eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چطوری بهشون میگفتم من هیچ کسی رو مثل اون ندیدم. _میکائیل ...بالاخره جوابت چیه؟ _نه ملیکا ...جوابم نه _آخه چرا داداش؟دختر خوبیه. زیر لب زمزمه می کنم "هیچ کس برای من اسراء نمی شود..." _میکائیل تو عاشقی خودت نمیفهمی . مامان میگه این یکی رو میخواد که به هر دختری نه میگه.من باور نمی کردم حالا دیگه مطمئنم اون اَسرائه. صدای هق هق خواهرم بلند شد _چطوری میخوای دلشو بدست بیاری! چطوری؟ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 💟یه عاشقانه پاک 💟
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
چطوری بهشون میگفتم من هیچ کسی رو مثل اون ندیدم. _میکائیل ...بالاخره جوابت چیه؟ _نه ملیکا ...جوابم نه
داستان پسری عاشق که با بلایی که سر محبوبش میاره همه ی پل های پشت سرش را خراب میکنه و در حسرت عشقش میسوزه تا جایی که مثل مجنون سر به بیابان می گذارد... ⁉️یعنی آخرش چی میشه؟😍 💟یه عاشقانه پاک ، کلی احساسات زیبا ، مطمئنم شبیه اش و نخوندی بدووبیا
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت69 زری به طرف آشپزخانه رفت و مهری هم به
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ شام در سکوت صرف شد وتنها سوالات مهری بود که با جوابهای کوتاه این سکوت را می شکست . سایه در کنار آرمین ومقابل آرتین نشسته بود .هر سه در افکار خود غوطه ور بودند انگار ذهن هر سه را تنها یک موضوع پر کرده بود وآنهم سر انجام این زندگی بود .بعد از شام زری با آوردن دسر پذیرایش را کامل کرد . سایه با بی حوصلگی به اطرافش نگاه میکرد .آرمین ،آرتین را به حرف گرفته بود و مهری هم به آشپزخانه رفته بود. احساس غریبگی می کرد ومعذب بنظر میرسید . نگاهش روی تابلوهای نفیس نصب شده بر دیوار در گردش بود.باز هم عکسی از آرمین در کنار پسر بور چشم عسلی توجهش را جلب کرد نگاه آرمین شاد وسرحال بود و این چقدر او را متعجب می کرد .مهری کنارش نشست و گرم گفت: به مامان بابا هم سر می زنی- آره بعضی وقتا سر راه دانشگاه میرم اونجا- حال بابات این روزها چطوره ؟- بد نیست ،فقط بعضی وقتا لجبازی می کنه و داروهاشو سر وقت نمی خوره- اونم حق داره عزیزم ،یه عمر سر پا بوده و حالا براش سخته که همش تو رختخواب باشه- بله درسته- مهری با صدای آرامی پرسید - سایه تو با آرمین مشکلی داری ؟ با بهت به او خیره شد. نگاه مهری پراز سوال بود .با خود اندیشید(( که بیچارگی ما چرا باید برای تو اینهمه جالب باشد ؟! اینکه ما تا چه حد بدبختیم ومجبوریم همدیگر را تحمل کنیم چیزی نیست که باعث خوشحالی توشود )). مهری هنوز منتظر جواب بود .لبخند بی روحی زد وگفت: - من باهاش هیچ مشکلی ندارم - مهری دست ظریفش را در دست گرفت و مهربان گفت : - من مطمئن بودم که تو انتخابم اشتباه نکردم و تو بهترین کسی می تونستی باشی که مناسب آرمین من باشه ، من اینو تو اولین برخوردی که با تو داشتم متوجه شدم ،عزیزم آرمین شاید یکم دیر جوش وعصبی باشه واینقدر مغرور که تا بخواد با شرایط جدیدش کنار بیاد روزای سختی برای هردوتون باشه ولی مطمئن باش که اون قلب پاکی داره که به وسعت یک دریاست ، کافیه توفقط بهش ثابت کنی که با همه دخترای همسن وسالت فرق داری اونوقته که می بینی اون لیاقت پاکترین عشقها رو داره سایه در مقابل حرفهای مهری فقط سکوت کرده بود . چطور می توانست به او بگوید که نیازی به اثبات چیزی نیست وآرمین همان شب اول خواستگاری آب پاکی را برای همیشه روی دستش ریخته و از او خواسته که هرگز به او عادت نکند چرا که سرانجام زندگیشان فقط جدایست .