💠👈دلنوشته/حکایت عجیبی است، ماندن بر سر دوراهی...
📡 @IGHAN_IR
🔸حکایت عجیبی است،ماندن بر سر دوراهی، این همه ابهام؟! ترس و واهمه!!؟ چه باید کرد؟؟؟
🔻از یک طرف مشکلاتت مثل زنجیری پاهایت را قفل کرده است و نای رفتن نداری، ازسوی دیگر دلت در آن قافله گیراست و تاب ماندن نداری!
🙈چشمانم را بستم ودر خود غرق شدم، گوش به نجوای دلم سپردم، که میگفت:
🌺خدا درتوست پس برو توشه ات را بردار و هجرت کن!!
مگر جهادِفی سبیل الله، تسکین دهنده قلب هر عاشقی نیست!؟ پس من عااشقم، عاشقی که از قافله جا مانده بود و حال درصدد جبران آن است.
🙏خدایا بر دلم نگاهی انداز میخواهم پای در راه جهاد گذارم تا سخن پیامبرم را که فرمود: "اگر می خواهید خدا به شما کمک کند شما هم کمک مردم باشید" را ادا کنم.
🤚مگر نه این است که وقتی مجاهد میشوی، گره ای هرچند کوچک از دل فرزند آدم باز میکنی و نگاه خدارا برای خود خریداری میکنی؛
❣میگویند به حرف دل گوش دادن تاوان دارد پس چه خوب است تاوان کاری خدا باشد.
💓مگر نمیگویند تو یک قدم به سوی خدا برداری او ده ها قدم به سوی تو می آید؟! پس میخوانم به نام خدایم و اولین قدمم را بر میدارم!
💘بسم الله الرحمن الرحیم💘
سفر را آغاز کردم، درگذر از گردنه ها وراه های پرپیچ و خم میخواستم آسمان را، بیابان را، گل ها و حتی سنگ ها را ببینم، اما نه با چشمانم بلکه با دلم!
💞می خواستم عظمتت، قدرتت، وخواستنت را ببینم.
🧐عجیب است!
به یکباره دلم هوای نو شدن کرد دلم گرفت که چرا چیزی که می توانم باشم، نیستم!!
فکر این که تو از خود درمن دمیدی و من اینگونه سرکش شدم قلبم را به رنج می آورد!
💗همین که به مقصد نزدیک می شدیم تپش قلبم را می شنیدم، اما چرا؟!
🤨شاید فکر کردن به اینکه کسانی منتظرت هستند که تو میخواهی لبخندرا به روی لبشان بیاوری ویا حتی برای یک ساعت هم که شده باوجود تو آرام گیرند و تورا محرم اسرارخویش بدانند دست پاچه و گنگ میشوی که مبادا با کار اشتباهی دلشان را بشکنی، پس لحظه ای ازخودت و وابستگی هایت دست میکشی!!
📡 @IGHAN_IR
👍به روستا رسیدیم، صبح زود هرگروهی روانه قسمتی شد، از شدت خواب گویی چشمانم را به هم دوخته بودند، نسیم صبحگاهی صورتم را همچون مادری مهربان نوازش می کرد وبا هر نفسی که فرو میکشیدم لحظه به لحظه از خواب غفلت بیدار تر میشدم، مثل این بود که تازه متولد شده ام.
👀چشمانم که باز شد درهای چوبی و آهنی با نقش و نگارهای مختلف، که گویی هرکدام سخن از حکایتی ناگفته دارند.
🔸سکوهایی که درکوچه ها کنار خانه ها کارشده بود و همسایگان و دوستان آنجا می نشستند و میگفتند و می خندیدند وگاه از ناراحتی یکدیگر اشک میریختند.
🔸کمی پایین تر آن گله های گوسفندی که در زمین ها چریدند و آن طرف تر مرد داس به دستی ،گندم ها را که چون خوشه های طلا چشم نوازی می کردند را درو میکرد.
🔸دستان پینه بسته بنا و عرقی که هر لحظه از پیشانی کشاورز جاری میشد حکایت از این بود که در آنجا زندگی جریان دارد.
🌸مادران و دختران سرزمینم با لباس های محلی زیباکه از پوشیدن آن ها اِبایی نداشتند و با موهای به ترمه کشیده شدیشان که حکایت میداد از زندگی های پراز فراز و نشیبشان!
✌️بعد از چندروز، حال وقت بازگشت بود وسایلمان را جمع کردیم و راهی جاده شدیم ساعت از نیمه شب گذشته بود همه آرام بودند انگار در رویاها و افکارشان غرق شده بودند.
با خود در ذهن میگفتم خدایا من به اینجا آمدم تا خود را پیدا کنم، آیا توانستم!؟
آیا از این بنده حقیرت که تشنه ی محبت توست راضی و خشنودی؟!
🤓رفته بودم دانسته هایم را به میان بکشم و یاد دهم آنچه را که میدانم اما یاد گرفتم درس ساده زیستی، محبت بی چون و چرا ، کاری را برای رضای خدا، برای آرامش درونی ات انجام دادن.
🤓یاد گرفتم این اشرف مخلوقات چه کارها میتواند انجام دهد و دلی را به دست آورد، پس به پا خیز...
🔰و چقدر زیباست در قیامت خدا روی به سویمان کند و بگوید ای نفس آرام گرفته و مطمئن، خشنود و خداپسند به سوی پروردگارت بازگرد ودرمیان بندگان خودم درآی ودر بهشتم وارد شو(الابذکرالله تطمئن القلوب... /سوره الفجر)
#دلفان_لرستان
#مجمع_جهانی_ایقان
نگارنده: سرکارخانم فرشته زمان پور (طلبه سطح2 حوزه علمیه، سرتیم فرهنگی مجمع جهانی ایقان)
📡 @IGHAN_IR