلاق نچسب وچندشش بخواهد حالش راجلو همه بگیرد ؛تحقیر جلو همه برایش از یک کابوس هم وحشتناکتر بود پس ترجیح داد پا روی خواسته دلش بگذارد وبا لحنی جدی آرام بگوید
-نه ،کلی دیر شده و ممکنه مامانت نگران بشه.
بازهم با گفتن (هر جور راحتی ) سکوت را برقرار کرد
اما لحظه ای بعد طاقت نیاورد وبا نگاهی به سایه که با تردید به روسری در دستش خیره شده بود با لحنی باور نکردنی گفت:
-رنگش و نمی پسندی یا طرحش و.
-اتفاقا هم طرحش زیباست هم رنگش،در واقع تو خیلی خوش سلیقه ای.
نیم نگاهی به خیایان انداخت ودوباره به طرفش برگشت وگفت :
-پس چرا برای پوشیدنش اینهمه دو دلی.
داشت نهایت سعی و تلاشش را برای اینکه سایه شالش را عوض کند بکار می برد و سایه که از نیت قلبی و اصلی او اگاهی نداشت نهایتا با سادگی تمام تسلیم اراده قوی اش شد و رو سری را به جای شال پوشید و پس از اینکه آن را در آیینه روی سرش مرتب کرد به طرف آرمین برگشت وذوق زده پرسید :
-به نظرت خوب شدم ؟
آرمین نگاه کوتاهی به او انداخت و با لحنی سرد گفت:
-آره ،خوبه !
سایه از لحن بیانش وا رفت،اصلا رفتار این موجود قابل پیش بینی نبود.
آرمین که خیالش از بابت شال سایه راحت شده بود .جهت صحبت را عوض کرد و پرسید:
-فردا کلاس داری؟
سایه گرفته و با دلخوری گفت:
-چطور مگه؟
-اگه کلاس نداری یه زنگ به ساغر بزن ،می خواست که ریاضی باهاش کار کنی.
نگاهش را از پنجره کناریش به خیابان دوخت وگفت :
-بهش قول داده بودم،فردا خودم برم اونجا.
-خودشم همینو گفت:اما من بهش اصرار کردم بیاد خونه تا که تو تنها نباشی.
به طرفش برگشت وبا حرص گفت :
- از کی تا حالا تو نگران تنهایی من شدی.
با آرامش گفت :
-من با رفتن تو به اونجاهیچ مشکلی ندارم،همین طور که قبلا هم نداشتم،مشکل من این پسره است که اگه دست من بود می فرستادمش همونجایی که این چندوقته بوده
-یعنی بخاطر وجود نیما من باید قید پدر و مادرمو بزنم.
درعمق چشمانش زل زد وگفت
-من اینو گفتم؟!
عصبی گفت:
-پس چی،اصلا من نمی دونم مشکل تو با نیما چیه؟
گفتم حق نداری اسم این پسره رو جلو من به زبون بیاری.
پر از خشم به تندی گفت :
-مثلا اگه بیارم میخوای چکارکنی؟
-مثل اینکه به این زودی قرارمونو فراموش کردی.
از سر ناچاری بغض الود گفت :
-فراموش نکردم ولی!............ولی قرار نبود تا اینجا پیش بری که حتی اجازه نداشته باشم اسم نیما رو هم بیارم.
آرمین از لحن غمگینش برای دفاع از نیما عصبانی شد وبا خشم فریاد کشید:
-اگه جرات داری یه بار دیگه اسمش و به زبون بیار تا همینجا پیادت کنم.
از فریاد آرمین بغضش را قورت داد وبا لجبازی پوزخندی زد وگفت:
-چه خوب، منم یه تاکسی می گیرم مستقیم تا در خونه بابام.
به طرفش برگشت ومحکم گفت:
-پس امتحانش کن ،چون منم خیلی دلم می خواد یه بهونه داشته باشم تا که برای همیشه از دست لوس بازیهای و حماقتهای تو راحت بشم.
لحن جدی و محکم آرمین جای هیچ بحثی را برایش باقی نگذاشت .او عادت داشت برای پایان دادن به هر بحثی از این لفظ استفاده کند و این برای سایه اصلا تازگی نداشت،پس بی هیچ حرفی نگاهش را به خیابان دوخت و در سکوت به رفتار غیر قابل پیش بینی اش اندیشید.
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