چطور می توانست بگوید که آرمین حتی به او فرصت باور خودش را هم نداده چه رسد به اثباتش ،چطور می توانست این حرفها را به کسی بگوید که خودش اعتراف کرده بود مسبب اصلی بدبختی او وآرمین است . مهری همچنان داشت از آرمین حرف می زد و او در افکار خود غوطه ور بود ،دلش می خواست فریاد بکشد وبگوید برای نفوذ به قلب آرمین هیچ راهی وجود ندارد که اگر بود او حتما این راه را می یافت . مهری با نگرانی به صورت رنگ پریده اش نگاهی انداخت و مضطرب گفت : عزیزم انگار حالت خوش نیست!- نگاه آرمین وآرتین همزمان به طرفش چرخید وروی صورتش میخکوب شد بیحوصله لبخند تلخی زد وگفت : - نه نه حالم خوبه ، فقط کمی خسته ام. با ورود آقای مشایخ نگاهها از او گرفته شد وهمه به احترامش از جا برخاستند مشایخ با به آغوش کشیدن او بوسه گرمی بر پیشانیش نشاند ومحبت خالصانه اش را به او ثابت کرد . 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
💎امیر المؤمنین علیه السلام 👈هر کس نسبت به بسیاری از چیز ها چشم پوشی نکند زندگیش نا گوار میشود غرر الحکم حدیث 9149 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت70 شام در سکوت صرف شد وتنها سوالات مهری
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ از رفتاراین خانواده در تعجب وحیرت بود ،همه او را دوست داشتند به غیر از آرمین ؟،همه به نوعی سعی می کردند نهایت محبتشان را به او نشان دهند واو چقدر از این رفتارها در فشار وکلافه بود آقای مشایخ وآرمین با هم سرگرم گفتگو بودند و آرتین تنها ومتفکر در مبل فرو رفته بود ودر دوردستها سیر می کرد .برای گرفتن پاسخی برای سوالات درون ذهنش ،کنارش نشست وگفت : - نبینم پسر شاد وسرحال خانواده مشایخ گرفته باشه! آرتین سرش را بلند کرد ودر چشمان عسلیش زل زد و گفت : - همه ناراحیتم به خاطر تواه، من نمی تونم بودن تورو کنار آرمین تحمل کنم باز هم در گرفتن منظور آرتین گیج وسردگم شده بود اما با این وجود گفت : - من خوشحالم که تو در کنارمی ! تو برادر خوبی برای منی آرتین به طرفش روی مبل نیم خیز شد وگفت: - سایه تو دختر نجیب وپاکی !،ساده وبی آلایش ،زیبا ودلنشین ! اما متاسفانه آرمین هیچ احساسی نداره که این همه کمالات ویکجا ببینه آهی کشید وبا غصه گفت : - اگه منظورت دوس دختر آرمینه ،من همه چیزو می دونم با حیرت به اوخیره شدو گفت : - آرمین خودش گفته دوسـ ـت دختر داره ؟ - آره ،اون درست همون روزای اول بهم گفت که دلش یه جای دیگست و من براش هیچ ارزشی ندارم سپس با حسرت اضافه کرد - در واقعه من توی زندگیش یه اضافیم آرتین با خشم زمزمه کرد : - پسره احمق عوضی ! سپس رو به سایه ادامه داد : پس چرا با دونستن این موضوع باز هم حاضر شدی زنش بشی ؟!