eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عزیزان دل☺️ نویسنده رمان هستم🙃 تو این مدت پیشنهادات و انتقادات و نظرات خوب و جالبی درباره رمانم به من گفتید ممنون که رمان من رو لایق نظردادن دونستید😅 میخواستم شما رو دعوت کنم به کانال شخصی خودم تا اگه دوست دارید یه رمان دیگه ام رو که البته از نظر بعضی از عزیزان بهتر از رمان فرشته من هست بخونید☺️ اسم رمان: منتظرتون هستم😊👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4145610812C52d7ba9168
💠 امام باقر (ع) هرگاه کسی از دختر شما کرد و دینداری و امانتداری او را پسندیدید به او همسر دهید که اگر چنین نکنید فتنه و فساد بزرگی در روی زمین پدید می‌آید. (میزان الحکمه جلد9) •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
📌 كودكان براي رسيدن به خواسته هاشون روش هاي مختلفي را امتحان مي كنند. -پرت كردن اشيا -گريه كردن -خودزني جيغ زدن و ... اين به والدين بستگي داره كه كدام رفتار را تقويت كنند.كودك از هر كدام از اين رفتارها نتيجه مي گيرد و اين رفتار راهي براي رسيدن به خواسته اش مي شود. پس اگر از كلمه " نه " استفاده كرديد و با اين رفتارها مواجه شديد از موضع خود كوتاه نياييد و اگر نمي توانيد سر حرف خودتون باشين اصلا "نه" نگين. توجه داشته باشين كه در مواقعي كه خيلي ضرورت داره از كلمه "نه" استفاده كنيد و كودكانمان را زياد محدود نكنيم و بزاريم دنيا را تجربه كنند. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_54 با خودم گفتم اگه الان برم جلو،آقا محسن با خودش فکر میکن
...: زدم زیر گریه و گفتم: _بابا خواهش میکنم بزار برم بسیج.باشه؛اصلا ازدواج نمیکنم.نه با مذهبیا،نه با غیرمذهبیا.فقط بزار بسیج رو برم. داد زد و گفت: +نخیر.همین که گفتم.روت زیاد شده.از یه پسر ریشو خوشش اومده واسه من!!! و از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست شب بعد مریم زنگ زد به گوشیم و گفت: +مامان محسن گفت که محسن امروزگفته میخوام برم با بابای نیلوفرخانوم صحبت کنم،وقتی برگشته یه طرف صورتش سرخ شده و جای انگشت مونده.میگه خودش چیزی نمیگه ولی مامانش فکر میکنه بابات بهش سیلی زده. دلم براش سوخت بیچاره با دست زدم رو پیشونیم و گفتم: ._یا حضرت عباس(ع)!راست میگی؟ +متاسفانه آره.ببین بیچاره چقدر عاشقته چیزی نگفتم و فقط آه پردردی کشیدم. روزها به سختی برام میگذشت و حق شرکت تو هیچ کدوم از برنامه های هیئت و مسجد رو نداشتم.مریم هم هرروز زنگ میزد و خبر میداد که آقا محسن رفته با بابام صحبت کرده ولی نتیجه نداده و بدتر عصبانی شده. اعصابم خیلی خورد بود و حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم.از این طرف بابام به هیچ وجه راضی نمیشد از اونطرف مریم گفته بود که خانواده آقا محسن دخترهمسایشونو براش در نظر گرفتن و اصرار دارند که برن خواستگاریش.میگفت یه جوری زودتر بابام رو راضی کنم. ... داشتم موهامو شونه میکردم که گوشیم زنگ خورد.الهام بود؛یکی از بچه های پایگاه.تا گوشی رو وصل کردم با ذوق گفت: +سلام نیلوفر جونم.مبارکه.پس بابات قبول کرد بالاخره؟چطوری راضیش کردی؟ آه حسرت کشیدم و با بغض گفتم: _نه هنوز بابام راضی نشده.آقامحسن هرروز داره برای راضی کردنش تلاش میکنه ولی هنوز نتیجه نداده +یعنی خبر نداری؟ با نگرانی از رو تختم بلند شدم و گفتم: _از چی؟؟😳 +ولش کن هیچی.ان شاالله که هرچی خیره پیش بیاد.مراقب خودت باش.من کار دارم با عصبانیت گفتم: _الهام بگو چی شده؟ باصدای مضطرب گفت: +باور کن نمیدونم چجوری بگم...راستش،امم..امروز مامان آقامحسن به مامانم گفت که امشب دارن براش میرن خواستگاری...من فکر‌کردم دارن میان خواستگاری تو وگرنه بهت نمیگفتم که ناراحت بشی؛ببخشید ...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_54 زدم زیر گریه و گفتم: _بابا خواهش میکنم بزار برم بسیج.
