eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🤲💌🇮🇷 بخاطر پیروزی‌جمهوری‌اسلامی بخاطربرافراشته‌شدن پرچم الله ‏۴۴ ساله شد این سرو خوش قامت ۲۲بهمن مبارک🇮🇷
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
.🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قل
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت صد و نوزدهم ........ ارین با عجله سینی رو تحویل من داد : نه .... نه ..... من خودم میخوام با اقایون ناهار بخورم .... کیانا خانوم هم موافقند . بعد نگاهی همراه لبخند بهم زد که که حرفش رو تایید کردم : اره مریم جون .... کجا ..... بشین ... ارین میره پیش باجناقش و برادر زنش ناهار بخوره . با رفتن ارین گرسنگی که بدجوری به هر دو مون غالب شده بود شروع کردیم به خوردن کباب با نون لواش که خیلی چسبید . هر از چند گاهی ارین با یه سیخ اضافه بر می گشت و وسایلی که نیاز داشتیم برامون می اورد . اون روز ناهار خیلی بهمون چسبید و بعد از خوردن ناهار همگی روی زیلو نشستیم و منتظر دم کشیدن چای زغالی روی منقل شدیم . اقاجونم رو به جمع کرد و بلند گفت : حالا که همه دور هم جمع هستیم خواستم بگم که مراسم عقد این دو تا جوون به سلامتی توی منزل ما بر گزار میشه . طبقه بالا که مثل طبقه پایین بزرگ و دلبازه برا خانوم ها و طبقه اول برا اقایون . حیاط هم برا صرف شام اماده میشه . بابای ارین در حالی که حسابی از این حرف اقاجونم ذوق کرده بود : چه کار خوبی...... اتفاقا خونه هم قشنگتره هم دلباز تر از تالار . ولی منم همین جا قول میدم که انشاءالله عروسی بچه ها توی یکی از بهترین تالار های شهر برگزار بشه . دست شما درد نکنه جناب مجد .... شما خیلی لطف داری . ارین در سکوت به حرف های بقیه گوش می کرد و هر از چند گاهی با کامران و میثم هم صحبت میشد . در همین موقع بود که کتایون با سینی چای زغالی از راه رسید و بین همه پخش کرد . مریم دوباره مثل فشنگ از جاش بلند شد : اگر بشه میخوام یه عکس یادگاری بگیرم . همگی موافقت کردن و اقاجونم از جاش بلند شد : من دوست دارم تو عکس کنار ملیحه خانوم باشم . ارین هم به تبعیت از اقاجونم با یه قدم خودشو رسوند سمت من و کنارم نشست . مریم ثانیه شمار فلاشر دوربین رو تنظیم کرد روی منوپاد و اومد کنار مامان و باباش نشست . عکس گرفته شد . یه نسخه از این عکس رو برا هر کسی که توی این جمع بود شیریت کرد . عکس قشنگی بود و همه چهره ها خندان و شاد . ارین و من در کنار هم خوشحال و لبخند بر لب . این عکس خانوادگی واقعا به یادگار می موند برامون . تصمیم گرفتم این عکس زیبا رو بذارم صفحه تلگرامم که با تایید ارین این کار رو کردم . بلافاصله پست ها و کامنت ها از طرف دوستان شروع شد و از عکسم کنار ارین حسابی تعریف کردن و برام ارزوی خوشبختی کردن . همگی بعد از خوردن چای و میوه نزدیکی های غروب وسایل رو جمع کردیم و راهی خونه شدیم . مامان ارین حسابی بغلم کرد و صورتم رو بوسید . ارین قبل از اینکه سوار ماشینش بشه منو برد یه گوشه : دلم خیلی برات تنگ میشه .... امروز روز خوبی بود. منم همین طور .... راستی کی بریم برا پرو لباسم چون احتمالا فردا زنگ بزنن و بگن بیاین برا پرو لباس . خب اینکه اشکالی نداره ....