- قبلا هم گفتم که چقد تحت فشار بودم- آرتین نفسش را با خشم بیرون داد وگفت : - اما تومتوجه نیستی که بزرگترین اشتباه زندگیت و مرتکب شدی ،اشتباهی که هیچ جوری قابل جبران نیست می دونم ،اما توی اون شرایط خانواده ام از هر چیزی برام مهمتر بودن- -حتی از جوانی وشادابی خودت ؟ قرارنیست توی این زندگی من چیزی رو از دست بدم- ولی تو در کنار آرمین از بین می ری سایه!- آرتین تو خیلی دو پهلو حرف می زنی ، تو و خانواده ات چی رودارید از من پنهون می کنید آرمین با اینکه مشغول صحبت با پدرش بود ولی شش دانگ حواسش پیش او و آرتین کار می کرد آرتین نگاهی به آرمین انداخت وگفت : _ همه چیز واضح و روشنه سایه !. تو فقط باید چشماتو باز کنی وببینی! .....ببینی که آرمین هیچ علاقه ای به تو نداره ،یعنی اصلا نمی تونه داشته باشه !اون شخصیت خشک وخشنی داره که برای تو غیر قابل تحمله و تو رو خیلی زود خسته وافسرده میکنه - اما من هیچ توقعی از اون ندارم - تا کی می تونی نسبت به این همه رفتار سرد بی تفاوت باشی آرمین از جا برخاست ورو به پدرش گفت : -ما دیگه می ریم آرتین نگاهش را از او گرفت وبه آرمین دوخت وگفت: - کجا؟...... تازه که سرشبه ، من با بچه ها قرار گذاشته بودم برم کلوپ که به خاطر شما کنسلش کردم آرمین سرد و بی احساس گفت : - من که تمام روز تو رو می بینم ،پس نیازی نبود به خاطر من قرارتو کنسل کنی - منم دلتنگ تو نبودم فقط به خاطر سایه عزیز بود که امشب کلوپ نرفتم سایه هم از جابرخاست وبا لبخندی رو به آرتین گفت : - منو شرمنده خودت نکن آرتین ،من هیچ وقت راضی نیستم به خاطر من برنامه هات بهم بریزه آرتین چشمکی زد وگفت : - فدای سرت! آرمین چشم غره ای به او رفت وگفت : - به جای اینهمه بامزگی ،اون طرحهایی رو که یک هفته ست دستته سریعتر بررسی کن وتحویلشون بده بلند شد وبا اعتراض گفت : - تو هم که فقط بلدی ضد حال بزنی !...آخه داداش من ! تو خونه که جای بحث در مورد کار نیست - می تونی بگی کی وقتشه ؟ تو شرکت که بند نمیشی ، تو خونه هم که جاش نیست ..... وسط حرفش پرید وگفت : - به روی چشم !حالا دیگه بیشتر از این جلو سایه ضایعم نکن فردا همه رو ردیف می کنم وتحویل مهندسی می دم آرمین همراه پدرش از سالن خارج شد و سایه هم همقدم با آرتین پشت سرش به راه افتاد و گفت: - آرمین همیشه اینهمه با تو به تندی رفتار می کنه؟ لبخندی زد وگفت : - آرمین توی بحث کار با هیشکی شوخی نداره ،در نظر اون منم کارمندیم مثل بقیه ،به خاطر همین رفتارشه که بابا عملا مدیریت همه امورشرکتو داده دست اون ... توی دانشگاه چی ،رفتارش با تو مثل بقیه است ؟ با لبخند شیرینی گفت : - یه چیزی بدتر از بقیه - خوب این آرمین زیادهم بعید نیست آرمین درون ماشین انتظارش را می کشید از رفتارش مشخص بود که حسابی عصبی وکلافه است ،سایه پس از بوسیدن مهری از آرتین وآقای مشایخ خداحافظی کردو در کنار آرمین قرار گرفت واز باغ زیباو رویایی مشایخ خارج شد ند . 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی متاهلی را باید ضد عفونی کنیم آنچه ویروس و مایه فروریزی محبت های زندگی است: مقایسه توقع بی احترامی است مراقب باشیم زندگی مان را... 🌸💞 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙دو نوع روحیه مورد نیاز در خانواده 🔴 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت71 از رفتاراین خانواده در تعجب وحیرت بود