...: گوشی رو انداختم کنار و با تمام توان گریه کردم.باورم نمیشد؛امکان نداشت.امکان نداشت منو ول کنه بره خواستگاری یه نفر دیگه.اون منو دوست داشت. اینقدر بی غیرت و بی معرفت نبود.با صدای گریه هام مامان و بابام با نگرانی اومدند تو اتاقم.مامانم اومد جلو و گفت: +چی شده نیلو؟چت شده؟چرا اینطوری میکنی؟ بابام هم که اون روزها اعصاب نداشت گفت: +خفه شو اینقدر گریه نکن.مثل آدم حرفت رو بزن بگو چی شده بعد از اینکه مامانم بهم آب داد و آرومتر شدم با همون صدای گرفته گفتم: _نمی بخشمتون.نمی بخشمتون.اینقدر ردش کردین که امشب داره میره خواستگاری یه نفر دیگه. چرا حالا که من از یه نفر خوشم اومده شما نمیزارید بهش برسم؟ بابام نفس عمیقی کشید و گفت: +خداروشکر که رفت خواستگاری یه نفر دیگه _بابا یعنی چی خداروشکر؟دوست ندارید خوشبختی من رو ببینید؟ پوزخند زد و گفت: +هه،خوشبختی.این ریشو ها فقط بلدند خوشبختی رو از آدم بگیرند.بری با اون زندگی‌کنی که باید خودتو از همه چیز‌محروم کنی و از اتاق بیرون رفت. هرچی بعدظهر مریم بهم زنگ زد جوابش رو ندادم.نمیدونستم چرا ولی از دستش ناراحت بودم.از دست همه ناراحت بودم؛آقامحسن،مامان و باباش،مامان و بابای خودم،مریم و مخصوصا اون دختر همسایشون.الکی الکی از دست همه ناراحت بودم.تکلیفم با خودم مشخص نبود. اول شب از ناراحتی و سردرد رفتم صورتمو آب زدم.یه قرص خوردم و رو تختم دراز کشیدم و خوابیدم.یهو صدای بابام رو شنیدم که با ناراحتی داشت یه چیزایی می گفت.احساس کردم صدای چند نفر دیگه رو هم میشنوم.به خاطر همین چادر و روسریم رو سر کردم و با احتیاط از اتاق رفتم بیرون.تا اومدم به خودم بیام دیدم یه نفر گفت: +سلام دخترم سرم رو که گردوندم آقامحسن و مامان و باباش رو دیدم که روی مبل نشسته بودند.میخواستم از خوشحالی جیغ بزنم.باورم نمیشد.اومدم برم سمت آشپزخونه تا چایی بیارم که یکدفعه.... ...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_55 گوشی رو انداختم کنار و با تمام توان گریه کردم.باورم نمی
...: اومدم برم سمت آشپزخونه تا چایی بیارم که یکدفعه پام خورد به گلدون گوشه حال و با گفتن آخ از خواب پریدم. امکان نداشت.حالا به جای خوشحالی میخواستم از ناراحتی جیغ بزنم.بالش رو گذاشتم جلوی دهنم و شروع کردم گریه کردن.به امید اینکه اون فقط یه خواب نبوده باشه و واقعا همچین اتفاقی افتاده باشه،از اتاق بیرون رفتم. با اینکه میدونستم امکان نداره که همچین اتفاقی بیفته ولی میخواستم خودم با چشمهای خودم این بدبختی رو ببینم.یا شاید هم یه امید کمی تو دلم داشتم. رفتم بیرون از اتاق و دیدم بابام داره با کلافگی با کسی که پشت آیفونه حرف میزنه.به مامانم اشاره کردم و گفتم: _کیه؟ +فکر کنم همین پسره هست خواستگارته،همون مذهبیه با تعجب و دهن باز رفتم جلو.بابام چند ثانیه سکوت کرد و گفت: +بفرمایید بالا ولی من حرفم همونیه که گفتم بعدش هم آیفون رو گذاشت سرجاش و گفت: +سریع برید آماده شید.این پسره با خونوادش اومدند.انگار من بهشون اجازه خواستگاری دادم. همینجور بی خبر واسه خودشون پاشدن اومدند. باشوق و ذوق دویدم سمت اتاقم.