#یازهرا🕊💔🖤
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚
«اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ
وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً
وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً
وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
『اللّٰھُمَ؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَالفࢪَج...』
بیحجابییعنیرایگاندراختیاردیگران
قراردادنخود...‼️
اونیکهحجابدارهوآرایشنمیکنه
ضعیف،زشتویاعقبافتادهنیست🚫
اتفاقااونیکهبیحجابهخودشهضعیف
فرضکردهوبهراحتیزینتهایخودشو
جلودیدچشمایمردایهوسرانقرار
میده...🍂
خانومهایمحترمقدرجایگاهدرجهخودتون
روبدونید🌸
اسلامزنرومحدودنکرده!!
بلکهبهشگفتهتوارزشتبالاترازاینهاست
کههرکیازراهبرسهببینتت✔
زیباییتوبرایهمسرهتوهستکهبرای
بهدستآوردنتتلاشمیکنه🎈
اسلاماتفاقادنبالآزادیشماهست⛓
اونمآزادیازنگاههرزهیمردهاییکه
بهشمابهعنوانوسیلهرفعنیازشون
نگاهمیکنن🚶🏻♂️🍂
پسهمینالانخودتوازاینوضعیت
بکشبیرونبذاربهتبگنضعیف...🤷🏻♂️
توکهمیدونیحقباکیه!📿
#حجاب_و_عفاف
قوی باش و به زندگی لبخند بزن ،
حتی اگه گاهی اوقات دردناك باشه..!
#انگیزشی
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت422
_مهم نیست. بریم.
عطابک ماشین را روشن کرد ودوباره راه افتاد.
گوش هایم پر بود از حرف های عطابک، درمسیر ترجیح دادم کر شوم وحرف هایش را نشنوم و بازهم برایش از پوپک گفتم.
عطابک دلش قنج میرفت تااز زبان زنی که دوستش دارد جرعه ای محبت وعشق بشنود اما من فقط از پوپک گفتم هرچند کارم بی فایده بود.
اخرای شب بود که به سفره خانه برگشتیم.
از بیرون سفره خانه متوجه شدم همه رفتند به غیراز پوپک. با عطابک داخل شدیم
با سلامی که بی جواب گذاشت سمت اشپزخانه رفتم وصدای پوپک را شنیدم.
_عطا باید یه چیزی و بهت بگم..
_امشب کلی کاردارم بزار برای بعد.
_چه کاری داری
_یه مشت حساب کتاب هست که میخوام تاصبح بیداربمونم و انجام بدم.
_منم کمکت میکنم.
با ناراحتی به اتاق وپیش مهرزاد ووارش رفتم.
وارش_سلام چی شد؟
_گاومون زایید. کاش زودتر تصمیم فرارمون و عملی کرده بودیم.
وارش_اینا که رفتن ماهم رفتیم. چرا دلشوره داری؟
_امشب موندنی ان نمیخوان برن.عطابک خان گفت حساب کتاب داره که همین امشب انجام میده.
با دلی پرآشوب به چشم های ترسیده مهرزاد وارش نگاه میکردم.
وارش_مگه نرفتی بااین عطابک که نظرشو. به پوپک جلب کنی.
_نعوذبالله من که خدا نیستم. هیچ جوره این پوپک و دوست نداره.
وارش_خب وقتی نمیخواد نمیخواد دیگه.اونم تقصیری نداره.
به طریقی عطابک را درک میکردم.عشق نه سرمای زمستان بود که زوری به همه تحمیل میشود نه گرمای تابستان که همه را آزار دهد. عشق خودش هرکاری دلش میخواست انجام میدادو همین عشق عطابک به من، نظرش را راجب پوپک تغییر نداد.
لای درراباز کردم. پوپک وعطابک را دید زدم باهم. مشغول حساب کتاب بودن.
مهرزاد از خستگی به خواب رفت ازوارش هم. خواستم که بخوابه.
اما خودم نخوابیدم. همه خیالم این بود که عطابک وپوپک بالاخره از این جا بروند وما بتوانیم فرار کنیم.
اما مشخص بود کارشون بیشتر ازاین حرف ها طول میکشد.
#ادامہدارد..
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد☠🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت هشتاد و سوم .........
بعد اقاجون روشو کرد سمت من : ناز دونه بابا در چه حاله ....؟
با سری از خجالت به زیر جواب دادم : ممنونم اقاجون خوبم .
راستش از اینکه صداتون کردم خواستم با کیانا در مورد مهریه صحبت کنم که حرفامون یکی بشه . خودتون می دونید از مال دنیا چیزی کم ندارم و کل جهاز رو هرچی باشه فراهم می کنم درست مثل جهاز کتایون اما در مورد مهریه خود کیانا باید بگه دوست داره مهریه اش چقدر باشه . حالا خجالت و بذار کنار و راحت بگو ؟
احساس می کردم هر لحظه احتمال داره اب بشم و برم توزمین : این چه حرفیه اقاجون .... خودتون بهتر از همه می دونید ... هرچی که خودتون گفتید .
