حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_61 سرم رو بالانگرفتم چون می دونستم آقامحسنه.آروم گفتم: _س
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_62
البته همیشه میگفتم خدایا اگه خیر و صلاح من تو این وصلته این وصلت صورت بگیره و همیشه خیر و صلاحمو از خدامیخواستم.
روز سی و هشتم وقتی داشتم دعای توسل میخوندم در اتاقم باز شد.سریع اشکامو پاک کردم و ساکت شدم.سرم رو برگردوندم طرف در و دیدم که بابام اومده تو اتاق.خواستم بلند شم که گفت:
+نمیخواد،بشین.میخوام باهات حرف بزنم.کارت دارم
نشستم سرجام،بابام هم نشست روبروم.ساکت موندم تا حرفش رو بزنه.بعداز چندثانیه سکوت گفت:
+این پسره هست،چی بود اسمش؟آهامحسن صدیقی!!دیوونم کرد اینقدر اومد محل کارم و برام سخنرانی کرد و التماسم کرد.تو به من بگو ازش خوشت میاد؟دوست داری باهاش ازدواج کنی؟راستش هنوزهم زیاد ازش خوشم نمیاد ولی احساس میکنم واقعا دوستت داره
داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم ولی نمیدونستم بایدچه جوابی بدم که پررویی حساب نشه.سرم رو انداختم پایین و گفتم:
_به نظرمن پسر خوبیه. با حجب و حیاست،به زن های نامحرم نگاه نمیکنه،باهاشون شوخی نمی کنه،زرنگ و فعاله،با ایمانه،خوش اخلاقه،میدونم که میتونه خوشبختم کنه،منطقیه..
بابام خنده ای کرد و گفت:
+باشه باشه،بسه؛فهمیدم فرشته است.از آسمان تشریف آورده رو زمین تا تورو بگیره
خنده ریزی کردم و چیزی نگفتم.دلم میخواست بال در بیارم و برم تو آسمون.بابام گفت:
+من هنوز هم کامل با این ازدواج موافق نیستم ولی چون خودت میخوای و خودمم تا حدودی نسبت به این پسره مطمئنم دیگه مخالفتی نمیکنم.هرجور خودت دوست داری.ولی بازهم خوب فکرهاتو بکن زندگی با اینجور آدمها راحت نیستا
بعد هم بلند شد و داشت از اتاق بیرون میرفت که صداش کردم:
_بابا
+بله؟
_ممنونم
اومد سرم رو بوس کرد و گفت:
+امیدوارم خوشبخت بشی دخترم.من فقط دوست دارم خوشبختیتو ببینم
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...