حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت نود و هفتم .........
چند روزی میشد که ارین در گیر کار های شرکتش بود و
قرار بود امروز ساعت ده صبح بیاد تا باهم بریم برای خرید مراسم عقد .
چهار روز دیگر سیزده بدر بود و کتایون و مثیم باید می رفتن شیراز تا دوباره برا مراسم جشن عقد که بیست فروردین ماه تعیین شده بود برگردند ولی میثم خیلی اصرار داشت که کتایون تا برگزاری مراسم اینجا بمونه و خودش تنهایی برگرده شیراز .
همگی در تکاپو بودن و تلاش می کردن به یه نحوی یه گوشه از کار رو بگیرند . چون برا مراسم شیرینی خوران یا برگ سبز کسی رو دعوت نکرده بودیم اقاجون و مامان ملیحه و مامان و بابای ارین تصمیم گرفته بودن همون بیست فروردین هم مراسم شیرینی خوران علنی باشه و هم مراسم جشن عقد .
اقاجونم در تکاپو بود تا حیاط و خونه به بهترین شکل مرتب بشه تا مراسم به همه خوش بگذره و قرار بود چه فامیل های ارین و چه اقوام خودمون همگی به صرف شام منزل ما جمع باشند .
این جنب و جوش های اخیر اقاجون و مامان ملیحه منو یاد مراسم عقد کتایون و میثم می انداخت که در همین خونه برگزار شده بود و همه چیز عالی بود .
ارین با تموم مشغله کاریش هر شب تماس می گرفت و با لحنی خودمانی و شیطنت امیز خنده برلبانم می اورد و من از داشتن خانواده ای خوب خدا رو شکر می کردم .
فقط این وسط من بودم که هنوز به اندازه کافی با خودم کنار نیامده بودم و تا حدودی از ارین و زندگی مشترک اینده ام می ترسیدم.
با اینکه صیغه محرمیت بین من و ارین خونده شد تا راحت تر بتونیم برای خرید بریم ولی هنوز از بودن در کنار ارین معذب و خجالت زده بودم .
این خجالت از زمانی بیشتر شده بود که بعد محرم شدن به همدیگر به اصرار خودش انگشتر نشونی رو که پیش پیش به عنوان برگ سبز اورده بود رو به دستم کرد .
وقتی که دستم رو گرفت تا انگشتر رو توی انگشتم بذاره احساس کردم که از خجالت و حیای دخترونه ای که داشتم مثل لبو قرمز شده ام .
و همه اینها باعث شده بود که تا کمی از اولین برخورد دونفره مان بعد از محرم شدن به یکدیگر بترسم . و این رو مطمئن بودم که امروز ارین حسابی سر به سرم می گذارد .
با صدای بوق ماشین که کنار دروازه توقف کرد فهمیدم که اومده . با باز شدن درب حیاط توسط مادرم ارین رو دیدم که داره میاد داخل .
عجب تیپی زده بود . موهای حالت دارش رو حسابی مرتب کرده بود و شلوار کتان مشکی و پیراهن مردانه خاکستری کم رنگ هارمونی فوق العاده ای با چشم ها و موهاش ایجاد کرده بود . کت تکی هم که پوشیده بود تیپش رو تکمیل کرده بود .
با فاصله گرفتن از پنجره یکی زدم تو سر خودم به خاطر بی حیایی که به خرج داده بودم و داشتم از پنجره اتاقم پسر مردم رو که حالا محرمم شده بود رو دید می زدم .
نگاهی در اینه قدی اتاق به خودم انداختم . مانتو کرم رنگ و شلوار هم رنگش و روسری کرپ مشکی با حاشیه های طلایی که به شکل لبنانی بسته بودم حسابی خوش پوشم کرده بود .