اگر نظر اقاجونت رو میخوای من میگم مهریه زیاد ملاک زندگی نیست هرچی که عرف هست رو قبول می کنیم برا کتایون ۱۱۰ تا سکه گرفتم برا شما هم طبق عرف ۱۱۰ تا سکه . حالا بقیه شرط و شروط به پای خودته که باید به خود اقا ارین بگی .
با سری به زیر افتاده دوباره جواب دادم : چشم اقاجون .
همون لحظه اقاجونم سر منو و کتایون رو گرفت تو دستاش و به ارومی روی سرمون رو بوسید بعد بلند گفت : ملیحه خانوم دختر تربیت نکردی شما ..... ماه پرورش دادی ..... ماه .
مامان ملیحه که از اشپزخونه اومده بود بیرون با لبخند گفت : از لطف خودته حاجی خدا یه همچنین بچه های خوب و حرف گوش کنی نصیبت کرده . ما که کاره ای نبودیم .
اقاجونم از جاش بلند شد : نگو این حرفو ملیحه خانوم شما تاج سر ما و این خونه ای ..... بی شما این خونه صفا نداره.
اقاجونم از همه تعریف می کرد و خنده رو لب همه می اورد اما درد معده دیگه امونم رو بریده .... حتی احساس کردم فشارم هم افتاده و ضعف کردم .
از جام بلند شدم تا برم سمت اتاقم تا کمی استراحت کنم که درد بدی در معده ام احساس کردم . دیگه طاغت نداشتم و دستم رو گذاشتم رو معده ام و همونجا رو پاهام نشستم .
اقاجون و کتی و کامران دورم رو گرفتن و کتایون گفت : خوبی ؟ چرا رنگت پریده ؟ درد داری ؟
مامان ملیحه دو دستی زد به صورتش : بچم الان دو روزه معده اش درد میکنه و نتونستم براش کاری کنم .
اقاجونم سریع زد رو شونه کامران : برو ماشین روشن کن ببریمش درمونگاه .
بعد رو کرد به کتایون : بابا توام بپوش بیا باهامون .
مامان ملیحه با عجله گفت : منم میام ..... از نگرانی هلاک میشم .
نه شما بمون خونه ..... کجا بیای خانوم ..... درمونگاه پر مریضه .... ما هم باهاش هستیم و مراقبشیم .
بالاخره به همراه کتایون و میثم و اقاجون راهی درمانگاه شبانه روزی شدیم و مامان و کامران مجبورا خونه موندن .
دکتر شیفت شب مرد جا افتاده ای بود بعد از انجام معاینات برام سرم تقویتی نوشت و رو به اقاجونم گفت : چیز خاصی نیست همش روی هیجانات درونیه و بعد از تموم شدن سرم مرخصه .
بیچاره میثم رفت دارو ها و سرم رو از داروخونه تهیه کرد و برگشت . وقتی سرم رو بهم وصل کردن انگاری که روح به بدنم برگشت .
کتایون پیشم رو صندلی نشست و اقاجونم با میثم تو راهرو منتظر موندن . صدای اقاجونم رو شنیدم که برا مامان ملیحه زنگ زده بود : چیز خاصی نبود و نیست ..... زیر سرم هست .... تموم شد میایم خونه..... نه نیازی نبود تو زحمت بیافتن . خب حالا اگر خودشون دوست دارن بیان .... ما حرفی نداریم .
در همین حال و احوال بودم که گوشی کتایون زنگ خورد .
مامان ملیحه هست ، بذار جواب بدم ببینم چیکار داره .... اخه همین الان داشت با اقاجون حرف می زد .
دکمه اتصال رو زد :
سلام مامان .... اره خدا رو شکر بهتره ..... اونا از کجا فهمیدن .... خب باشه ..... اقاجون می دونه ..... باشه ... باشه .... خداحافظ.
بعد از قطع کردن گوشی گفت : یه چیزی دارم بهت میگم کیانا فقط دوباره استرس نگیری حالت بد بشه ..... وضع معده الانت به خاطر استرس الکی هست که به خودت راه دادی .
از امروز تا پایان روز مادر تخفیف داریم، رمان رو با ۳۰ هزار تومن تا اخر بخون😍
@AdminAzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
پارت هشتاد و چهارم .........
بعد در حالی که داشت خودشو بیشتر نزدیکم می کرد : مثل اینکه ارین کار مهمی باهات داشته هرچی امشب باهات تماس گرفته جواب ندادی نگرانت شده به خواهرش گفته زنگ بزنند خونمون .... مامانم که میدونی دروغ تو ذاتش نیست ........ گفته حالت از استرس بد شده اوردنت درمونگاه ......... الانم ارین و خواهرش دارن میان اینجا .... فقط خواهشا هول نکن خواهری .
از شنیدن این حرف مثل برق از جام پریدم که تیزی سر سرم بیشتر تو پوستم فرو رفت و دادم رفت هوا .
اقاجون و میثم باهم اومدن داخل .
اقاجونم که از حالم فهمیده بود برا چی اینجوری شدم گفت : کیانا جون چیزی نشده که ..... بنده خدا نگران شده داره میاد عیادت .
میثم با خنده و شوخی رو به همه گفت : البته تا باشه از این دل نگرانی ها .