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ پس از پیمودن مسیری طولانی بالاخره آرمین طاقت نیاورد و گفت: - می تونم بپرسم تو وآرتین روی چه پروژه مهمی کار می کنید که مدام در حال مذاکره وگفتگویید ؟! بی تفاوت نسبت به لحن نیشدارش نگاهش را به خیابان دوخت وگفت : - اون فقط نگران منه! - چرا باید اون نگران تو باشه ؟ با پوزخندی گفت : - ناسلامتی برادر شوهرمه! به لحن تمسخر آمیزش توجهی نکرد وگفت: - در اونصورتم باید نگران برادرش باشه ،نه تو! از اینهمه بی خیالی آتش گرفت ،با حالتی تهاجمی به طرفش برگشت وگفت : - می شه به من بگی چه چیز زندگی تو دستخوش تغییر شده که باید نگرانت باشه در حالی که نگاهش به خیابان بود گفت : - اینکه مجبورم با یه دختر لوس و از خودراضی غیر قابل تحمل !زندگی کنم تغییر نیست با حرص لبش را به دندان گزید وگفت: - شاید زندگی کردن با من از خودراضی که تحملشم خیلی سخته، یک تغییر بزرگ باشه ولی قطعا" باعث نگرانی چندانی نمی شه چرا که یه امیدی هست به زودی از دست این دختر لوس برای همیشه راحت بشید به طرفش برگشت وبا نگاه موشکافانه ای آهسته پرسید - پس چه چیز زندگی تو باعث نگرانی آرتین شده ؟ با ناباوری به چهره سرد وبی روحش خیره شد، اینهمه غرور وخودخواهی برایش غیر قابل باور بود خشمگین غرید: - تو واقعا" نمی فهمی یا خودت و به نفهمی زدی ؟ بازهم نگاهش را به خیابان دوخت وبا خونسردی جواب داد: - چی رو؟ دلخوروعصبی گفت: یعنی تو نمی دونی نگاه جامعه به یک زن مطلقه با یک مرد مطلقه فرق می کنه؟- به تندی به طرفش برگشت وپرازخشم پرسید : -مگه اون می دونه که ما قرار جدایی داریم ؟ -آره اون همه چیز و می دونه ،اولش فک می کردم توبهش گفتی اما خودش گفت :( با شناختی که از تو داره مطمئنه ما داریم ادای زندگی مشترک و درمیاریم) عصبی روی فرمان کوبید وبا چهره ای برافروخته گفت : - لعنتی !....پس به خاطر همینه که اینهمه با تو گرم میگیره موقعت را برای گفتن آنچه همه ذهنش را مشغول کرده بود مناسب میدید پس معترضانه گفت : - آره اون همه چیز و می دونه، ولی من هیچ چیزو نمی فهمم! خیره نگاهش کرد وبا چشمانی تنگ شده پرسید ؟ - منظورت چیه ؟ غم در صدایش نشست وبغض الود گفت : -من در مورد تو و زندگی خصوصیت هیچی نمی دونم ،اصلا نمی دونم چرا باید پدرت یک مرد تحصیل کرده وروشنفکر امروزی اینهمه به یک ازدواج اجباری اصرار کنه ،نمی دونم چرا نگاه مادرت همیشه پراز نگرانی و تشویشه اون داره همه سعیشو می کنه تا یه جوری ما رو به هم نزدیک کنه حتی حرفها و نگرانی های آرتین هم منو گیج می کنه اشک بی اختیار از گوشه چشمش سرازیر شد نفس عمیقی کشید و ادامه داد - نمی تونم منطق پدرت رو ،نگرانی های مادرت و وحتی دلسوزیهای آرتین و درک کنم احساس میکنم یه چیزی رو دارن ازم پنهون می کنن که این پنهانکاریشون منو سردرگم و عصبی می کنه آرمین تحت تاثیر فشار ی که به روی سایه بود لحظه ای سکوت کرد وسپس جعبه دستمال کاغذی را به طرفش گرفت و با آرامش گفت : بیا ،اشکهات و پاک کن- دستمالی کند وصورت خیس از اشکش را پاک کرد آرمین اجازه داد تا به آرامش برسد و وقتی مطمئن شد آرام شده ، آهسته گفت : -اما من همه چیزو روز اول واضح وروشن به تو گفتم- نگاهش رابه روی اوانداخت وبا تحکم گفت : - گفتم یا نگفتم ؟ با سر حرفش را تصدیق کرد واو ادامه داد - بهت هشداردادم که خودت و درگیر بازی خانواده ام نکن ، با همه صداقتم بهت گفتم که توی زندگی من هیچ جایی برای تو نیست ،اما تو نخواستی باور کنی که همه حرفهای من صادقانه ست ،تو به خودت جرات دادی واین راه رو انتخاب کردی حالا به خاطر خانواده ات بوده یا هر چیز دیگه ،این به خودت مربوط میشه ،پس ناچاری که رفتار خانواده مو تحمل کنی ،حتی اگه رفتارشون غیر قابل تحمل و آزار دهنده باشه ، چون این راهیه که خودت انتخاب کردی ومجبوری که بدون شکایت تا آخرش بری حرفهای آرمین انقدر محکم وواضح بود که جای هیچ بحثی را باقی نگذاشت ، ترجیح داد به جای ادامه این بحث سکوت کند، به هر حال همیشه حرف آخر را او می زد و نظر سایه هیچ ارزشی نداشت پس تا رسیدن به خانه فقط با ذهن آشفته ودرهم خودش درگیر بود 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
وقتی میدونید همسرتون ازحرفی یارفتاری می رنجه اونوتکرارنکنید. رفتارتداعی کننده اینه که به زندگیتون علاقه ای نداریدوهمین ذهنیت هم باعث ایجادسردی میشه. 🌹👍🌹💋🌹👍 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت72 پس از پیمودن مسیری طولانی بالاخره آرم
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ وقتی وارد خانه شدند در حالی که به طرف کتابهایش می رفت زیرلب غر غرکرد : - خدایا حالا مجبورم تا صبح پای اینهمه کتاب بشینم آرمین درحالی که از پله ها بالا می رفت پرسید: - فردا با من کلاس داری؟ در حالی که کتابهایش را جمع میکرد زیر لب گفت : - خیر سرم آره ! به طرف اتاقش رفت وبلند گفت : - پس بهتره همورک فردا روهم آماده باشی چون اولین نفری که برای محاسبه اسمت خونده می شه نالید: - تورو خدا نه ! فردا کویز زبان دارم خشک وسرد با نهایت غرور گفت : - فکر نکنم زبان از سازه های فولادی مهمترباشه ! وبدون آنکه منتظر پاسخ بماند وارد اتاقش شد ودر را پشت سرش بست . رفتارگستاخانه آرمین او را تا سر حد جنون عصبی کرده بود . دیگر تحمل زورگویی ها و تکرویهایش را نداشت کتاب در دستش را روی مبل پرت کردوسریع به دنبالش از پله ها بالا رفت وسراسیمه بدون آنکه در بزند وارد اتاقش شد. آرمین در حال باز کردن دکمه های پیراهنش بود با دیدن او خشن گفت : - چیه فکر کردی اینجا طویلست که سرتو می ندازی پایین میای تو! به طرفش رفت ورودرویش ایستاد و با تمام تنفری که از ساعتی قبل در دلش انباشته شده بود گفت : - فکر نمی کنم ، بلکه مطمئنم ! چون تو حیون کثیف تو زندگیت فقط خودتو می بینی و بس ،ولی یه چیزی رو هرگز نباید فراموش کنی ،اونم اینه که شاید من مجبور شدم این راه احمقانه رو انتخاب کنم اما تنها من مقصر نبودم و نیستم نفسش به شماره افتاده بود وصدایش از هیجان می لرزید. اما همچنان با نهایت انزجاری که در وجودش رخنه کرده بود کلمات را بکار می برد - آره ،توهم مقصری !...