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت اول
باد خنکی روی گونههایم چرخ میزند و اندکی از گرمای طاقتفرسای تیرماه کمتر میکند. سرم را به راست میچرخانم. گلنسا همچنان مشغول کار است. از سر جایم که میخواهم بلند شوم، صدای ترق و تروق استخوانهایم بلند میشود. نیمخیز میمانم، انگار کمرم نای صاف شدن ندارد. گلنسا تا مرا میبیند، نگران میگوید: یاسمن خوبی؟
لبهایم را روی هم میفشارم و میگویم: چی بگم؟
چند قدمی برمیدارم تا جایی پیدا کنم و اندکی بنشینم. صدای پر از نگرانی گلنسا دنبالم میدود: کجا میری؟ مگه نشنیدی؟
دستم را روی قوس کمرم حرکتی میدهم تا آرام گیرد. بیخیال میگویم: چی رو؟
- همه میدونن امروز خان به زمینها سر میزنه!
با آستین عرق پیشانیام را میگیرم و شانهام را بالا میاندازم. همینطور که قدم بعدی را برمیدارم، جواب میدهم: حالا که چی!! خب بیاد! والا اسب و الاغم نیاز به استراحت دارن، ما که آدمیزادیم! کم تو سرمون میزنن و براشون مث خر کار میکنیم! یکم استراحت به ما نیومده؟؟
سرم را با ناراحتی میچرخانم تا رو به گلنسا ادامه حرفهایم را بگویم که یکباره خشکم میزند!
نگاهِ سراسر نفرتِ خان روی چهرهام میچرخد. آب دهانم را که خشک شده به سختی فرو میبرم و نگاهم را از او میدزدم.
با صدایی پر از خشم و نفرت که چهار ستون بدنم را میلرزاند، میگوید: چی شد؟! زبون سه متریات کجا رفت؟
سرم را بیشتر پایین میاندازم و گرمی صدایش درون گوشم میپیچد: خان، شما ببخشش! بچهست، شما بزرگی کن و ندید بگیر!
صدای پوزخندش، دلم را به درد میآورد و نگاهم را بالا! چهرهی پدرم هزار رنگ میگردد و عرق از سر و رویش میریزد. عاجزانه و سر به زیر در پیِ جلبِ رضایت خان است و آنچه درون گلویم چنبره میزند، بغض و کینه هست. خان رو به پدرم میچرخد و همانطور که شلاق اسب را درون دستش بالا و پایین میکند، میگوید: این بچهست؟! چی میگی مشتی حسین؟! این دخترتو، اگه شوهر میدادی، الان چند تا بچه قد و نیم قد داشت!
با ابروانی گره خورده سرش را میچرخاند و یکباره نگاهش به چشمانم میخورد. قهوهای چشمهایش با قرمزی کمی همراه است و کم مانده دلم با چهرهی ترس آشنا شود! با حرص ادامه میدهد: یه کاری میکنم استراحت کردن یادش بره!
میخواهد به سمتم بیاید که برادرش منصور خان دستش را جلویش میگیرد و قاطعانه میگوید: خان! اجازه بدید من تنبیه کنم، شما میتونید برید شهر! داره دیر میشه!
خان هم لبخندی کج روی لبانش نقش میشود و با غرور به برادرش نگاه میکند. شلاق را سمتِ او میگیرد و انگار مدال افتخار بزرگی را بخواهد به او بدهد، با خوشحالی میگوید: پس حسابش با تو منصور خان!
نگاهی از سر غیظ به من و سپس پدرم میاندازد و به سمت اسبش حرکت میکند. نگاهم تا اسبش میدود و سر در نمیآورم که چه موقع خان سر رسید؟! آن هم بی سر و صدا!!
سیل لعنتها به شانسِ بدم میخواهد سرریز شود که صدای فریادِ منصورخان ترس به جانم میاندازد!
- چیو نگاه میکنین؟!
رو به افرادی که درون شالیزار نگاهشان روی ما قفل شده، با عصبانیت ادامه میدهد: سرتون به کار خودتون باشه!
