🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت³³
من: بله دیگه آقای حیدر احمدی!
مهلا: برا چی باید نگران باشه اونم برا یه مرد غریبه؟!
من: اسکلی مهی جونم؟ نکنه مغذتم عمل کردن؟
مهلا یه لبخند ملایمی از روی خجالت زد و..
گفت: نفس طوری حرف بزن بفهمم خب!
من: چشم، رُک بگم که..
مهلا حرفم قطع کرد و گفت: که چی؟
من: خب عزیزم صبر بده میگم.
مهلا: ببخشید، خب بگو.
من: دلش پیشت جا مونده!
مهلا رو به من با تعجب و کمی خشم جوری که هنگ کرده بود گفت..
مهلا: چی میگی؟ کی؟ من؟ اون؟ کجا؟ نه بابا!
من: خوبه خوبه نفس بگیر؛ بابا خب اینطوری که از قیافش معلومه داره داد میزنه که یه دل نه صد دل عاشقت شده!
مهلا رفته بود در عالم هپروت دهبار صداش زدن تا بلاخره جواب داد..
من: حالت خوبه؟
مهلا: آجی داری شوخی میکنی باهام نه؟
من: شوخی؟ تنها وقتی که شوخی نمیکنم و دارم جدی میگم الانه! میخوای امتحانش کنیم؟
مهلا با خنده شیطانی گفت ..
مهلا: دوست دارم اما بهم کمک کرده، امتحانش کنیم ولی اذیتش نه.
من: چشم، میبینم شماهم...
بیشتر ادامه ندادم.
من: حس میکنم پسر خوبیه.
مهلا: اگه مثل آقامهدی باشه بله خوبه.
من: اگه پا پیش گذاشت جوابت...
مهلا: ایبابا! عزیزم به یه بیمارستان اوردن که نمیشه فهمید تو دل یکی چی میگذره!
من: خب چرا یکی دیگه نیاورد؟
مهلا: خب اگه یکی دیگه هم میاوردم همینو میگفتی.
درست میگفتا!
من: میرم بیرون تو هم استراحت کن.
مهلا: باشه، فقط برگشتی دست پر بیا!
من: چشم..
رفتم بیرون مهدی جلوم ایستاده بود..
مهدی: باید یه چیز مهم بگم...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت³⁴
انگشتم رو به صندلی کردمو گفتم..
من: میشه بریم اونجا بشینیم؟
مهدی: بریم.
نشستیم..
من: حالا بگید.
مهدی: چشم؛ راستش.. چطوری بگم؟.. امممم..
من: خب؟ بگین دیگه..
مهدی: حیدر از دوستتون خوشش اومده، گفته من بهت بگم شماهم تو وقت مناسب بری به دوستت بگی.
از این که حرفشو زد هوفیییی کرد و گفت..
مهدی: برم یه چیزی بخرم بیام.
من: باشه
مهدی رفت منم گوشیم صداش در اومد، گوشیمو برداشتم دیدم ثریاس.
جواب دادم..
من: سلام ثریا، خوبی؟
ثریا: سلام نفس، خوبم ممنون، حال مهلا چطوره؟
من: خوبه یه نیم ساعتیه از اتاق عمل اومده بیرون!
یادم رفته بود که به بچها درمورد عمل مهلا چیزی نگفتم.
ثریا: یاحسین مگه عمل داشته؟
من: آره پاش شکسته بود باید پلاتین میزاشتن براش.
ثریا: الان خوبه؟
من: آره الان پیشش بودم اومدم بیرون که بخوابه.
ثریا: باشه دیگه برو توهم خسته شدی کاری نداری؟
من: عزیزمی نه خدافظ
گوشیرو قطع کردم، انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
حقا که ت از سلسله ی فاطمه اے..!
با خنده خود به درد ما خاتمه اے:)♥️
#رهبرانه
مـٰاعَـڪسِتۅرابِہڪۅۍۅمِیدانزَدِهایم
تَصۅیرِتۅرابِہپَـردِهجـٰانزَدِهایم
دَرصَفحِـہقـٰامۅسِلُـغَـتبَعداَزتۅ
بَرمَعنۍِعِـشقخَـطبَطلـٰانزَدِهایم..🥺🫀
#حضرتِمـٰاه
پدر و پسری با هم به جبهه آمده بودند. هر دو، قبل از انقلاب مشروبفروشی داشتند. روزهای اول هیچکس آنها را قبول نداشت. آنها هم هر کاری میخواستند میکردند. سید آنها را به شاهرخ معرفی کرد. بعد از مدتی آنها به رزمندگان شجاعی تبدیل شدند. الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آنها اهل نماز و ... شوند.🌱
#شھیدانہ
#شھیدشاهرخضرغام
May 11