حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت67 هر سه وارد سالنی پرنور شدند . نماي خ
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت68
آرمین هم با نگاه خیره ای روی دست آرتین زوم شده بود ومنتظرعکس العمل سایه بود . سایه نمی دانست برای اینکه باعث شرمساری آرتین نشود باید چکاری انجام دهد :
مهری که متوجه شده بود به کمکش شتافت وبا لبخندی رو به آرتین گفت :
-پسرم !سایه با فرهنگ و تعصب مذهبی بزرگ شده و به روابط خیلی اهمیت می ده .
آرتین با خنده دستش را پائین آورد و گفت:
- این رو می دونستم ولی نمی فهمیدم تا این حد باشه.
سپس کنار آرمین نشست و گفت :
- خوب داداش !از زندگی رومانتیکتون چه خبر؟
لحن سخنش تسمخرآمیز بود ، مهری با چشم غره به او گفت :
-آرتین ، لطفا ساکت شو .
زری با سینی شربت خنک به سالن امد و شربتها را به آنها تعارف کرد .
آرتین لیوانی برداشت و رو به مادرش گفت:
- مگه من چی گفتم نا سلامتی این دو قناری توی روزهای ماه عسلشون هستنا.
آرمین برای کوتاه کردن بحث پرسید :
-بابا خونه نیست؟
مهری جوابش داد
-یه قرار از پیش تعیین شده داشت که نتونست کنسلش کنه.
آرمین نگاهش را به زری دوخت و گفت :
-شام حاضره ؟
مهری قبل از زری جواب داد
-آره حاضره ، اما هنوز که تا شام خیلی مونده !
در حالی که نگاهش به مادرش بود با لحنی آمرانه به زری گفت :
-سایه ظهر نهار نخورده اگه آماده ست سریع میز وبکش . (این اولین باری بود که آرمین اسمش را به زبان می آورد قبلا با خودش می اندیشید آیا اصلا آرمین اسمش را می داند؟ و چه احساس غروری می کرد ازاینکه حداقل آرمین نامش را می داند )
مهری با تعجت رو به سایه پرسید :
- عزیزم ! تو تا این ساعت هنوز غذا نخوردی ؟
با خجالت گفت:
- نه ،....تا عصر دانشگاه بودم و بعد از اون هم گفتم میام اینجا گرسنه باشم بیشتر از دستپخت شما لذت می برم
-اصلا کار خوبی نکردی عزیزم به خودت گشنگی دادی ،اینجوری معدت داغون می شه .
آرتین با لودگی گفت:
-مامان جان این روزها دخترا فقط یه وعده غذا میخورن که قیافه باربیشون خراب نشه .
مهری از جا برخاست وبه آرتین گفت :
-سایه از باربی هم خوشگلتره و نیازی به رژیم و گرسنگی نداره .
سپس رو به سایه اضافه کرد:
-عزیزم تا ده دقیقه دیگه میز و آماده می کنم .
سپس رو به زری که در حال پذیرایی میوه بود ، گفت:
- پذیرایی رو بذار برا بعد از شام ومیز و بچین
-چشم خانم .
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت69
زری به طرف آشپزخانه رفت و مهری هم به دنبالش سالن را ترک کرد .
سایه از جا برخاست و در حالی که آرتین را مخاطب خود قرار می داد گفت:
-آرتین !کجا می تونم نماز بخونم ؟
آرتین از جا بلند شد و گفت :
- من راهنمایت می کنم لطفا دنبالم بیا.
سپس به طرف اتاقی که ته سالن بود هدایتش کرد و گفت:
-این اتاق مامان و باباست ،می تونی اینجا نمازت و بخونی .
اتاق بزرگ و دلنشینی بود یک سرویس خواب سلطنتی قهوه ای سوخته با پرده ها و روتختی قهوه ای روشن . آرتین سجاده را از روی عسلی کنار تخت برداشت و به دست سایه داد و گفت :
-می دونی هر چی بیشتر تو رو می شناسم از اینکه قربانی این زندگی تحمیلی شدی بیشتر عذاب می کشم
سایه سجاده را روی فرش گذاشت و در حالی که آن را می گشود گفت :
-من به این زندگی اجباری عادت کردم و همه سعیم اینه که دیگه قربانی نباشم.
