🌹
🕊
🕊﷽بسم رب الشهدا﷽🕊
🌹 خونریزی شدیدی داشت؛
داخل اتاق عمل ،
دکتر اشاره کرد که
چادرم رو در بیاٰرم
تا راحت تر
مجروح رو جابه جا کنم...
گوشه ی چادرم رو گرفت و
بُریده بُریده گفت:
🌹"من دارم میرم
که چادرت رو در نیاری...
که این چادر
از سرت نیفته..."
🌹چادرم تو مشتش بود
که شهید شد...
🕊خواهرم!
چادر تو
حافظ خون شهید
🕊
🌹🕊
ما گم شدگانیم که اندر خمِ دنیا...
تنها هنرِ ماست، که مجنونِ حسینیم=)!'
#اربـآب_حـسیݩ
آمدنٺڪہقطعیسٺ،
فقطترسمناینسٺڪہ
آنموقعمننباشم..💚
#امام_زمان
enc_17090677352581367632430.mp3
3.06M
بهفرمانرقیه❤️🩹؛ مداحیام .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- دلبرم حیدر ، سرورم حیدر 🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باتعصبمبهولایتعلی🤍!'
🔻کیومرث پوراحمد: خودکشی
▪️رامبد جوان: دو طلاق و سه ازدواج
▪️مهتاب کرامتی: یک طلاق با یک فرزند
▪️فرزاد حسنی: کتک زدن آزاده نامداری
🔻آزاده نامداری: خودکشی
🔸مهران مدیری: افسردگی حاد
🔸علی دایی: یک طلاق و دختر مدل در انگلیس
▪️حمید فرخ نژاد: تعرض به سحر قریشی
🔸سحر قریشی: زید تتلو
🔸علی کریمی: کلاهبرداری از خواهر
🔻زری ابراهیمی: زنا
🔸امیرجعفری: مردم رعیتند.
▪️فرهاد اصلانی: عرق خوری و ادرار در لوکیشن
🔸باران کوثری: سیتی زن آمریکا و قسم برای حفظ منافع آمریکا
▪️سردار آزمون: فرزند نامشروع در روسیه
▪️ریحانه پارسا: همخانه کوشکی و پویان مختاری
🔸بهاره رهنما: طلاق از پیمان قاسم خانی
▪️آیدین آغداشلو: تجاوز
🔸محراب قاسم خانی: طلاق شقایق دهقان
▪️کیوان امام: تجاوز به دهها هنرجو
🤦♂تابلویی از جامعه فاخر سلبریتی های سیاستمدار که سال ۱۴۰۱ گله ای علیه جمهوری اسلامی استوری می گذاشتند و در خشونت پلیس آمریکا علیه دانشجویان خفقان گرفته اند...
🔹کدام سو ایستاده ای؟
بسم الله الرحمن الرحیم:)
السلام علیڪ یا ابا صالح المهدے💚🌱
عهد میبندم با تو ای مهربان ترین مولای جهان🌿
اقایِ#امام_زمان'عج'(:
#دعای_عهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔴 اگه بی حجابی قانونی بشه چیکار میکنید!؟
+پاسخ به شبهه رایج در فضای مجازی
#حجاب
✅ #حسین_ابراهیمیان |بیـکـران👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- دلبرم حیدر ، سرورم حیدر 🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باتعصبمبهولایتعلی🤍!'
enc_17090677352581367632430.mp3
3.06M
بهفرمانرقیه❤️🩹؛ مداحیام .
برش اول:
روز بیست و دوم مهر بود که مصطفی دولا دولا وارد سنگر شد و از خوشحالی داشت دستهاش رو به هم می مالید و گفت: «حمیدچون! با اجازه تون من امروز میرم تهران».
گفتم: آخیش! زودتر برو خیال من رو راحت کن. آخه مگه آزار داشتی؟ همون عقب که بودیم می رفتی.