با دور شدنِ خان و افرادش، پدرم جلو میآید و نگران میگوید: اشتباه کرد! ببخشیدش! اصلاً منو به جای دخترم تنبیه کنین!
- اگه بازم حرف بزنی زیر گوشم، جفتتون تنبیه میشین!
مشاور و همهکارهی منصورخان برای خودشیرینی پیشقدم میشود و میگوید: ارباب سلامت باشن! این آدما ارزش ندارن که شما بخواین به خاطرشون خسته بشین، بذارید تا من تنبیهشون کنم!
منصورخان بیآنکه نگاهش کند، میگوید: نیاز نیس! تو به شالیزارهای اطراف سر بزن و بعداً برگرد.
رو به من ادامه میدهد: از این طرف!
راه میافتد و من با قدمهایی لرزان پشت سرش میروم. ترس از فلک شدن انرژی باقیماندهام را به ضرب و زور میستاند و بدنم سست میشود. بیست قدمی که فاصله میگیریم، رو به من میچرخد و میگوید: دستاتو بیار جلو!
قلبم تندتر میزند. دستهایِ یخکردهام را آرام آرام بالا میآورم و جلویش میگیرم!
شلاق را که بالا میبرد، چشمهایم را محکم میبندم. با فرود آمدنش، درد زیادی از دستهایم شروع میشود و تا عمق جانم را به درد میآورد. صدای آخ و نالهام بالا میرود و بیاختیار دستم را عقب میکشم. چند ثانیهای که میگذرد، چشمهایم را آرام باز میکنم و با نگاهِ منصور خان مواجه میشوم. هیچ حرفی نمیزند و بعد از چند لحظهای نگاه به چشمانم میگوید: فعلاً توی شالیزار نبینمت!
دلگیر و دلچرکین به سمت خانه راه میافتم. کف دستهایم را زیر بغل میبرم تا دردی که امانم را بریده، اندکی ساکت کنم!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہ این رمان توی کانال کوچه احساس تا پارت اخر بارگذاری میشه
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت اول باد خنکی روی گونههایم چرخ میزند و اندکی از گرما
لینک کانال رمان کوچه احساس که بهشت یهس رو داره میذاره👇
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
❄❄ مخاطبین عزیز :
فصل دوم هیجان انگیز و جنجالی رمان عشق در همین نزدیکی هنوز در حال نگارش هست .... دوستان عزیز صبور باشید .... به محض اماده شدن فصل دوم فقط و فقط از همین کانال کاشانه مهر اطلاع رسانی خواهد شد .
لحظاتتون شاد و پر انرژی 🌹
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت نود و هشتم ............
با صدای مادر که از پذیرایی صدام می کرد به خودم اومدم : کیانا جان مادر...... بیا پایین ...... اقا ارین منتظرته عزیزم .
با حرفی که مادرم زد نا خوداگاه دلم هری ریخت . ولی با نگاه کردن به انگشتری که نشان از مالکیتم داشت دلم برگشت سرجاش و بالاخره دل از اینه کندم .
قبل از بیرون رفتن از درب اتاق یاد حرف های مادرم شدم که گفته بود : از این به بعد بیشتر به خودت برس . تو دیگه الان فقط مال خودت نیستی و دل یه مرد باهاته . پس لیلی باش و شوهرت رو مجنون کن .
با یاد اوردی حرف مادرم دوباره چند قدم رفته رو برگشتم و خودم رو به میز اینه رسوندم عطر رواز روی میز برداشتم و چند تا پیس کوچک به خودم زدم .
کیف دستی کوچکم رو به همراه پالتو مشکیم برداشتم و از پله به سمت پذیرایی سرازیر شدم که با دیدن ارین دوباره دلم هری ریخت .
با دیدنم از جاش بلند شد و سلام کرد ولی نگاهش رو مثل گذشته از روم بر نداشت . اخ که اگر جا داشت همین جا اب میشدم و می رفتم توی زمین .
ارین به سمتم اومد و با خنده گفت : بریم که خیلی دیر داریم شروع می کنیم .
