🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋
🤍🦋
🦋
#رمان
#حورا
#پارت_پنجم
ساعت کوک کردمو گوشی رو گذاشتم بالا سرم.
داشتم به زندگی با پارسا فک میکردم، به این که بعداز چهارسال وصل هم میشیم، که خوابم برد..
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و بعداز آماده شدن رفتم صبحونه خوردم و از خومه بیرون رفتم..
با دیدن ماشین پارسا خواب از سرم پریدو با دو به سمت ماشین رفتم و نشستم تو ماشین..
من: سلام پارسای من!
پارسا: سلام خانوم من، خوبی؟
من: عالیم پارسا عالی.
پارسا: چه خوب! خب حالا بریم؟
من: اوهوم، بریم.
دیگه تا دانشگاه حرفی بینمون رد و بدل نشد..
وقتی رسیدیم گفت..
پارسا: ظهر میام دنبالت بریم باهم چیزی بخوریم و بازم خرید کنیم.
حوریه: باشه فقط ایندفعه من حساب میکنما
پارسا: حالا صحبت میکنیم.. برو دیرت شدااا
حوریه: باشه هناس بای
پارسا: خدافظ
رفتم سره جام نشستم..
همه اومده بودن الا یه نفر..
استاد اومد..
حواسم نبود فقط داشتم به خودمو پارسا فکر میکردم..
استاد داشت حضور غیاب میکرد ولی من صداشو نمیشنیدم..
یه دفعه به خودم اومدم که دیدم یکی داره میزنه به بازوم،
سپیده بود...
آروم تو گوشم گفت: اسمتو صدا زد استاد کجایی تو دختر؟
که گفتم حاضر
صدای در اومد..
در که باز شد یه پسر خیلی خوشتیپ و زیبا دم در ایستاده بود..
از استاد اجازه گرفت و نشست.
وقتی اسم محسن سبحانی رو خوندن دستشو بالا اورد..
اون روز هیچی از درسا ها نفهمیدم و خداروشکر استاد ها هم کاری با من نداشتن..
کلاسام تموم شد، از ذوق اینکه پارسا اومده دنبالم تا دم در دانشگاه رو انگار پرواز کردم، ولی با دیدن ماشین بابا بالام کنده شدن...
🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