-تو هنوز آرمین و خوب نشناختی ،اوبرای کنار اومدن با خودش کلی وقت می خواد که ممکنه تو توی این مدت از بین بری .
- من اصلا متوجه منظورت نمیشم ؟
آرتین صریح و بی ملاحظه گفت :
-من می دونم شما مثل یک زوج زیر یه سقف نیستید .
با حیرت به طرفش برگشت وپرسید
- این و آرمین به شما گفته ؟
- نه اون هیچی نگفته ،...خودم با شناختی که از آرمین دارم اینو مطمئنم !و این و هم می دونم که ممکنه هیچ وقت آرمین با تو مثل یک همسر رفتار نکنه .
با غصه وناراحتی گفت :
-بله می دونم ! اما چیزیو که اصلا نمی تونم درک کنم بدبینی شما به این رابطه است!
در اتاق باز شد و آرمین بی اجازه وارد شد ، نگاهش عصبی و پراز شک بود. رو به سایه گفت:
-شام حاضره اگه نمازت تموم شده زودتر بیا تا سرد نشده .
نیش کلامش دل سایه را آزرد اما آرام گفت:
-تا شما شروع کنید منم اومدم .
آرمین به آرتین گفت:
-بیا مزاحمش نشو!بذار سریعتر نمازشو بخونه
و به همراه هم از اتاق خارج شدند.
بعد از نماز سجاده را جمع کرد و روی عسلی گذاشت و از اتاق خارج شد .
مهری با صدای بلند و پرهیجانی داشت با پسرهایش صحبت میکرد . با معذرت خواهی کوتاهی روی صندلی خالی کنار آرمین نشست . میز شام هنوز دست نخورده بود واین نشان می داد که منتظر او بوده اند با شرم دوباره عذر خواهی کرد .مهری با لبخند گفت :
عزیزدلم ! اینجا خونه خودته ، پس نیازی به این همه عذر خواهی نیست .
زمزمه کرد :
- شما لطف دارید .(خودش هم نمیفهمید چرا اینهمه معذب است )
مهری با دست همه را دعوت به خوردن کرد . سایه مقداری غذا در بشقابش ریخت و در حالی که تمام فکرش درگیر حرفهای آرتین بود ، به آرامی مشغول خوردن غذا شد . آرتین از چه چیزی حرف می زد که این گونه قاطع و محکم گفته بود هیچ امیدی به بهبودی رابطه اش با آرمین نیست . با اینکه خودش هم در این مورد مطمئن بود و رفتار سرد و یخ زده آرمین تا حدودی این را به او ثابت کرده بود اما حرف آرتین پر از رمزو راز بود که او را سر در گم و عصبی میکرد .
با اینکه خیلی گرسنه بود اما غذا از گلویش پائین نمیرفت و و لقمه ها رابسختی قورت میداد . آرتین که روبرویش نشسته بود متوجه شد و پرسید
- از غذا خوشت نمی یاد؟
آرمین و مهری همزمان با نگاه پرسشگری به او خیره شدند و مهری با محبت گفت:
-عزیزم ته چین مرغ دوس نداری؟
با لبخندی زورکی گفت:
- نه اتفاقا خیلی هم دوس دارم و با گذاشتن قاشق به دهانش به بحث خاتمه داد
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
چطوری بهشون میگفتم من هیچ کسی رو مثل اون ندیدم.
_میکائیل ...بالاخره جوابت چیه؟
_نه ملیکا ...جوابم نه
_آخه چرا داداش؟دختر خوبیه.
زیر لب زمزمه می کنم
"هیچ کس برای من اسراء نمی شود..."
_میکائیل تو عاشقی خودت نمیفهمی . مامان میگه این یکی رو میخواد که به هر دختری نه میگه.من باور نمی کردم
حالا دیگه مطمئنم اون اَسرائه.
صدای هق هق خواهرم بلند شد
_چطوری میخوای دلشو بدست بیاری!
چطوری؟
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
💟یه عاشقانه پاک 💟
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
چطوری بهشون میگفتم من هیچ کسی رو مثل اون ندیدم. _میکائیل ...بالاخره جوابت چیه؟ _نه ملیکا ...جوابم نه
داستان پسری عاشق که با بلایی که سر محبوبش میاره همه ی پل های پشت سرش را خراب میکنه و در حسرت عشقش میسوزه تا جایی که مثل مجنون سر به بیابان می گذارد...
