کسی به غیر تو درمان دردهایم نیست
کسی نمیشنود جز خودت صدایم را
میان معرکهی زندگی زمین خوردم
کسی نداشته جز مادرت هوایم را
تو شادکامیِ مایی میان غمزدگی
بده جوابِ همه اشک و گریههایم را
که در حریم تو درگیرِ اشک و لبخندم
به دیگری ندهی یا حسین جایم را
#حسینمن🩵
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت²⁹
گفتم: میگه بریم بازار
مهلا: خب برو
گفتم: آخه...
نزاشت حرفمو بزنم
گفت: آخه نداره پاشو برو زشته تو با میای شوهرت چی میشه
گفتم: باشه، به آقا مهدی میگم دوستاش با شما بیان خوب نیست چندتا دختر تنها برن.
گوشیمو برداشتم گفتم آقا مهدی به دوستات بگو با دوستام برن خرید تنها نباشن منو شماهم باهم بریم.
مهدی: باشه چشم
•••
صدا در اومد
من: سوسن درو باز کن بیزحمت من دارم آماده میشم..
سوسن: چشم عروس خانوم
درو باز کرد، مهدی بود!
عروس خانوم با شما کار دارن
من: چشم اومدم
رفتم دم در
من: سلام
مهدی: سلام، دوستام منتظرن
من: بچها زود، دم در منتظرن
ثریا: شما برین ما آماده شدیم میریم
من: باشه، خدافظ
من مهدی رفتیم کلی خرید کردیم و برگشتیم هتل وسایلمون رو گذاشتیم و رفتیم حرم..
زنگ نرجس زدم..
من: سلام نرجس جان کجایین
نرجس: فعلا هنوز پاساژیم داریم خرید میکنیم.
من: دوستای آقا مهدی کجان؟
نرجس: دوتا بازار اونورتر
من: باشه خداحافظ
نرجس: خدانگهدار
رفتم روبهروی ضریح ایستادم به حضرت معصومه..
گفتم:...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت³⁰
گفتم: یا حضرت معصومه قربون کرمت الهی فدات بشم، کمکم کن در این راه من هیچی از این راه نمیدونم، نمیدونم کار درستی کردم یا نه آقا مهدی پسر خوبیه ولی نمیدونم من میتونم براش خوب باشم یانه من میتونم اونطوری که میخواد باشم یانه..
به خودم گفتم: اون به من اعتماد کرده زندگیشو باهام شریک شده نشه کاری کنم که دوست نداره..
همینطور با خودم حرف میزدم که متوجه صدای زنگ گوشیم شدم..
نرجس بود، گوشی رو جواب دادم
من: سلام نرجس، جونم کاری داشتی؟
نرجس با صدای گریون
گفت: سلام، تو راه برگشت بودیم ماشین زد به مهلا منو یکی از دوستای آقا مهدی بردیمش بیمارستان بقیه دوستاشم بچهارو بردن هتل زنگ زدم بگم تو هم بیای!
با خودم گفتم یا حضرت معصومه خودت به داد مهلام برس و زنگ زدم به مهدی..
مهدی گوشی رو برداشت..
مهدی: سلام بانو
من: آقا مهدی مهلام
مهدی: چیشده
من: ماشین زده بهش
مهدی: کجایی شما؟
من: روبهرو ضریح.
مهدی بیا بیرون باهم بریم بیمارستان من بیرون ضریح می ایستم
باشهای گفتم و گوشی و قط کردم و راه افتادم...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
غایبۍازنظراماشدہاۍساکندل
بنمارخبہ مناۍغایبمشهودبیا..
نیستخوشترزشمیمتنفسِباغبهشت
گلخوشبوۍاۍجنت موعودبیا..
[الهمعجلولیکمالفرج]
#امام_زمان