هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز دو شنبه»
....
خلاصه ای از رمان تکیه گاه ابدی✨
مهتا: دستم رو روی صورتم گذاشتم ... با طعم خونی که توی دهنم پیچید فهمیدم زخم لبم دوباره تازه شد ... بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم، اگه دوست نداشتم تا الان اینکارو کرده بودم ولی نرفتم چون ... چون دلم گیر بود ... من نمیخوام زندگیم از هم بپاشه
_هه ، خوب لفظ قلم حرف میزنی
نگاهم رو ازش گرفتم و با داد ادامه دادم :
آره حتما دوستم داری ولی مهتا بفهم ... من دیگه دوست ... ندارم!
~ با بهت و تعجب بهش نگاه کردم ... چشمام پُر شده بودن ... دستم رو از روی صورتم برداشتم و روی چشمام کشیدم تا مانع از ریختن اشکام بشن ... رفتم سمتش و چونه اش رو گرفتم و صورتش رو به روی صورتم نگه داشتم ... سعی کردم محکم باشم ولی لرزش نامحسوسی توی صدام حس میکردم ...
مثل همون موقع ها که توی چشمام نگاه میکردی و میگفتی عاشقمی ... الانم توی چشمام نگاه کن و بگو دوستم نداری!
_ دستشو محکم از چونم کنار زدم
مهتا بفهم من دیگه عاشقت نیستم!
#رمانی برگرفته از ذهن نویسنده با ژانر #امنیتی #اجتماعی #خانوادگی #گاندویی
برای خوندن ادامه رمان به چنل یه سر بزن رفیق😉👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/4072931675C50bfaf1d45