‌ فوق اگر زنگ زدن با هم هماهنگ می کنیم می ریم برا تحویل گرفتن لباست . فقط من فردا چون روز کاریه خیلی سرم شلوغ باشه . بعد در حالی که انگاری چیزی یادش اومده باشه ادامه داد : اها یادم رفت ... مامانم گفت بهت بگم که برا رفتن ارایشگاه هر کجا که دوست داری رو می تونی انتخاب کنی و اصلا فکر هزینه و اینجور مسایل نباش . فقط انتخاب کردی که کجا بری یه ندا به من بدی حله . خنده ملیحی تحویلش دادم که به ارومی با دو انگشت نوک بینیم رو فشار داد . تا کنار ماشین اقاجونم اومد و وقتی سوار ماشین شدم درب ماشین رو برام بست و دستی تو هوا تکون داد. چه روز قشنگ و خوبی بود. توی راه همش به اینده زندگی مشترکم با ارین فکر می کردم ...... به درختای جوونه زده نگاه می کردم و افکار ذهنم رو لابه لای پیچ جاده ها جا میذاشتم . تا یه جایی ماشین ارین پشت سرمون می اومد که بعدش با یه تک بوق از طرف ارین از ما جدا شدن راهی رامسر شدن . وقتی به خونه رسیدیم همگی از خستگی نای راه رفتن برامون نمونده بود . فقط تونستیم وسایل رو تو اشپزخونه جا به جا کنیم بریم به اتاق های خودمون تا استراحت کنیم . فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh 🌿 ادامه دارد... 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌸 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ✨ به نام خداوند بخشنده مهربان 🌸تاﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﺩﻟﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺖ!!! ✨ﺍﺳﯿﺮ ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺵ... 🌸ﮐﻪ ﺑﯽ ﺧﺪﺍ.... ✨ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ، ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺖ 🌸 شروع روزمان به نام الله ✨ الهـی به امیـــد تـو
12.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥این حاج خانم دهه نودی حرف دل هممون زد 🧕شیرین زبونی های این حاج خانم کوچولو رو بشنوید😍 با لبیک به فرمان مکرر حضرت آقا ان شاالله از این فرشته کوچولوها تو کشور عج زیاد ببینیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت ثقة الاسلام هم حضور پیدا کردن😂 بهش میگم حاج آقا اون بادکنک در شأن شما نیست 😄 •┈┈••••✾•♡ 🎀 ♡•✾•••┈┈•
فرقی نداره ایرانی باشی یا لبنانی .. جهاد باشی یا آرمان .. مهم اینه برای آرمان هات جهاد کنی . . . و سرانجام قصه دنیات بشه شهادت:) ❤️ 🤲
⊰•💛⛓🕊•⊱ . اگھ‌برآی‌خدآڪارڪنۍ🖐🏼 شھآدت‌میآد‌بغلت‌مےگیرھ :) آخرش‌میشے‌الگوی‌ِچندتاجوون‌🌱• ڪھ‌آرزوی‌شھآدت‌دآرن! همینقدرقشنگ‌‌ودلبر♥️ خدآهمہ‌چیو‌میچینھ‌وآست☕️• توفقط‌بآید‌برآی‌خودش‌ڪآرڪنے... ! . ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت451 با وجود مخالفت من، اما وارش راضی ام کرد که بمانیم. تا ظهر کل کافه را مرتب کردیم، شیشه های شراب را سر جاهایشان گذاشتیم و کف کافه را طی کشیدیم. این جا جای ماندن نبود، ولی چاره ای جز این نداشتیم. کافه را مرتب کردیم وسرظهر باهرچه در یخچال بود ناهاری درست کردیم وخوردیم. بعداز ظهر سکوت کافه با چرخاندن کلیدی درون در، شکست. فورااز جابلند شدم. سهراب و زری بودند. _سلام. وارش_سلام. مهرزاد_سلام. سهراب باسلامی سرد پشت دخلش نشست. اما زری با نگاه های خیره اش سمتمان آمد. با خوشروئی گفت : _سلام سلام.. دخترای خوب. زری نگاهی به اطراف انداخت ودوباره گفت : _چه قدر خوب این جارو مرتب کردید؟همین روز اولی کارتون رو خیلی خوب انجام دادید. زری سمت من ووارش امد. روبه وارش گفت : _توگفتی اسمت چیه؟ وارش_اسمم وارشِ، کنیز شمام. زری_چه چشمای قشنگی داری وارش... اگه من چشمای تورا داشتم چه خوب میشد. زری روبه روی من قرار گرفت. دستی به صورتم کشیدو چندتاری مواز زیر روسری بیرون کشاندو روی صورتم ریخت و خیره به صورتم لب زد. _واما تو... اسم. تخیلیت، خوب تو خاطرم موند... به خدا قسم که تابه حال چشم های به این زیبایی ندیدم. جذابیت از سر روت میباره دختر. گفتی یه دخترم داری نه _بله. فقط چهارهفتشه. زری_یعنی فقط چهارهفتس زایمان کردی، چه زود سرپاشدی؟ ماشالله. بزنم به تخته. زری نگاهش را به مهرزاد برد.متوجه شدم مهرزاد دامنم را سفت چسبید. زری _چه پسر خوبی؟ میگما تو دوست داری ساز زدن ویاد بگیری؟ مهرزاد_ساز؟ نمیدونم.... خب... امتحانش می ارزه... خیلی دوست دارم یه کاری یاد بگیرم. زری _سهراب اون سازو بیار. _نه لزومی نداره. مهرزاد بلد نیست ساز بزنه. زری _خب یاد میگیره. _خیلی ممنون از لطفتون. من. به عنوان خواهرش اجازه نمیدم ساز بزنه. می‌تونه تو طی کشیدن و خالی کردن باراییی که براتون میاد بهتون کمک. کنه همین. زری _چه تعصبی داری رو داداشت. زری اخمی به چهره اش نشاندو سرم تشر زد. _این جا تو خط نشون نمی کشی، به هرکی... هرکاری بخوام. می سپارم...یه کاری نکن از الان فکر کنم به درد این کار نمیخوری. سهراب ساز را اوردو دست زری داد. زری _بیخیال... خودمم ازاین کار منصرف شدم.. الاف وبیکار نیستم به برادر عزیز دوردونه تو ساز زدن یاد بدم. اما تو... تو کارای مهم تری داری.پارت ۴۵۲ رو توی کانال راه ارامش بخونید همین الان سنجاقش کردم😍 اینم لینک راه آرامش👇👇 https://eitaa.com/joinchat/951976121Ced0b5ad97d .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( بامعرفت ) زینب: اجازه آقا معلم،فاطمه اینا همسایه ما هستن،مادرش مریضه،گوشه ی خونه افتاده،بعضی وقتها مادر ما هم میره کمکشون میکنه معلم: به روباه گفتن شاهدت کیه؟ گفت دمم!!! اصلا کی به تو اجازه داد حرف بزنی زینب؟ که حالا وکیل وصی این شدی! علی: اجازه آقا معلم،فاطمه دروغ نمیگه.... صداپیشگان: سلاله عبدی - محمد رضا جعفری - محمد علی عبدی - نازنین زهرا رضایی - محمد طاها عبدی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️͜͡🇮🇷 از فتنه‌های آخرالزمان نترسید از خدا بخواهید که در امان بمانید... 🇮🇷 🧕 ✌️
هیچ وقت نگو: محیط خرابه، منم خراب شدم هرچه هوا سردتر باشد لباست را بیشتر میکنی؛ پس هرچه جامعه فاسدتر شد تو لباس تقوایت را بیشتر کن .. • حجت الاسلام قرائتی • . ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