سریع مانتوی آبی کمرنگ با روسری سفید و آبی،و شلوار سفیدم رو پوشیدم.چادر عروسی هم که زهرا بهم داده بود رو سرم کردم و بعداز اینکه تونستم یه جوراب درست و حسابی از توی کشوم پیدا کنم و بپوشم،مثلا خیلی آروم و سربه زیر از اتاق بیرون رفتم.وقتی که دیدم همشون روی مبل نشستند چندبار چشمام رد مالیدم تا مطمئن بشم که خواب نیستم... وقتی فهمیدم که بیدارم،سعی کردم نیشم رو بسته نگهدارم و نخندم.سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم: _سلام همزمان سه نفرشون برگشتند سمتم و بعدش برام بلند شدند و جواب سلامم رو دادند. باخوشحالی رفتم تو آشپزخونه و تو راه حواسم بود که پام به گلدون نخوره و اگه خوابم بیدار نش و حداقل تو این خواب خوش بمونم. میخواستم چایی بریزم و همونطور از خوشحالی تو دلم آواز میخوندم که مامانم اومد تو آشپزخونه و گفت: +تو نمیخواد چایی بیاری.الان فکر می کنن چه خبره.فعلا هیچی نشده و هیچ خبری نیست. خودم چایی رو براشون می برم. ...
تو اتاق نشسته بودم و به کمیل فکر می کردم؛به خاطراتی که تو این شش ماه زندگیمون داشتیم. صدای کمیل رو شنیدم که به جمع با اجازه ای گفت و اومد تو اتاق. نشست پیشم.سرم رو گذاشت رو زانوهاش و گفت: +خانوم خوشگلم،نبینم ناراحت نشستی یه گوشه ها.هیچ می دونی با این غصه خوردنات من آتیش می گیرم؟ عشقش میخواد ولش کنه بره بعد میگه تو غصه بخوری من آتیش میگیرم😏 https://eitaa.com/joinchat/4145610812C52d7ba9168
✨ خداوند صبح را برای تمدید دوست داشتن تو آفرید.. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🍃🌸 *📌نقطه ضعف ها و ایرادتون رو هیچ وقت پیش همسرتون به ! این شامل ایرادهای ظاهری هم میشه. تجربه ثابت کرده تا زمانی که خودتون نگید٬ همسرتون هم متوجه نمی شه امابا اعتراف بهش اجازه میدید که دقت کنه و در آینده اون هم به زبون بیاره •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_56 اومدم برم سمت آشپزخونه تا چایی بیارم که یکدفعه پام خورد
...: با اینکه تو ذوقم خورد ولی هیچ چیزی نمیتونست تو اون لحظه خوشحالیمو ازم بگیره؛باورم نمیشد اونا الان خونمون باشن. مامانم بعد از اینکه چایی رو برد،اومد تو آشپزخونه و گفت: +بابات گفته تو نمیخواد امشب بیای تو جمع.نیازی نیست قیافم رو پکر کردم و با اعتراض گفتم: _چرا آخه؟منم آدمم مامان.مثلا اومدن خواستگاری‌من😒بعد من نباید بیام بیرون؟! سرتکون داد و شونه بالا انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت.منم همونجا تو آشپزخونه نشستم و گوشهام رو تیز کردم تا ببینم چی میگن و نتیجه چی‌میشه بابای آقامحسن گفت: +آقای مهاجر ما میدونیم کارمون درست نبوده که سرزده مزاحم شدیم ولی خب چون شما هیچ جوری حاضرنبودید با ما آشما بشید،ما به اصرار پسرمون اینکارو کردیم.باز هم شما به بزرگی خودتون ببخشید. بابام که همیشه سعی میکرد جلوی همه،مخصوصا مذهبیا خودش رو متشخص تر از اونا نشون بده،با آرامش و بدون عصبانیت گفت: +ببینید آقای محترم،شما یه نگاه به ما بنداز،نه من نه خانومم هیچکدوممون شبیه شما نیستیم.