⁉️یعنی آخرش چی میشه؟😍
💟یه عاشقانه پاک ، کلی احساسات زیبا ، مطمئنم شبیه اش و نخوندی
بدووبیا
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت69 زری به طرف آشپزخانه رفت و مهری هم به
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت70
شام در سکوت صرف شد وتنها سوالات مهری بود که با جوابهای کوتاه این سکوت را می شکست . سایه در کنار آرمین ومقابل آرتین نشسته بود .هر سه در افکار خود غوطه ور بودند انگار ذهن هر سه را تنها یک موضوع پر کرده بود وآنهم سر انجام این زندگی بود .بعد از شام زری با آوردن دسر پذیرایش را کامل کرد .
سایه با بی حوصلگی به اطرافش نگاه میکرد .آرمین ،آرتین را به حرف گرفته بود و مهری هم به آشپزخانه رفته بود. احساس غریبگی می کرد ومعذب بنظر میرسید .
نگاهش روی تابلوهای نفیس نصب شده بر دیوار در گردش بود.باز هم عکسی از آرمین در کنار پسر بور چشم عسلی توجهش را جلب کرد نگاه آرمین شاد وسرحال بود و این چقدر او را متعجب می کرد .مهری کنارش نشست و گرم گفت:
به مامان بابا هم سر می زنی-
آره بعضی وقتا سر راه دانشگاه میرم اونجا-
حال بابات این روزها چطوره ؟-
بد نیست ،فقط بعضی وقتا لجبازی می کنه و داروهاشو سر وقت نمی خوره-
اونم حق داره عزیزم ،یه عمر سر پا بوده و حالا براش سخته که همش تو رختخواب باشه-
بله درسته-
مهری با صدای آرامی پرسید
- سایه تو با آرمین مشکلی داری ؟
با بهت به او خیره شد. نگاه مهری پراز سوال بود .با خود اندیشید(( که بیچارگی ما چرا باید برای تو اینهمه جالب باشد ؟! اینکه ما تا چه حد بدبختیم ومجبوریم همدیگر را تحمل کنیم چیزی نیست که باعث خوشحالی توشود )).
مهری هنوز منتظر جواب بود .لبخند بی روحی زد وگفت:
- من باهاش هیچ مشکلی ندارم
- مهری دست ظریفش را در دست گرفت و مهربان گفت :
- من مطمئن بودم که تو انتخابم اشتباه نکردم و تو بهترین کسی می تونستی باشی که مناسب آرمین من باشه ، من اینو تو اولین برخوردی که با تو داشتم متوجه شدم ،عزیزم آرمین شاید یکم دیر جوش وعصبی باشه واینقدر مغرور که تا بخواد با شرایط جدیدش کنار بیاد روزای سختی برای هردوتون باشه ولی مطمئن باش که اون قلب پاکی داره که به وسعت یک دریاست ، کافیه توفقط بهش ثابت کنی که با همه دخترای همسن وسالت فرق داری اونوقته که می بینی اون لیاقت پاکترین عشقها رو داره
سایه در مقابل حرفهای مهری فقط سکوت کرده بود . چطور می توانست به او بگوید که نیازی به اثبات چیزی نیست وآرمین همان شب اول خواستگاری آب پاکی را برای همیشه روی دستش ریخته و از او خواسته که هرگز به او عادت نکند چرا که سرانجام زندگیشان فقط جدایست .چطور می توانست بگوید که آرمین حتی به او فرصت باور خودش را هم نداده چه رسد به اثباتش ،چطور می توانست این حرفها را به کسی بگوید که خودش اعتراف کرده بود مسبب اصلی بدبختی او وآرمین است .
مهری همچنان داشت از آرمین حرف می زد و او در افکار خود غوطه ور بود ،دلش می خواست فریاد بکشد وبگوید برای نفوذ به قلب آرمین هیچ راهی وجود ندارد که اگر بود او حتما این راه را می یافت .
مهری با نگرانی به صورت رنگ پریده اش نگاهی انداخت و مضطرب گفت :
عزیزم انگار حالت خوش نیست!-
نگاه آرمین وآرتین همزمان به طرفش چرخید وروی صورتش میخکوب شد بیحوصله لبخند تلخی زد وگفت :
- نه نه حالم خوبه ، فقط کمی خسته ام.
