حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت147 درکنار نازنین و دوشادوش هم از در دان
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت148
آرمین عصبی پا روی پدال گاز گذاشت وپرسید:
-چرا اینقدر دیر اومدی ؟
آرام نجوا کرد
- کلاسم یکم طول کشید
نگاهی به چهره بی تفاوتش انداخت وحرصی گفت :
-منظورت کلاس آقا نیماست!
پس حدسش درست بود آرمین تیزتر از این حرفها بود اصلا در این شرایط حوصله جنگ اعصاب را نداشت به همین دلیل بی هیچ حرفی نگاهش را از او گرفت وبه خیابان دوخت
آرمین عصبی تر از قبل داد زد
-مگه نگفته بودم نمیخوام باهاش حرف بزنی
پر از خشم گفت:
-مگه من مجرمم که از همه فرار کنم
-من گفتم فرار کن؟!
-پس چی !...... من با نیما بزرگ شدم و اون مثل داداشمه مگه میتونم حالا حتی جواب سلامش رو هم ندم اون که نمیدونه دیدگاه تونسبت به خودش چیه !
-میخواستی بهش اینو بگی اصلا به اون خواهر دهن لقش بگوخودش بهش میگه
کلافه نالید :
-آرمین خسته ام !خواهش میکنم بس کن
نیم نگاهی به چهره خسته اش انداخت اما با دیدن بسته کادو پیچ شده نتوانست ساکت شود ودوباره گفت:
-چیه مثل بچه ها کادو گرفتی!
با یاد آوری هدیه نیما آه از نهادش برخاست آنقدر هیجان زده وعصبی بود که فراموش کرده بود بسته راپنهان کند حتما یک جنگ دیگر در راه بود .در حالیکه بسته رازیر کیفش پنهان میکرد بالبخندی ملیح و لحنی صمیمی گفت:
-خوب بچه ام،مگه من چند سالمه!
-اینقدر هستی که بدونی نباید از هر کسی هدیه بگیری!..
نفسش را با حرص بیرون داد واضافه کرد
-پس به خاطر همین منو یک ساعت معطل کردی؟
سریع و هیجان زده گفت :
-نه گفتم که...........
آرمین میان حرفش پرید گفت:
-بازش کن ببینم چی هست
سایه که سعی داشت آرمین را آرام کند با لحنی آهسته گفت:
-این یه هدیه خصوصیه ومنم دوست ندارم بازش کنم
-اگه از طرف کسی غیر از این عوضی بود منم حرفی نداشتم ولی حالا که از طرف اونه پس حتما من باید ببینم
-ولی ....
-ولی و اما نداره زودتر بازش کن
سایه میدانست که اول و آخر، حرف حرف اوست پس تسلیم خواسته اش شد وبا ترس واضطراب زرورق دور کادو را باز کرد،جا حلقه ای زیبایی بود .با دلهره نگاهش را به آرمین دوخت تا عکس العملش را ببیند .آرمین با قیافه تلخ و برزخی گفت :
- معطل چی هستی !
با برداشتن سر جعبه آهنگ زیبایی شروع به نواختن کرد ،کاغذ تا شده ای درون جعبه بود ،دست کرد کاغذ را بردارد که آرمین قبل از او با یک حرکت سریع کاغذ را برداشت وپس از خواندن با خشم مچاله اش کرد وفریاد زد:
-همین حالا این جعبه رو پرت کن بیرون
سایه که علت عصبانیتش را نمیفهمید خیلی آرام گفت :
-چرا؟
کاغذ مچاله شده را با حرص روی داشبورد پرت کرد وگفت :
چرا؟....چرا؟.......پسره الدنگ عوضی با خودش چه فکری کرده !
سایه با ترس کاغذ رااز روی داشبورد برداشت وخواند
(همه این روزهای تلخ را با یاد عشقت فراموش خواهم کرد چرا که دوستت دارم وتا ابد خواهم داشت همیشه و همه وقت !............) قربانت نیما
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