🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋
🤍🦋
🦋
#رمان
#حورا
#پارت_چهارم
ناهارمونو خوردیم و من کمک مامان میزو جمع کردم.
رفتم تو اتاق حسنیه که اگه مشقی چیزی داره کمکش کنم، حسنیه کلاس شیشم بود.
نمیدونم واقعا دعوای خواهرا چطوریه چون واقعا ما دعوا نمیکردیم..
از همکلاسی هام میشنیدم که همیشه میگفتن با خواهراشون دعواشون میشه اما ما نه..
منو حسنیه واقعا خیلی باهم خوب بودیم...
رفتم تو اتاق حسنیه مه دیدم داره کاربرگ ریاضی شو حل میکنه.
من: خواهری نیاز به کمک داری؟
حسنیه: آره آبجی، یه چند تا سوالارو نتونستم حل کنم.
من مشغول شدم به راهنمایی حسنیه، وقتی کاربرگش تموم شد رفتم تو اتاقم.
به پارسا پیام دادم...
من: واقعا مردی!
یک دقیقه بعد جواب داد...
پارسا: واقعا مردم!
من: خوبه خوبه پرو نشو..
پارسا: عه حوریهههه منمااا!
من: باشه بابا حالا ناراحت نشو. ولی واقعا خیلی خوشحالم کردی.
پارسا: اینکه چیزی نبود.. در انتظار خوشحالی های بیشتری که باهام تجربه میکنی...
من: خیلی داری هواییم میکنی. منم صبر ندارما...
پارسا: خب خانومی حالا اینا رو ولش کن، فردا صبح میبرمت دانشگاه ظهر هم خودم برت میگردونم.
من: باشه، بای.
پارسا: بابای عزیزززم...
🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