با ورود آقای مشایخ نگاهها از او گرفته شد وهمه به احترامش از جا برخاستند مشایخ با به آغوش کشیدن او بوسه گرمی بر پیشانیش نشاند ومحبت خالصانه اش را به او ثابت کرد .
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
💎امیر المؤمنین علیه السلام
👈هر کس نسبت به بسیاری از چیز ها چشم پوشی نکند زندگیش نا
گوار میشود
غرر الحکم حدیث 9149
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت70 شام در سکوت صرف شد وتنها سوالات مهری
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت71
از رفتاراین خانواده در تعجب وحیرت بود ،همه او را دوست داشتند به غیر از آرمین ؟،همه به نوعی سعی می کردند نهایت محبتشان را به او نشان دهند واو چقدر از این رفتارها در فشار وکلافه بود
آقای مشایخ وآرمین با هم سرگرم گفتگو بودند و آرتین تنها ومتفکر در مبل فرو رفته بود ودر دوردستها سیر می کرد .برای گرفتن پاسخی برای سوالات درون ذهنش ،کنارش نشست وگفت :
- نبینم پسر شاد وسرحال خانواده مشایخ گرفته باشه!
آرتین سرش را بلند کرد ودر چشمان عسلیش زل زد و گفت :
- همه ناراحیتم به خاطر تواه، من نمی تونم بودن تورو کنار آرمین تحمل کنم
باز هم در گرفتن منظور آرتین گیج وسردگم شده بود اما با این وجود گفت :
- من خوشحالم که تو در کنارمی ! تو برادر خوبی برای منی
آرتین به طرفش روی مبل نیم خیز شد وگفت:
- سایه تو دختر نجیب وپاکی !،ساده وبی آلایش ،زیبا ودلنشین ! اما متاسفانه آرمین هیچ احساسی نداره که این همه کمالات ویکجا ببینه
آهی کشید وبا غصه گفت :
- اگه منظورت دوس دختر آرمینه ،من همه چیزو می دونم
با حیرت به اوخیره شدو گفت :
- آرمین خودش گفته دوسـ ـت دختر داره ؟
- آره ،اون درست همون روزای اول بهم گفت که دلش یه جای دیگست و من براش هیچ ارزشی ندارم
سپس با حسرت اضافه کرد
- در واقعه من توی زندگیش یه اضافیم
آرتین با خشم زمزمه کرد :
- پسره احمق عوضی !
سپس رو به سایه ادامه داد :
پس چرا با دونستن این موضوع باز هم حاضر شدی زنش بشی ؟!-
قبلا هم گفتم که چقد تحت فشار بودم-
آرتین نفسش را با خشم بیرون داد وگفت :
- اما تومتوجه نیستی که بزرگترین اشتباه زندگیت و مرتکب شدی ،اشتباهی که هیچ جوری قابل جبران نیست
می دونم ،اما توی اون شرایط خانواده ام از هر چیزی برام مهمتر بودن-
-حتی از جوانی وشادابی خودت ؟
قرارنیست توی این زندگی من چیزی رو از دست بدم-
ولی تو در کنار آرمین از بین می ری سایه!-
آرتین تو خیلی دو پهلو حرف می زنی ، تو و خانواده ات چی رودارید از من پنهون می کنید
آرمین با اینکه مشغول صحبت با پدرش بود ولی شش دانگ حواسش پیش او و آرتین کار می کرد
آرتین نگاهی به آرمین انداخت وگفت :
_ همه چیز واضح و روشنه سایه !. تو فقط باید چشماتو باز کنی وببینی! .....ببینی که آرمین هیچ علاقه ای به تو نداره ،یعنی اصلا نمی تونه داشته باشه !اون شخصیت خشک وخشنی داره که برای تو غیر قابل تحمله و تو رو خیلی زود خسته وافسرده میکنه
- اما من هیچ توقعی از اون ندارم
- تا کی می تونی نسبت به این همه رفتار سرد بی تفاوت باشی
آرمین از جا برخاست ورو به پدرش گفت :
-ما دیگه می ریم
آرتین نگاهش را از او گرفت وبه آرمین دوخت وگفت:
- کجا؟...... تازه که سرشبه ، من با بچه ها قرار گذاشته بودم برم کلوپ که به خاطر شما کنسلش کردم
آرمین سرد و بی احساس گفت :
- من که تمام روز تو رو می بینم ،پس نیازی نبود به خاطر من قرارتو کنسل کنی
- منم دلتنگ تو نبودم فقط به خاطر سایه عزیز بود که امشب کلوپ نرفتم
سایه هم از جابرخاست وبا لبخندی رو به آرتین گفت :
- منو شرمنده خودت نکن آرتین ،من هیچ وقت راضی نیستم به خاطر من برنامه هات بهم بریزه
آرتین چشمکی زد وگفت :
- فدای سرت!