به اندازه من ،شایدم یکم بیشتر ازمن ،چون تو حیوون از خود راضی !منو فدای پول پرستی و خودخواهی خودت کردی ،حالا هم نه تنها منم که مجبورم این شرایط سخت وطاقت فرسا رو تحمل کنم بلکه توهم مجبوری که منو تحمل کنی آرمین برای بیشتر عصبی کردن او با بی تفاوتی به توهینهایش لبخندی زدوبا آرامش گفت: - فکر کردی به غیر از این، راه دیگه ای هم دارم ؟! عصبی پوزخندی زد وگفت : - نه نداری ! چون من همسرتم و تو مجبوری که اینو قبول کنی چشمانش درشت وسیاهش را ریز کرد و پرسید: - منظورت چیه؟ از برگ برنده ای که در دست داشت با غرور زهرخندی زد وبا اعتماد به نفس گفت : - اگه فردا اولین نفری باشم که اسممو صدا می زنی ،مطمئن باش ! می رم و مقابل کلاس به بچه ها همه چی و می گم در عمق چشمان عسلیش خیره شدو با تمسخرگفت : - چی رو می گی ؟ تحت تاثیر نگاه نافذ آرمین زمزمه کرد - اینکه تو همسر منی ......... وسط حرفش پرید وآرام گفت : - و اینکه قراره چند ماه دیگه از هم جدا بشیم با هیجان سرش را چند بار تکان داد وگفت : - ابراد نداره ،لااقل تو یکی که ضایع می شی آرمین به طرفش خیز برداشت واو از تغییر موقعیت ناگهانی اش با وحشت به عقب چند قدم برداشت تا که به دیوار چسبید .آرمین به او نزدیک شد ودرحالی که دودستش را طرفین صورتش به دیوار تکیه می داد او را درحصار خودش گرفت وآرام در گوشش نجوا کرد : - یعنی اینهمه خودت و دست کم می گیری که فکر می کنی ازدواجم با تو باعث ضایع شدنمه نفسش بند آمده بود. در حالی که صدایش از ترس میلرزید گفت: - برا شما که نصف دخترای دانشگاه عاشقتون هستن فک کنم ازدواج با هر دختری ضایع بازیست لبخند شیرینی زد و زمزمه کرد: - تو چی ؟ تو هم عاشقم بودی ؟ عصبی نالید - من ! .....عمرا"!.........مگه مغز خر خوردمه با پوزخندی گفت: - پس چرا با منی که مثل زقلوت تلخم !کلاس گرفتی هرم گرم نفسهایش بی تابش کرده بود. درمانده ومستاصل گفت : - چو......چون.....چون نمی خواستم با ارجمند کلاس بگیرم - چرا ؟ اون که حاضره به خاطر تو هر کاری کنه از اینهمه گستاخی آرمین کلافه شده بود.با حالتی متشنج او را به عقب هل داد وخودش را از حصارش آزاد کرد ،می خواست به طرف در اتاق فرار کند که آرمین سریع مچ دستش را گرفت و به طرف خودش کشید وبا خشم گفت: - گفتم چرا نمی خواستی با ارجمند کلاس بگیری؟ در حالی که سعی می کرد مچ دستش را آزاد کند گفت: - چون کلاس ارجمند خیلی شل وول وبی روحه با نیشخندی عصبی گفت: - ولی تو که دوهفته پیش داشتی خودکشی می کردی ،بری کلاس اون - خشمگین گفت: - خودتم میدونی مجبور بودم ،چون درست بعد از تعیین واحد فهمیدم تو خواستگارمی به مچ دستش فشار ی وارد کرد وگفت: - تو که گفتی اون حاضره هر کاری به خاطرت انجام بده پس چرا نمی خواستی با اون کلاس بگیری به خودش لعنت فرستاد که نتونسته جلو زبانش را بگیرد واینهمه اطلاعات را یکجا به آرمین داده است در حالی که صدایش از هیجان وفشار درد می لرزید ،عاجزانه گفت: گفتم که ............بخاطره...- حرفش را قطع کرد وگفت: - اون خواستگارت بوده ؟ با خشم دستش را ازمیان دستش بیرون کشید وداد زد : - آره اون خواستگارم بوده !......می بینی که بخاطر تو ،