پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۳۸) #فصل_دوازدهم (سلول چهارده ۴) #زندان_سیاسی_ها_در_مشهد پس از مدتی اتو
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۳۹)
#فصل_دوازدهم (سلول شماره چهارده ۵)
#بالا_بردن_روحیه_ی_زندانیها
به من دو پتو دادند. هوا رو به سردی میرفت. نزدیک غروب آفتاب بود ومن هنوز نماز نخوانده بودم.
از آنها خواستم که وضو بگیرم. به من اجازه دادند تا برای وضو گرفتن، به سرشیر آب بروم.
وقتی از جلوی در سلولها میگذشتم، احساس کردم که زندانیانی در آنها هستند. همچنین احساس کردم که این زندانیان میکوشند از برخی درزهای در و روزنه ی کوچک روی آن، مرا ببینند.
همین طور که من از برابر یکی از درها میگذشتم، صدای آهسته و لرزانی را شنیدم که میگفت من فلانی ام.
متوجه شدم او یکی از همرزمان است که در همان روز یا روز پیش دستگیر شده بود و من تا آن لحظه از دستگیری اش اطلاع نداشتم.
احساس کردم که روحیه ی زندانیان بسیار ضعیف است؛ لذا با صدای بلند بانگهبانان شروع به صحبت کردم تا زندانیان صدای مرا بشنوند و مقداری روحیه به آنها بدهم. مثلا یک بار میپرسیدم محل وضو گرفتن کجا است، و باردیگر جهت قبله را میپرسیدم.
به خاطر دارم وقتی جهت قبله را پرسیدم، یکی از آنها پاسخ داد: به سمت گوشه (یعنی گوشه ی سلول).
با صدای بلند گفتم: بله، گوشه ی سلول همواره قبله است! و این کنایه است از توجه قلب انسان مؤمن به
خدا؛ کنج سلول همواره همراه با یاد و نام خدا برای مؤمن است و مثل حرم الهی و مگه است که به تعبیر قرآن در سرزمین برهوت واقع شده.
یکی از نگهبانها از من خواست عمامه ام را بردارم. قبول نکردم. گفت: مقررات زندان چنین ایجاب میکند.
گفتم: من این مقررات را قبول ندارم. من تاکنون در زندانهای قبلی عمامه ام را به کسی تحویل نداده ام. برو واز رئیست در این باره بپرس.
هنگام حرف زدن، صدایم را بلند میکردم تا کسانی که در سلولها زندانی اند، صدایم را بشنوند و روحیه شان تقویت شود. چنین حرفهایی معمولا دلهای ترسان را آرامش میبخشد.
در اذان و اقامه و اذکار رکوع و سجود هم صدایم را بلند کردم. وقتی نماز را به اتمام رساندم، به خود باز آمدم و به اندیشه ای عمیق فرو رفتم: چرا مرا بازداشت کرده اند؟
انگیزه های بسیاری برای زندانی کردنم وجود داشت؛ اما کدام یک از اینها آنها را به دستگیر کردنم واداشته بود؟ چه مسائلی برای آنها کشف شده بود؟
من جلسات مخفیانه ی بسیاری داشتم؛ جلساتی برای طلاب، که درسی را مینوشتم، بعد شرح میدادم و به طلاب میدادم تا آن را پلی کپی کنند.
این درسها بر محور مفاهیم انقلابی و جنبشی اسلامی میچرخید، که ما از آنها اندیشه ی انقلابی نهضت را برمیگرفتیم.
در یکی از آن جلسات، شش طلبه شرکت میکردند؛ در جلسه ی دیگری سه طلبه، و در جلسه ی سوم یک طلبه؛ این طلبه هم افغانستانی بود که بعدها به دست رژیم کمونیستی افغانستان - که شمار بسیاری از علمای افغانستان را کشت - به شهادت رسید.
جلسه ی محرمانه ی دیگری هم با جوانان مدرسه ای و دانشگاهی داشتم؛ یک جلسه ی محرمانه هم با کسبه داشتم؛ به اضافه ی جلسات کاری دیگری که در آنها با برخی طلاب اوضاع سیاسی را مورد بررسی قرار میدادیم و موضع لازم را درباره ی آنها اتخاذ میکردیم؛ مانند اینکه نشریاتی منتشر کنیم، نشریاتی را به قم بفرستیم، یا نشریاتی را از قم دریافت کنیم.
همانگونه که گفتم با گروه مخفیانه ای هم که علیه رژیم دست به
مبارزه ی مسلحانه زده بود، ارتباط داشتم.
راستی، آیا یکی از این جلسات لورفته بود؟
یا اینکه بازداشتم مربوط میشد به درسهای عمومی که در زمینه ی تفسیر و مفاهیم اسلامی ارائه کرده بودم؟
دغدغه ای که بر نگرانی ام می افزود، بابت جلسات مخفیانه بود؛ زیرا این جلسات نزد دستگاه های امنیتی به هیچ وجه قابل دفاع نبود.
استغفار کردم و به خدا توکل نمودم و به او پناه بردم.
در اتاق به دوروبرم نگاه کردم. حافظه ام مرا به زندانهای سابق بازگرداند. دیدم که من به فضای زندان عادت کرده ام و با آن خو گرفته ام. تا آن ساعت، تفاوتی میان این زندان و زندانهای قبلی نمیدیدم.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945