#مُشکین37
پوزخندی زدم و گفتم:
- به تو؟ تو که تموم فضای ذهن من رو پر کردی با تموم ادعایی که از عشق و عاشقی داشتی.
سری از کلافگی تکون داد و گفت:
- معصوم تلخم، با حرفهات تلخترم نکن
حرفهات از سنگ سختتره، اما و اگرهات از اون هم سنگینتر.
_ همین که گفتم. روزی که رفتی پی مطلب دلت باید به اینجاهاش هم فکر میکردی. برمیگردم وسایلت رو جمع میکنم، بردار ببر خونهت، هرجا که هست. شبی یکی دوساعت بیا بچههات رو ببین و برو، ولی با من کاری نداشته باش.
کف دو دستش رو روی زمین گذاشت و کمی به سمتم خم شد و ملتمسانه توی چشمهام نگاه انداخت و گفت:
_ خوب... خوب تا کی؟
از درون در حال ریزش بودم. من نمیتونستم شکستن و حقارت این مرد رو ببینم. همیشه عماد رو هیبتدار و مغرور خواسته بودم و حالا با
بیرحمیِ تمام جواب دادم:
_ نمیدونم، شاید تا آخر عمر.
کلافه شده بود و تند و صدادار نفس میکشید و پشت گردنش رو ماساژ میداد، دلشاد شده بودم؟ پس چرا توی دلم همراه احساس خنکی، اندوه داشتم؟
اما نباید که به اون حجم اندک مجال میدادم. به من ظلم شده بود و جای ترحم نبود.
سفیدی چشمهاش پر از رگههای قرمز شده بود و دائم دستش رو لای موهاش میبرد. تیرم به هدف خورده بود. من اگر زن بی پناهی بودم که مجبور به قبول خیلی از اجبارهای دست و پاگیر شده اما نمیتونستم تحمل کنم که طرف مقابلم بدون تنبیه بمونه و به اصطلاح به ریش نداشتهم بخنده. یقینا خودم هر روز و شب میمردم و زنده میشدم اما دیدن کلافگی عماد شاید کمی روی این زخم عمیق رو ضماد میکرد.
_ سخته! خیلی سخته، کنار اومدن باهاش خیلی دل میخواد معصوم.
_ کاری که تو با من کردی به مراتب وحشتناکتر و سختتر از شرط من برای توئه! تو زندگیت رو داری. این منم که این میون فدا میشم.
_ معصوم! تو حرفهای من رو نشنیدی، تو حتی اجازه ندادی من خودم رو بهت ثابت کنم.
دستم رو بالا آوردم به نشونهی سکوت و گفتم:
_ تو همون چهل روز پیش به من ثابت شدی، نیازی نیست خودت رو خسته کنی. نخواه که برام توضیح بدی که من داغِ داغم عماد، اونقدر داغ که هر حرفی از جانب تو برام هزار و یک تفسیر داره بذار کمی بگذره، شاید یه روزی کمی آروم بشم، اونوقت خودم ازت میخوام که برام بگی از این حجم بیمعرفتی که در حقم داشتی اما... اما الان نه!
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- فکرهات رو بکن، اگه تونستی باهاش کنار بیای، بسمالله.
✍🏻 #مژگان_گ
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