بعدش اومد من رو یه خورده مشت و مال داد و دوباره آن هم بلحن کاملا جدی گفت: «داداش جون! با اجازه ات دیگه امروز بعد از ظهر زحمت رو کم می کنم»
با تعجب گفتم: «خوبه! ولی چرا بعد از ظهر؟ همین الان خودم ردیف می کنم تا بری تهرون»
خندید و گفت: «نه داداش اون! جایی که من میرم با اون جای منظور تو خیلی فرق داره»
یه خورده که حالم خوب شد، دوربین را درآوردم که ازش عکس بگیرم. هر چه کردم اجازه نداد. گفت:«دیگه واسه عکس گرفتن دیر شده، بعدا می تونی ازم عکس بگیری»

برش دوم:
کف سنگر دراز کشیده بودیم. مدتی که گذشت از اینکه نگذاشته بود ازش عکس بگیرم اظهار ناراحتی کردم. یه دفعه پرید صورتم را بوسید و گفت: «ناراحت نشو! من امروز بعداز ظهر می خوام برم».
با شادی خاصی دستهاش رو به هم می مالید و گفت: «من امروز شهید میشم».
فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای هم دیگر ناز میکردیم که گفت: «حمید جون! دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی کنم. حالا هر چی که میگم خوب گوش کن».
پرسیدم: مگه چیزی یا خبری شده؟
گفت: «آره. من امروز بعد از ظهر شهید میشم؛ چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هر چی خدا بخواد، همونه». سپس شروع کرد به تعریف خوابی که دیده بود که یک ساعت بعد نه اون یادش بود نه من، اما قرار بود شهدا بیان به استقبالش.
سرانجام، بعد از خداحافظی گفت: «بهخدا قسم مطمئنم در زمان جون دادنم، امام زمان بر بالینم خواهد آمد، به خدا من وقتی بخوام جون بدم، میخندم.»
با خنده دستی به صورتش زدم و گفتم: «آخه پدرآمرزیده، از کجا معلوم؟ شاید ترکش خمپاره بزنه و صورتت رو لت و پار کنه».
فقط خندید و گفت: «حالا صبر کن میبینیم آقاحمید!» …
حتما بخوانید: انفاق علمی در سیره شهید علی هاشمی
برش سوم:
ساعت از ۴ گذشته بود که ناگهان از جا پرید و گفت: «زود باش کف سنگر رو گود کنیم تا جا بیشتر بشه و راحت بتونیم نماز بخونیم». هر چه اصرار کردم که دیره و نمیشه زیر بار نرفت.
تجهیزات و اسلحه و وسایل را بیرون ریختیم. بهش گفتم:
– مصطفی، برو بیل رو از سنگر بغلی بگیر و بیا. رفت و با یه بیل دسته بلند اومد. گفتم: این که نمیشه برو یه دسته کوتاهش رو بگیر بیار. مصطفی چهار زانو جلوی سنگر نشسته بود و با خودش داشت میخندید اون هم در حد قهقه.
به شوخی گفتم: «چته کچل؟ داری به من میخندی؟ اصلاً امروز تو دیوونه شدی؟ زود باش برو بیل رو بیار»
ولی او همچنان میخندید. وقتی گفتم: هان تو چت شده؟
با همان خندهی زیبا گفت: «چقدر تو عجله داری؟ … اصلاً میخوای بفهمی امروز چمه؟ چند دقیقه صبر کن میبینی!».
دوباره پرسیدم: «مگه چی شده؟»
گفت: «عجله نکن، میبینی!»
بلند شد و به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر هم بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبت کردنش را با بچهها میشنیدم
میخواستم داد بزنم که زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشتانگیز سوت خمپارهای مرا که در سنگر بودم، در جایم میخکوب کرد. به کف سنگر چسبیدم…
کمی که هوا روشنتر شد، پاهای مصطفی را دیدم به حالت دمر روی زمین افتاده بود. سرش از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته بود.
زبانش باز نمیشد. یک دفعه ناخواسته فریاد زدم: مصطفی … منم حمید … تو رو خدا یه چیزی بگو . لرزهی بدنش تندتر شد. نفس سختی به داخل کشید، خون در گلویش پیچید و با خرخری، فوران کرد. با لبخندی زیبا که بر لبانش نشست، به سوی حق شتافت.
سربند سبز «یا حسین شهید» که از خون سرخ شده بود، در مشتش بود. در آخرین لحظه از میان انگشتانش که ناخودآگاه باز شدند، بر زمین افتاد …