آرمین چشم غره ای به او رفت وگفت :
- به جای اینهمه بامزگی ،اون طرحهایی رو که یک هفته ست دستته سریعتر بررسی کن وتحویلشون بده
بلند شد وبا اعتراض گفت :
- تو هم که فقط بلدی ضد حال بزنی !...آخه داداش من ! تو خونه که جای بحث در مورد کار نیست
- می تونی بگی کی وقتشه ؟ تو شرکت که بند نمیشی ، تو خونه هم که جاش نیست .....
وسط حرفش پرید وگفت :
- به روی چشم !حالا دیگه بیشتر از این جلو سایه ضایعم نکن فردا همه رو ردیف می کنم وتحویل مهندسی می دم
آرمین همراه پدرش از سالن خارج شد و سایه هم همقدم با آرتین پشت سرش به راه افتاد و گفت:
- آرمین همیشه اینهمه با تو به تندی رفتار می کنه؟
لبخندی زد وگفت :
- آرمین توی بحث کار با هیشکی شوخی نداره ،در نظر اون منم کارمندیم مثل بقیه ،به خاطر همین رفتارشه که بابا عملا مدیریت همه امورشرکتو داده دست اون ... توی دانشگاه چی ،رفتارش با تو مثل بقیه است ؟
با لبخند شیرینی گفت :
- یه چیزی بدتر از بقیه
- خوب این آرمین زیادهم بعید نیست
آرمین درون ماشین انتظارش را می کشید از رفتارش مشخص بود که حسابی عصبی وکلافه است ،سایه پس از بوسیدن مهری از آرتین وآقای مشایخ خداحافظی کردو در کنار آرمین قرار گرفت واز باغ زیباو رویایی مشایخ خارج شد ند .
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#تربیت_در_زندگی_متاهلی
زندگی متاهلی را باید ضد عفونی کنیم
آنچه ویروس و مایه فروریزی محبت های زندگی است:
مقایسه
توقع
بی احترامی است
مراقب باشیم زندگی مان را...
#همسرداری🌸💞
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙دو نوع روحیه مورد نیاز در خانواده
🔴 #استاد_عباسی
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت71 از رفتاراین خانواده در تعجب وحیرت بود
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت72
پس از پیمودن مسیری طولانی بالاخره آرمین طاقت نیاورد و گفت:
- می تونم بپرسم تو وآرتین روی چه پروژه مهمی کار می کنید که مدام در حال مذاکره وگفتگویید ؟!
بی تفاوت نسبت به لحن نیشدارش نگاهش را به خیابان دوخت وگفت :
- اون فقط نگران منه!
- چرا باید اون نگران تو باشه ؟
با پوزخندی گفت :
- ناسلامتی برادر شوهرمه!
به لحن تمسخر آمیزش توجهی نکرد وگفت:
- در اونصورتم باید نگران برادرش باشه ،نه تو!