با حرفی که زد به ارامی حرکت کردم و از مامان ملیحه که حالا داشت قربون و صدقه هر دو نفرمان می رفت خداحافظی کردم . دل توی دلم نبود و هر ان منتظر این بودم تا قلبم از دهنم بزنه بیرون .
اما انگاری ارین برعکس من بود و خیلی ریلکس از مامان ملیحه خدا حافظی کرد و درب جلو ماشین رو برام باز کرد و بعد از نشستنم تو ماشین درب رو بست و خودش هم از سمت راننده سوار شد .
با تک بوقی که زد پدال گاز رو فشار داد و حرکت کرد .
احساس می کردم داره نگاهم میکنه اما سعی کردم به خودم مسلط باشم و این استرس لعنتی رو بذارم کنار .
بعد از حدود یک ربع نزدیک دریا روی ساحل یکی از پلاژ های متل که پشت برج بود ایستاد .
اولش تعجب کردم که ارین با کشیدن ترمز دستی و خاموش کردن ماشین کامل به سمتم برگشت و یکی از دستهاش رو گذاشت رو پشتی صندلی من .
بعد کمی خم شد از داشبورد ماشین یک شاخه گل رز ابی در اورد : تقدیم به بانوی عزیزی که کنار بنده نشستن اما اصلا ما رو تحویل نمی گیرن.
از حرفی که زد سریع به سمتش برگشتم که چشمم میخ اون دوتا چشم خاکستری شد : نه .... نه .... ناراحت نشید من ....... من فقط یکم استرس دارم همین .
تک خنده ای کرد : خب این طبیعیه ........ حالا نمی خوای این شاخه گل رو تا پر پر نشده از دستم بگیری ؟
لبخند کم جونی زدم و دست دراز کردم تا شاخه گل رو از دستش بگیرم که دستم رو گرفت و به لبهاش نزدیک کرد و خیلی نرم بوسید . بعد شاخه گل رو گذاشت تو دستم . ولی دستم رو ول نکرد.
من یخ کردم و حیران که چه کنم .
ارین همچنان دست منو توی دست خودش نگه داشته بود و من از خجالت بوسه از همسرم سرم رو تا حد ممکن پایین اورده بودم که با اون یکی دست ازادش به ارومی چونه ام رو اورد بالا و منو کمی سمت خودش کشید و بعد بلند شروع به خندیدن کرد .
بعد از اینکه کمی به خنده هاش تسلط پیدا کرد : اخه این همه خجالت رو از کجا میاری کیانا خانوم ....... اخه یه بوس کوچولو که این همه خجالت نداره ........ اصلا بذار خیالت رو راحت کنم از این بعد همینه . من می میرم برات ....... من دوست دارم باهام راحت باشی و ازم نترسی . قراره یه عمر کنارت باشم عزیزم .
از حرف هایی که می زد هم توی دلم قند خورد می کردن و هم دلم اروم گرفته بود و دیگه مثل صبح هری نریخت پایین و هم از اینکه ارین اینقدر عاشقونه حرف می زد و رفتار می کرد در عجب بودم .
دستم هنوز تو دستای بزرگ و گرمش بود که رو بهم گفت : نمیخوای چیزی بگی ؟ بابا من مردم از بس صداتو نشنیدم ؟
با خجالت زدگی که حالا کمی کمتر از قبل شده بود صورتم رو اوردم بالا و بهش نگاه کردم که داشت کل صورتم رو از نظر رد می کرد : اخه برا دخترا یکم سخته برای اولین بار های زندگیشون که براشون اتفاق می افته ...... بعد با یه لبخند دلم رو به دریا زدم و ادامه دادم : منم که خیلی خجالت می کشم ازت . با اینکه بهم محرم شدی ولی بازم ازت خجالت می کشم ......... ارین .
