eitaa logo
ھَمْ نَفَسْ :)!
352 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
2 فایل
کانالمون داره نقل مکان میکنه تو اون کانال : @Harim_eshgh89 اندکے شروط: https://eitaa.com/joinchat/840893087C1f5f0a2d1e
مشاهده در ایتا
دانلود
‌میگفت؛ وقتی‌عاشقِ‌امام‌زمام‌عجل‌الله' میشی‌دیگ‌هیچ‌گناهی‌بهت‌حال‌نمیده'• خیلی‌راست‌میگفت-:)🌻🍃• ھَمْ نَفَسْ :)!
با‌‌دل‌ما‌‌چه‌کرده‌ای ؟ که‌کهنه‌نمی‌شود‌غمت . . ھَمْ نَفَسْ :)!
لبیک یا مهدی🤎🤍🖤 ھَمْ نَفَسْ :)!
از این عکس قشنگا :) ھَمْ نَفَسْ :)!
◖💚🌸◗ توکه‌میخندی‌‌دردهایم‌فراموشم‌می‌شود.. ‹ 💚⇢ › ‹ 🌸⇢ ھَمْ نَفَسْ :)!
آرامِ دلی و مرهمِ جانی..🌱
آقاے امام‌ رضا . . . بہ اندازه‌ے تمام‌ نبودن‌ها نشدن‌‌ها و نرسیدن‌ها؛ مرا در آغوش‌ بگیر بہ اندازه‌ تمام‌ ابرها اشك‌ دارم:)🩵🥺
رفیقے‌ڪه‌تو‌رو‌یاد ِامام‌ح‌ـسین‌بندازه‌”نعمته“❤️.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_شده‌ازدردِ‌دلت‌آه‌نیاری‌به‌لبت؛ عاشقِ‌ماه‌شوی‌دوربمانی‌زِمَهَت؟! ھَمْ نَفَسْ :)!
زلف کج بر چهره خوبان؟ آری قیامت میکند...❤️ !:)🌗✨️ ھَمْ نَفَسْ :)!
هیچ‌چیز، جاۍ ڪتـٰاب‌ را پر نمۍ کند📖🌱. -حضرت‌آقا ھَمْ نَفَسْ :)!
تنها‌کسانی‌مردانه‌می‌‌میرند که‌مردانه‌زیسته‌باشند . . '!
آنچه مهم است حفظ راه شهداست، یعنی پاسداری از خون شهدا،این وظیفه اول ماست♥️✨ ھَمْ نَفَسْ :)!
دوستان امروز ²پارت از رمان رو تقدیمتون میکنم☺️🌱
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت² -سلام، ببخشید مزاحمتون شدم. +خواهش میکنم؛ امرتون؟ -پدرتون گفتن امروز رو من بیام دنبالتون. با خودم گفتم چی؟! بابام؟ +ببخشید برای چی؟ -میگم خدمتتون. +چطور بهتون اعتماد کنم؟ اومدم گوشیمو در بیارم که زنگ بزنم به بابام که گفت... -نیازی نیست، خودم زنگ میزنم. زنگ زد، بابام گوشی رو برداشت؛ از بابام پرسید: مگه شما نگفتین من برم دنبال دخترتون؟ بابام گفت: چرا و خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد. من درحالی که ماتم برده بود پرسیدم اسم شریفتون؟ پاسخ داد: میرزایی هستم، مهدی میرزایی.. +برای چی شما اومدین دنبال من؟! -مفصله میگم خدمتتون... و در ادامه گفت... -سوار شید. گفتم دوستم وسیله نداره میشه... نزاشت حرفم تموم شه، گفت: اوشون هم سوار شن. دوستمو صدا زدم اومد سوار ماشین شد. میخواستم عقب بشینم که گفت: ببخشید میشه بیزحمت جلو بشینید؟ بدون میل خودم رفتم جلو و با خودم میگفتم آخه بابا این چه لقمه ای بود گرفتی واسم آخه؟! رسیدیم خونه دوستم، خدافظی کرد و رفت داخل. مهدی: خب اول اینکه... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت³ مهدی: خب اول اینکه میتونم یه سوال بپرسم؟ +بله، بفرمایید... - یه پروژه میخوام آماده کنم پدرتون گفتن میتونم از شما کمک بگیرم. +رشتتون چی هست؟ - انسانی. گفتم بله میتونم، رشته منم انسانیه. خوشحال شد - ممنون. +منم میتونم یه سوال بپرسم؟ - بفرمایید +شما چندسالته، منو بابامو از کجا میشناسی؟ - ۲۰سالمه، پسر همکار باباتونم! با خودم گفتم چرا بابام چیزی نگفت که آمادگی داشته باشم؟ - کی آماده اید؟ +خبرتون میدم ان شاءالله. - شمارتونو دارم شماهم شماره منو داشته باشید خبرم کنید. شمارشو داد. - باشه خبرتون میدم. منو رسوند خونه، رفتم تو نه مامان بابا چیزی پرسیدن نه من چیزی گفتم؛ شامم رو خوردم و رفتم تو اتاقم و قبل اینکه میخواستم بخوابم بهش پیام دادم... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کپی بدون اسم نویسنده پیگرد الهی داره❌