پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 114) #فصل_دهم (فرش پوسیده 7) #فرشی_ارزان_تر_از_گلیم(بخش سوم) جالب اینکه من
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 115)
#فصل_دهم (فرش پوسیده 8)
#کتاب_صلح_امام_حسن(علیه السلام) (بخش اول)
برمیگردم به شرح بازگشتم از خانه پدر به خانه ی خود. همسرم فورا شروع کرد به کمک کردن به من، تا برای رفتن به زندان آماده شوم.
وقتی احتمال بازداشتم قوت میگرفت، با فراهم ساختن برخی لوازم ضروری، خود را برای رفتن به زندان آماده میکردم.
لباسهایم را عوض میکردم، ناخنهایم را میگرفتم، موهای بلند صورت را کوتاه تر میکردم. لذا همه ی این کارهارا کردم.
چیزی که در آن هنگام خاطرم را مشغول میداشت، کامل نشدن ترجمه کتاب صلح الحسن بود.
من سرگرم ترجمه این کتاب بودم. ناشر هم بسیار علاقه داشت که زود تر به چاپ برسد.
مقداری از کتاب را که ترجمه کرده بودم، از من گرفت و به چاپخانه داد و نمونه های چاپی را برای تصحیح برایم فرستاد. لذا قسمتی از کتاب به چاپ رسیده بود، قسمتی ترجمه شده بود و نیاز به بازنگری بود، و قسمتی نیز هنوز ترجمه نشده بود.
سرگرم تنظیم، تفکیک و مرتب کردن جزوه ها شدم، تا وقتی به زندان رفتم، بتوانم هرقسمت مورد نظر آن را طلب کنم؛ چون گفتم شاید به من اجازه ی تکمیل کارم را در زندان بدهند.
بعد ناهار خوردیم، نماز ظهر و عصر را هم خواندیم و به انتظار آمدن ماموران ساواک نشستیم. خواب بر همسرم غالب شد و به خوابی عمیق رفت.
وارد کتابخانه شدم تا برخی کتابها را که ممکن بود در زندان اجازه ی مطالعه ی آنها را بدهند، جدا کنم.
در آنجا فکری به ذهنم خطور کرد: چرا از انظار مخفی نشوم و در جای امنی خود را پنهان نسازم تا کتاب را تکمیل کنم؟ بعد هم هرچه میشود، بشود.
چند بار با قرآن کریم استخاره کردم، همه ی آیات کریمه مشوق مخفی شدن بود؛ از جمله این آیه کریمه:«فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِکْرِ رَبِّي حَتَّي تَوارَتْ بِالْحِجابِ»
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 115) #فصل_دهم (فرش پوسیده 8) #کتاب_صلح_امام_حسن(علیه السلام) (بخش اول) برم
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 116)
#فصل_دهم (فرش پوسیده 9)
#کتاب_صلح_امام_حسن(علیه السلام) (بخش دوم)
به بسته بندی جزوه ها پرداختم. همسرم را بیدار کردم و او را از تصمیم خود آگاه ساختم. خوشحال شد و گفت: کجا پنهان میشوی؟ گفتم: نمیدانم. اما میخواهم کتاب را تمام کنم. برای سلامتی ام دعا کرد. با او خداحافظی کردم.
با احتمال اینکه منزل تحت نظر است، از خانه خارج شدم، اما کسی را ندیدم.
راهی خانه دوست شاعرم مرحوم غلامرضا قدسی شدم. وقتی دید در این گرمای ظهر در خانه اش را میزنم، متعجب شد.
ماجرا را برایش تعریف کردم. خوشامد گفت و از دیدن من بسیار خوشحال شد؛ زیرا او نیز همچو من غم اسلام را میخورد. به من اصرار کرد در خانه ی او بمانم و کارم را در آنجا به انجام برسانم، ولی قبول نکردم و گفتم: من تحمل ماندن در میان چهار دیواری را ندارم و میخواهم به جایی بروم که بتوانم تحرک داشته باشم.
از او خواستم دوستم «آقا جعفر قمی » را دعوت کند که بیاید تا باهم در مورد تعیین جایی برای اقامت مخفیانه من مشورت کنیم.
این دوست هم از کسانی بود که دغدغه ی نهضت اسلامی را داشت و سالها در به دری کشیده بود.
آقا جعفر به خانه قدسی آمد. بعد از مشورت و همفکری، رای ما بر اقامت در روستای اخلمد -که از ییلاقات نزدیک مشهد است- قرار گرفت. برای خروج از مشهد، استخاره کردم. برای رفتن به آن ناحیه نیز استخاره کردم. نتیجه هردو استخاره، خوب و دلگرم کننده بود.
گفتم یکی از نزدیکانم که ماشین داشت، آمد.
آقا جعفر اصرار کرد با من همراه شود تا تنها نباشم. در آنجا یک ماه یا بیشتر ماندم، کتاب را به اتمام رساندم و به تهران فرستادم تا «حسن آقا نیری تهرانی» آن را چاپ کند.
از اخلمد به مشهد بازگشتم و زندگی عادی خود را شروع کردم.اینجا و آنجا میرفتم و در مجالس حضور میافتم. ندیدم کسی مرا تعقیب کند.
به خود گفتم شاید از بازداشت منصرف شده اند و موضوعی که آنها را تحریک کرده بود، مهم نبوده است. چون از این قضیه اطمینان خاطر یافتم، پنهان کردنی ها را به سرجای خود برگرداندم.
البته این گمان من درست نبود، چون با ساواک در ماه«مهر«! آمد و مرا بازداشت کرد. این یکی از سه باری است که من در همین ماه بازداشت شده ام؛ لذا این ماه را ماه «کین» نامیدم!
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945