دستم رو که توی دستش بود به سمت خودش کشید و خودش هم اومد جلو و تقریبا رفتم توی بغلش : من به فدای ارین گفتنت بشم ....... خودم یه کاری می کنم دیگه ازم خجالت نکشی ...... بابا مگه من چی دارم که اینجوری سرخ میشی.
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
19.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مثل شَلَمچه )
ارشد: آقایون... کی بهتون اجازه داده اینجا واستین هِر هِر و کِر کِر کنین ؟!
مجید: ببخشید آقا پلیسه نمیدونستیم اینجا پارک ممنوعه 😂
ارشد: هه هه هه ...بانمک،دو روزه از شهرستان اومدین تهران زبون در آوردین واسه ما!! گول هیکل ورزشی این رفیقتونو خوردین که شاخ شدین هان؟!... کُشتیگیری تو؟!
سید مجتبی: کوتاه بیا داداش ما نه کشتی گیریم نه با کسی دعوا داریم
صداپیشگان: علی حاجی پور- مسعود عباسی - علیرضا جعفری - کامران شریفی -عبدالله نظری - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت432
تمام مدت را به این فکر کردم که ممکن بود برای همیشه بچه ام را ازدست بدم.حالا که مثل یک معجزه توی زندگیم میمونه، هر سختی رو برای نگه داشتنش به جون میخرم والان بزرگترین دغدغه من ووارش این بود که چه طورمابقی پول وهزینه ماندن نوزاد در بیمارستان را جور کنیم.
وارش با مهرزاد برگشت.
سر ظهر ناهار آوردند. بر زبانم نمیچرخید از عطابک وپوپک بپرسم، اما گوشه ای ازذهنم در گیرشان بود.
بعد ازناهار با عجزو التماس بالاخره دکتر موافقت کرد تا بچه ام را ببینم.
وارش ومهرزاد را نگران در اتاق جاگذاشتم وبا پرستار روی یک ویلچر راهی شدم.
پرستار بعد از گذراندن من ازیک راهرو. طولانی وآدم های گوناگون به یک راهرو. خلوت رسید.
درانتهای راهرو به پشت یک شیشه بزرگ رسیدیم، دست هامو بالا آوردم و به شیشه چسبوندم، باپااایی که جانی نداست سعی کردم. خودم را بالا بکشم وبه کمک پرستار مقابل شیشه شفاف ایستادم.
یه اتاق پراز نوزاد، از سر ذوق اشک ریختم و با پشت دست فورا اشکامو. پاک کردم.
_اینا که چه قدر نازن. چه قدر کوچولوهستن. کدوم یکیشون بچه منه.
پرستار _الان میپرسم بهت میگم.
پرستاربا دست به پرستارهای داخل اشاره کرد. بهشون بااشاره ولب خونی فهماند که مادر تخت ١۴ میخواد بچشو ببینه.
یکی از پرستارها هم شماره تخت هارا نگاه کردو به من بااشاره فهماند که بچت اینه.
با دیدنش، چنگ به دلم افتاد، دلم میخواست بغلش کنم، شیشه چهار ضلعی جای آغوش مادر اونو در بر گرفته بود.
نمیتوانستم ازش چشم بردارم. به اجبار پرستار دوباره روی ویلچهر نشستم و برگشتم به اتاق.
در مسیر راهرو پرستار را به حرف گرفتم.
_تاکی قراره تو شیشه باشه.
_بچه خیلی نارسه، خیلی ضعیفه، یه مدت باید تو شیشه باشه، ماشیر مادرو که تو پستونک کردیم بهش میخورونیم، شیرمادر باعث رشدش میشه، تحمل کن، نبینش الان انقدر ریزه، من بچه های دیگه ای هم دیدم که خیلی عجول بودن و نارس به دنیا آمدن ولی خیلی زود رشد کردن و به سلامتی مرخص شدن.
یک روز دیگر در بیمارستان گذشت. باصدای ضرب کشیده شدن پرده اتاق و بازتاب مستقیم نور خورشید به چشم های بسته وصورتم، از خواب پریدم.