دخترمون هم حالا جوگیرشده اومده یه چادر سرش کرده و فاز مذهبیت گرفته و هنوزهم بعد از گذشت یکسال از چادری شدنش ما هنوز از دستش ناراحتیم و دوست نداریم که اینطوری زندگی رو برای خودش سخت کنه و البته محرومیت هایی هم براش درنظر گرفتیم ولی خب فایده ای نداشته و فعلا ما کاری به کارش نداریم ولی دیگه حداقل دوست نداریم با یه خانواده مذهبی وصلت کنه و دوروز دیگه کارش به نصیحت کردن ما برسه.ما اصلا با هم جوردرنمیایم و نمی تونیم با هم بسازیم.دخترمون هم دوروز دیگه از این کارهاش دست میکشه و خودش خسته میشه. اصلا ما اون‌رو یه جور دیگه‌تربیت کردیم.پسر شما باید دنبال یه دختر مثل خودش باشه بعداز چند ثانیه سکوت،مامان آقامحسن گفت: +حاج آقا مهم اینه که این دو تا جوون همدیگه رو میخوان.عقایدشون هم با هم جوره.دلتون میاد راه دوتا جوون که همدیگه رو دوست دارن و دلشون میخواد باهم زندگی کنند رو ببندید و نزارید به هم برسند؟ بابام گفت: +حالاشما از کجا میدونید که دختر من هم پسرشما رو دوست داره؟ باباش گفت: +تا حالا دخترتون با اومدن ما مخالفتی کرده یا چیزی گفته که بخواد مخالفتش رو نشون بده؟ بابام سکوت کرد و چیزی نگفت.دوباره آقای صدیقی_بابای آقامحسن_گفت: +درسته که ما خانواده ها از لحاظ اعتقادی شبیه هم نیستیم ولی... ...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_57 با اینکه تو ذوقم خورد ولی هیچ چیزی نمیتونست تو اون لح
...: ولی هممون آدمیم.درسته؟پس میتونیم درکنارهم زندگی کنیم و به عقاید هم احترام بزاریم.اصل،این دوتا جوونن که همدیگه رو میخوان و عقاید هم رو قبول دارند و به این نتیجه رسیدن که میخوان با هم زندگی‌کنند. مامانم برای اولین بار به حرف اومد و گفت: +ما از کجا بدونیم که پسرتون میتونه دخترمون رو خوشبخت کنه؟ما شناختی‌از‌پسر‌شما نداریم و از این بابت از آینده دخترمون مطمئن نیستیم. .... حرفهای اون شب خیلی امیدوار کننده نبود و بابام هم نذاشت که من و آقامحسن باهم حرف بزنیم و گفت که: +به هرحال من با ازدواج پسرم با دختر شما موافق نیستم و نمیتونم این وصلت رو قبول کنم وبعدش هم بعد از یه سری صحبت خداحافظی کردند و رفتند.حتی من باهاشون خداحافظی هم نکردم و تا آخرین لحظه داشتم تو آشپزخونه اشک می ریختم. وقتی رفتند از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم روی مبل نشستم.با ناراحتی به جعبه شیرینی و سبدگلی که آورده بودند خیره شدم.فکر میکردم اگه اونا بیان خونمون،همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه ولی نشد.چرا بابام نرم نمیشد؟ .... شنبه بعدظهر آماده شدم که برم سمت خونه زهرا اینا.میدونستم مراسم دارند و میخواستم با صحبتهای اون خانومه و زیارت عاشورایی که بعدش میخوندند آرامش بگیرم.دیگه پاتوقم شده بود اونجا؛حتی بعد از رفتن زهرا.روسریم رو لبنانی بستم و گیره زدم و حرکت کردم. وقتی رسیدم آروم با مامان زهرا سلام و احوال پرسی کردم و آروم یه گوشه نشستم. ایندفعه خانومه داشت درباره خدا حرف میزد.