حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_57 با اینکه تو ذوقم خورد ولی هیچ چیزی نمیتونست تو اون لح
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_58
ولی هممون آدمیم.درسته؟پس میتونیم درکنارهم زندگی کنیم و به عقاید هم احترام بزاریم.اصل،این دوتا جوونن که همدیگه رو میخوان و عقاید هم رو قبول دارند و به این نتیجه رسیدن که میخوان با هم زندگیکنند.
مامانم برای اولین بار به حرف اومد و گفت:
+ما از کجا بدونیم که پسرتون میتونه دخترمون رو خوشبخت کنه؟ما شناختیازپسرشما نداریم و از این بابت از آینده دخترمون مطمئن نیستیم.
....
حرفهای اون شب خیلی امیدوار کننده نبود و بابام هم نذاشت که من و آقامحسن باهم حرف بزنیم و گفت که:
+به هرحال من با ازدواج پسرم با دختر شما موافق نیستم و نمیتونم این وصلت رو قبول کنم
وبعدش هم بعد از یه سری صحبت خداحافظی کردند و رفتند.حتی من باهاشون خداحافظی هم نکردم و تا آخرین لحظه داشتم تو آشپزخونه اشک می ریختم.
وقتی رفتند از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم روی مبل نشستم.با ناراحتی به جعبه شیرینی و سبدگلی که آورده بودند خیره شدم.فکر میکردم اگه اونا بیان خونمون،همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه ولی نشد.چرا بابام نرم نمیشد؟
....
شنبه بعدظهر آماده شدم که برم سمت خونه زهرا اینا.میدونستم مراسم دارند و میخواستم با صحبتهای اون خانومه و زیارت عاشورایی که بعدش میخوندند آرامش بگیرم.دیگه پاتوقم شده بود اونجا؛حتی بعد از رفتن زهرا.روسریم رو لبنانی بستم و گیره زدم و حرکت کردم.
وقتی رسیدم آروم با مامان زهرا سلام و احوال پرسی کردم و آروم یه گوشه نشستم.
ایندفعه خانومه داشت درباره خدا حرف میزد.