از اینهمه بی خیالی آتش گرفت ،با حالتی تهاجمی به طرفش برگشت وگفت :
- می شه به من بگی چه چیز زندگی تو دستخوش تغییر شده که باید نگرانت باشه
در حالی که نگاهش به خیابان بود گفت :
- اینکه مجبورم با یه دختر لوس و از خودراضی غیر قابل تحمل !زندگی کنم تغییر نیست
با حرص لبش را به دندان گزید وگفت:
- شاید زندگی کردن با من از خودراضی که تحملشم خیلی سخته، یک تغییر بزرگ باشه ولی قطعا" باعث نگرانی چندانی نمی شه چرا که یه امیدی هست به زودی از دست این دختر لوس برای همیشه راحت بشید
به طرفش برگشت وبا نگاه موشکافانه ای آهسته پرسید
- پس چه چیز زندگی تو باعث نگرانی آرتین شده ؟
با ناباوری به چهره سرد وبی روحش خیره شد، اینهمه غرور وخودخواهی برایش غیر قابل باور بود خشمگین غرید:
- تو واقعا" نمی فهمی یا خودت و به نفهمی زدی ؟
بازهم نگاهش را به خیابان دوخت وبا خونسردی جواب داد:
- چی رو؟
دلخوروعصبی گفت:
یعنی تو نمی دونی نگاه جامعه به یک زن مطلقه با یک مرد مطلقه فرق می کنه؟-
به تندی به طرفش برگشت وپرازخشم پرسید :
-مگه اون می دونه که ما قرار جدایی داریم ؟
-آره اون همه چیز و می دونه ،اولش فک می کردم توبهش گفتی اما خودش گفت :( با شناختی که از تو داره مطمئنه ما داریم ادای زندگی مشترک و درمیاریم)
عصبی روی فرمان کوبید وبا چهره ای برافروخته گفت :
- لعنتی !....پس به خاطر همینه که اینهمه با تو گرم میگیره
موقعت را برای گفتن آنچه همه ذهنش را مشغول کرده بود مناسب میدید پس معترضانه گفت :
- آره اون همه چیز و می دونه، ولی من هیچ چیزو نمی فهمم!
خیره نگاهش کرد وبا چشمانی تنگ شده پرسید ؟
- منظورت چیه ؟
غم در صدایش نشست وبغض الود گفت :
-من در مورد تو و زندگی خصوصیت هیچی نمی دونم ،اصلا نمی دونم چرا باید پدرت یک مرد تحصیل کرده وروشنفکر امروزی اینهمه به یک ازدواج اجباری اصرار کنه ،نمی دونم چرا نگاه مادرت همیشه پراز نگرانی و تشویشه اون داره همه سعیشو می کنه تا یه جوری ما رو به هم نزدیک کنه حتی حرفها و نگرانی های آرتین هم منو گیج می کنه
اشک بی اختیار از گوشه چشمش سرازیر شد نفس عمیقی کشید و ادامه داد
- نمی تونم منطق پدرت رو ،نگرانی های مادرت و وحتی دلسوزیهای آرتین و درک کنم احساس میکنم یه چیزی رو دارن ازم پنهون می کنن که این پنهانکاریشون منو سردرگم و عصبی می کنه
آرمین تحت تاثیر فشار ی که به روی سایه بود لحظه ای سکوت کرد وسپس جعبه دستمال کاغذی را به طرفش گرفت و با آرامش گفت :
بیا ،اشکهات و پاک کن-
دستمالی کند وصورت خیس از اشکش را پاک کرد آرمین اجازه داد تا به آرامش برسد و وقتی مطمئن شد آرام شده ، آهسته گفت :
-اما من همه چیزو روز اول واضح وروشن به تو گفتم-
نگاهش رابه روی اوانداخت وبا تحکم گفت :
- گفتم یا نگفتم ؟
با سر حرفش را تصدیق کرد واو ادامه داد
- بهت هشداردادم که خودت و درگیر بازی خانواده ام نکن ، با همه صداقتم بهت گفتم که توی زندگی من هیچ جایی برای تو نیست ،اما تو نخواستی باور کنی که همه حرفهای من صادقانه ست ،تو به خودت جرات دادی واین راه رو انتخاب کردی حالا به خاطر خانواده ات بوده یا هر چیز دیگه ،این به خودت مربوط میشه ،پس ناچاری که رفتار خانواده مو تحمل کنی ،حتی اگه رفتارشون غیر قابل تحمل و آزار دهنده باشه ، چون این راهیه که خودت انتخاب کردی ومجبوری که بدون شکایت تا آخرش بری
حرفهای آرمین انقدر محکم وواضح بود که جای هیچ بحثی را باقی نگذاشت ، ترجیح داد به جای ادامه این بحث سکوت کند، به هر حال همیشه حرف آخر را او می زد و نظر سایه هیچ ارزشی نداشت پس تا رسیدن به خانه فقط با ذهن آشفته ودرهم خودش درگیر بود
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