eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت141 ستایش بدون هیچ حرفی ورق تاخورده ای
شماره نازنین را گرفت وخیلی کوتاه گفت : -نازی کنار در خروجی منتظرم باش از جا برخاست واز نمازخانه خارج شد،نازنین کنار در ایستاده بود، نگرانی را به وضوح از چهره غم گرفته اش می شد حس کرد سایه را که دیدذوق زده به طرفش دوید وگفت : -کجایی تو!از دلواپسی مردم ! بی حوصله گفت: -می بینی که زنده و سالمم. -غلط نکنم تو یه مرگت شده،چرا سر کلاس زبان نیومدی. -حوصله اش و نداشتم. -ستایش و یاسمن صد بار سراغت و گرفتن. از در خارج شدند، با خشم زیر لب زمزمه کرد : -هر دوشون برن به درک نازنین گامهایش را با او هماهنگ کرد و گفت: -نمی خوای بگی چی شده! -فعلا حوصله حرف زدن و ندارم. نازنین با عصبانیت گفت: -پس حوصله چی و داری،بهم بگو چه مرگت شده؟ یه نگاه به خودت بنداز از بس گریه کردی صورتت عین بادکنک باد کرده . کلافه به تندی گفت : -نازنین خواهش می کنم،بس کن -باشه ،باشه زیپ دهنمو میکشم فقط قبلش بگو این خود شیفته کاری کرده؟ نازنین به خوبی اززیر وبم اخلاقش خبرداشت و میدانست که وقتی در اوج عصبانیت و ناراحتیست دلش می خواهد تنها باشد و در خودش فرو رود او عادت داشت همه چیز را در خودش می ریخت و تا چند ساعت با هیچ کس حرف نمی زد. به همین دلیل از روی اجبار سکوت اختیار کرد. ستایش کمی بالاتر از درب خروجی منتظرشان ایستاده بود با دیدن سایه به طرفش آمد وگفت : -سایه ..........به خدا شرمنده ام .........اصلا نمی خواستم اینجوری بشه خیلی سرد وآرام گفت : -شرمندگی تو آبروی منو برنمی گردونه -من می خواستم برا دکتر توضیح بدم ولی اون اجازه نداد با لحن تندی گفت : -گفتم که شرمندگی تو برام مهم نیست.دیگه هم نمی خوام در موردش حرف بزنم. -من اینجا می مونم تا که دکتر مشایخ بیاد بیرون و همه چیز و بهش بگم. عصبانی در عمق چشمانش خیره شد وبا لحن محکمی غرید: -تو خفه خون می گیری وبه او هیچی نمی گی،به خدا اگه شنیدم یه کلمه بهش گفتی،من می دونم و تو. لحن قاطع کلامش ستایش را ترساند عاجزانه به نازنین نگاهی انداخت و گفت: -نازنین تو یه چیزی بهش بگو! نازنین نگاه گذرایی به سایه انداخت وگفت : -من اصلا نمی دونم قضیه چیه وچرا دعوا می کنید. سایه دست نازنین را گرفت و گفت: -بیا بریم،چیز مهمی نیست. هر دو به طرف خیابان به راه افتادند نازنین یک تاکسی گرفت و گفت: -سوار نمیشی. -نه تو برو،می خوام یکم پیاده روی کنم. -باشه هر جور راحتی،فقط هر وقت حالت بهتر شد یه زنگ به من بزن. -بسیار خوب. باذهنی آشفته و پر از فکر وخیال در پیاده رو شروع به پیاده روی کرد آنقدر در خودش وافکارش غرق بود که اصلا نمیدانست در اطرافش چه خبر است .مثل یک مرده متحرک در خود فرو رفته پیش میرفت احساس یاس ونا امیدی به همه وجودش چنگ انداخته بود. نمیدانست چرا این اتفاق تلخ اینهمه منقلب وافسرده اش کرده است. باصدای بوق ممتد اتومبیلی در کنارش رشته افکارش از هم گسست ولی حتی حوصله نیم نگاه هم به خیابان نداشت باصدای خشمگین آرمین با نهایت خونسردی به طرفش برگشت... 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