eitaa logo
🌷 هیات اندیشه ورزشهیدرضانادری 🌷
84 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
977 ویدیو
26 فایل
هیات اندیشه ورز شهید رضا نادری (تاسیس ۱۴۰۰٫۷٫۱۷) ادمین؛ @Yousefi_a @HeyatAndishevarzSahidRezaNaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
بنام خدا: اقیانوس دشت کربلا نوشته ی سرهنگ پاسدار عیسی خلیلی. -اهواز آن روز وآن سال به اتفاق سردار نوعی اقدم - فرمانده لشکر ۷ ولی عصر(عج) و قرارگاه کربلا ، جهت شرکت در تشیع شهید منوچهر شیخ زاده عازم شهرستان ایذه شدیم و عصر همان روز به دیدار جمعی از خانواده های شهدا شتافتیم. از اسکندر دژآهنگ خیلی شنیده بودم؛ از شجاعت بی باکیش در جبهه ها او در ابتدای جنگ نوجوانی بیش نبود اما در طول جنگ بزرگ و خیلی زود به یکی از نیروهای زبده ی گردان تبدیل شده بود. آن روز خدمت پدرشان شرفیاب شدیم به استقبالمان آمد. مردی چهار شانه و قوی هیکل با پیشانی بلند و چشمانی آسمانی در اتاق پذیرایی تصویر نقاشی شده ی شهید در آهنگ نصب شده بود. زیر عکس را که خواندم تازه متوجه شدم که اسکندر سید هم بوده است! پیرمرد متینی بود و ما صلابت و بزرگی اسکندر را در وجودش حس کردیم. لب به سخن گشود و از اسکندر برایمان گفت: سال ۴۹ شمسی در روستای لاپهن شهرستان ایذه به دنیا آمد و در ۶ سالگی به مدرسه رفت بعد از دوران ابتدایی جهت ادامه ی تحصیلات به ایذه مهاجرت کردیم و او همزمان با تحصیل با بسیج نیز همکاری می کرد. سوم دبیرستان بود که فرمان امامش را لبیک گفت؛ لباس رزم پوشید و عازم میادین نبرد شد و با خلق رشادتهای فراوان در عملياتها، ابتدا به سمت فرمانده دسته و سپس فرمانده گروهان در گردان حضرت رسول (ص) لشکر ۷ ولی عصر خوزستان منصوب گشت. قصه ی رشادتش زبان به زبان می گشت و من با تمام وجود به او افتخار می کردم. در بعد اخلاقی هم یک انسان کامل بود از غیبت و سخن چینی بیزار بود و که اگر کسی نزد وی غیبت می کرد او را مورد بازخواست قرار می داد. شبها را به نیایش با خدا میگذراند و روزها در جبهه کلاس احکام قرآنی تشکیل می داد. مدتها بود که در جبهه بود و من و مادرش چشم براهش بودیم. سرانجام آمد؛ با همان لباس سبز پایداری و قامت رعنا؛ او را در بغل گرفتم؛ بوسیدم و بوییدم؛ بوی کربلا می داد؛ بوی جدم حسین (ع). وقتی جلوی چشمانم قدم میزد ورد زبانم الحمد لله بود. یک روز صبح زود که برای نماز از خواب بیدار شدم دیدم او قبل از من از خواب بیدار شده و مشغول ادای نماز صبح میباشد. با عشق نماز می خواند؛ او را در هاله ای از عشق بخدا دیدم نمازش تمام شد و بعد از ادای تعقیبات دیدم دارد خارهایی را که در اثر سینه خیز رفتن در پاهای او خلیده بود در می آورد کنارش نشستم؛ به او گفتم: «از این کار و جبهه رفتن پشیمان نشدی؟ خندید و گفت: «پدر اینها که چیزی نیستند؛ اسلام و کشور ما در خطر است. باید از خود گذشت و از آن دفاع کرد. ادامه دارد , آشنایان ره عشق نوشته ی :«عیسی خلیلی » # گردان حضرت رسول ص رزمندگان ایذه و باغملک ۱۲۳