پرستار با نگاه به پنجره وبیرون گفت :
_چه روز قشنگی.
سمت من چرخید وبا خوشروئی گفت :
_سلام حال تازه مادرشده ما چه طوره؟
بالبخندی زوری جواب دادم.
_من خوبم. ممنون.
صدای ضعیف گریه نوزادی، نگاهم را به تخت بغل دستی ام برد.
مادری که فرزندش را در آغوش کشیده بود، همسرش از شوق وذوق در اطرافش بند نمیشود یک سره با نوزاد بازی میکرد، درواقع برای هر بیننده ای صحنه زیبایی به نظر می آمد، اما برای من تازه مادرشده، که فرزندم رااز پس شیشه باید می دیدم، تلخ ترین صحنه زندگی ام بود، خدا می داند چقدر به حال مادران درون اتاق غبطه خوردم.
پرستار متوجه نگاه پراز درد من به اطراف شد.
با تزریق مسکن گفت :
_نگران نباش، بچت زود حالش خوب میشه وتوهم اونو بغل میکنی.
_من کی خوب میشم خانم دکتر.
پرستار _من دکتر نیستم پرستارم. خودت که بستگی به این داره کی سرپاشی ولی بچث حالا حالا ها مهمون ماست.
پرستار حرفش را زدو رفت. نگاهم قفل وارش شد ومهرزاد که روی صندلی های گوشه اتاق به حالت نشسته خوابیده بودند
تا ظهر تمام کارم این بود که به التماس پرستارها بیفتم برای یک لحظه دیدن بچم.
پرستار _باید استراحت کنی. باید شیرتو بدوشی تو پستونک و ما ببریم برای نوزاد خانم. جای این حرفا تلاش کن زودتر سر پاشی وخوب به بچت شیر برسونی.
_لااقل بهم بگید جنسیتش چیه؟
پرستار _دختره
وارش_براش اسم انتخاب کردی؟
درتمام طول بارداری مزخرفی که داشتم، هربار به ذهنم می آمد اسمی برای فرزندم انتخاب کنم، نامی به ذهنم نمیرسید.
پرستار _زودتر یه اسم براش انتخاب کن. تو که نمیتونی بری، بعد از ظهر از ثبت احوال میان برای انتخاب اسم بچت.
انتخاب اسم را گذاشتم برعهده وارش ومهرزاد
#ادامہدارد..
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد☠🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرام جان من ......
تو به داد دل من میرسی........
20.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالها نماز خوندم ولی اون لذت و آرامش رو ازنماز نبردم
فکربه مشکلات گذشته عذابم می داد🥵
ترس داشتم نکنه یه اتفاق بد تو زندگیم بیفته
افسرده بودم ولی نمی دونستم!
درافکارمنفی می سوختم🔥
ولی خدا خواست بااین کانال آشناشدم والان از زندگیم لذت می برم😍
🔴🔵توهم یه سربه این کانال بزن خداکریم گره زندگیت بازمی شه🤲
👇
https://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
سالها نماز خوندم ولی اون لذت و آرامش رو ازنماز نبردم فکربه مشکلات گذشته عذابم می داد🥵 ترس داشتم نک
#نظرات_مخاطب
تشکر فراوان از کانال زیباتون😍
کانالی که پراز حس خداست...
کانالی که اگه ساعت ها درش باشی نه وقت هدر رفته نه چیزی از دست دادی👇
https://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
🖇 #شہید_محسن_حججے🌱
. بعضےاز روزهاےجمعہ
. تلفنهمراهشخاموشبود!📱
. وقتےدلیلشرومےپرسیدم🤔
. مےگفت:🗣
. ارتباطمروبادنیاڪمترمےڪنم🙃
. تاامروزڪہمتعلقبہامامزمانم(عج)هست،
. بیشترباامامزمانباشم😍
. بیشتربہیادامامزمانباشم
. امروزماختصاصدارهبہآقا!😍
#خادم_قائم🌹😍