کتایون و اقاجون و میثم با هم پقی زدن زیر خنده که همون لحظه پرستار اومد داخل : چه خبره .... اینجا درمانگاه هست چرا شلوغ می کنید .
میثم با خنده رو کرد به پرستار : اخه بیمارمون روحیه اش رو از دست داده نیاز به انرژی درمانی داره .
پرستار که از حرف میثم خوشش نیومده بود : بفرمایید بیرون ...... بفرمایید ..... اینجا جای اینجور کارا نیست ..... بفرمایید .
مجبورا اقاجون و میثم بیرون منتظر بودن و این سرم لعنتی هم میل تموم شدن نداشت . چشمام از خستگی خوابش گرفته بود . تصمیم گرفتم تا تموم شدن سرم چشمهام رو ببندم . ولی مگه میشد فکر و خیال ازم فاصله بگیره .....
نمیدونم چند دقیقه بود که چشمام رو هم رفته بود که صداهای اشنایی از بیرون درب به گوشم خورد .
سلام اقا ارین ..... سلام خانوم مجد ....چیزی خاصی نیست همش به خاطر استرس و هیجان این چند وقته .
صدای مردونه ارین هم بالاخره به گوشم رسید : ای بابا .... اخه چرا اینجوری شدن ..... استرس برا چی ....؟
صدای اناهید هم رسید : میشه الان بریم تو ببینیمش ؟
اقاجونم جواب داد : بفرمایید .... بفرما اقا ارین .
وای از خجالت با چشمای بسته داشتم اب میشدم .
عطر مردونه همیشگیش رو زده بود . همون عطری که این چند وقت رایحه اش داخل اتاقم بود.
بوی عطرش هر لحظه بیشتر به مشامم می رسید .
صدای اناهید رو شنیدم : حالش الان خوبه ؟ خیلی نگران شدیم . دلمون هزار راه رفت ....... راستش برا خرید نشون مامانم میخواست نظرش رو بپرسه .
الحمد الله بهتره .... استرس الکی دیگه ...... خودمون بهتر میدونیم ....... در مورد نشون هم خودتون صاحب اختیار هستید .... مطمئنا اگر خودش هم بیدار بود همین نظر رو میداد .
ارین که حالا لحن صداش تغییر کرده بود و تن صداش رو پایین اورده بود : اگر کمکی هست من در خدمتم ..... فقط کیانا خانوم رو بردید خونه مراقبش باشید ..... من دوست نداشتم اینطوری بشه .
اگر امر دیگه ای نیست با اجازه .
بعد انگاری ارین چیزی یادش افتاده باشه گفت : براشون چندتا وسلیه خریدم داخل ماشین هست میدم دست حاج اقا ...... با اجازه .
اخی ..... بالاخره رفتن . دلم نمیخواست با این وضعیت با هاش هم کلام بشم .
از اینکه گفته بود دوست نداره من این طوری بشم ته دلم نقل پاشوندم . هنوز هیچی نشده چقدر اهمیت پیدا کردم براش.
سرم هم تموم شد و همگی راهی خونه شدیم .
با رسیدن به خونه مامان ملیحه کلی اسپند برامون دود کرد و کلی قربون صدقه من رفت . فقط صورتش رو بوسیدم . حال ایستادن نداشتم باید استراحت می کردم تا برا فردا شب اماده بشم .
داشتم با کتایون از پله ها بالا می رفتم که دیدم اقاجونم یه ساک دستی توی دستشه و داره میاد سمتم : اینو اقا ارین داد گفت یه مقداری وسیله هست که برات خریده بدم بهت بابا .
کتایون ساک و از دست اقاجون گرفت و با گفتن دستتون درد نکنه از پله رفتیم بالا .
من رفتم توی اتاق خودم و کتایون گفت : من می رم پایین برات یکم غذا بکشم بیارم بخوری . امشب شام درست و حسابی هم نخورده بودی . نمیخورم و معده ام درد میکنه و چه میدونم از اینجور حرفا هم نداریم باید بخوری .
با کندی از جام بلند شدم و نگاهی به ساعت کردم ده شب بود و نمازم رو نخونده بودم .
از امروز تا پایان روز مادر تخفیف داریم، رمان رو با ۳۰هزار تومن تا اخر بخون😍
@AdminAzadeh
#حجاب🌸🍃
حجاب چیست؟!
🎀حجاب یعنی:
👈زرهی در برابر
چشم های مریض.
🌼حجاب یعنی:
👈تمام زیبایی زن
برای یک نفر
🌷حجاب یعنی:
👈من انتخاب میکنم
که تو چی ببینی
🌺حجاب یعنی:
👈نشان دادن
شخصیت خویش
🌻حجاب یعنی:
👈عزت،شوکت،پاکدامنی
افتخار،شجاعت،قدرت
🌸حجاب یعنی:
👈فخر،زینت،پاکی قلب
مرواردی درون صدف
🌴حجاب یعنی:
👈بندگی خداوند
خشنودی الله
👌حجاب یعنی سپری محکم
🔥در برابر چشم های نامحرم
#چادرانه