باد تند میوزید.خسته بودم،خیلی ..
باد زد زیر چادرم و پشت چادرم رفت روی هوا
کاش میشد کوله پشتیم رو بزارم روی زمین و دستام رو باز کنم،پاهام رو از روی زمین بردارم و با باد پرواز کنم برم و برم و برم ..
اصلا خودم نه،کاش میشد اون افکار پوچ و بیخود تویِ ذهنم که مغزمو سنگین کرده رو بدم دست باد و رها شم از خیالاتِ پوچ ..
گمون کنم یه راه حل برای تموم شدن دلتنگی پیدا کردم؛
میگی چیه ؟ خب معلومه عزیزِمن،مرگ ..
مثل دکمه ی بالایی یه پیراهنم که دوختش باز شده و داره میفته ؛
و اونجایی که از صاحب لباس انتظار داره که درستش کنه؛ اون ،تیکه ی اخر دوخت رو هم میکنه و میگه: مهم نیست، این که بود و نبودش فرقی نداره و بدرد نمیخوره.
- والقلم -
•••
روی کاغذ نوشتم ، از غم هامون و درگیریامون ، از صحبتامون ، از چیزایی که نگفتیم ، چیزایی که فراموش کردیم ، چیزایی که اشکمون رو در اورد ، از خوشحالیمون ، امید دادنامون ، ذوق و شوقامون ؛ همه و همه رو نوشتم و سپردمشون به دستِ دریا.
باد وزید، موج اومد و کاغذ رو بهم برگردوند؛
جوهر خودکار روش پخش شده بود و برگه خیس شده بود.
دیگه خبری از درگیریا و غم ها نبود ،خبری از اشک ها و خوشحالی نبود ..
فقط یه برگه بود ، با یه عالمه جوهر پخش شده روش.
از همه و همه ی اونا یه خاطره موند عزیزم، یه خاطره ی ابی و سفید.
میبینی ؟ ته تهش، از همه ی اینا یه خاطره میمونه ؛ پس سخت نگیر ، بزار بگذره ، بزار زخمشو بزنه ، بزار خوشیش رو بکنه..
اخر اخرش ازهمه و همهش یه خاطره میمونه توی ذهنِ منوتو :)
هدایت شده از - ژیپسوفیلا '
عید قربان آمد و عیدم شده چشمانِ تو
ای به قربانِ نگاهت، جانِ من قربانِ تو.
از زمین تا اسمان را میگویم، از شامِ دیشب، لباس معلم سرکلاس، پیامک ایرانسل، قیژ کردن در اتاق، خشک شدن گل های باغچه ی همسایه، گلی شدن کفش برادر، رنگ رژ یک زن عابر، دست خط یک کلاس اولی و هرچیز دیگری که دیده ام و ثبت کرده ام را میگویم تا کسی فرصت نکند دروغی بودنِ
« خوبم » را بفهمد.
- @Thestysh
حجم احوالات همیشگی ام در اقیانوس هم جا نمیشود چه برسد به گوش های دیگران؛
بابت این است که هر وقت کسی جویای اخبار و احوالم میشود خودم را ادمی نشان میدهم که فاقد افکار و احوال و اخبار است.
- @hasra_M/7313
رها شده ام در شعر ها، فانتزیها، کلمات و نقاشی ها و اسیر شده ام میانِ گذر کردن و بخشیدن یا ماندن و از دست ندادن ..
دقیقا نمیدانم این ادمیانِ سرد مزاج که هیچ کدام ژرف و سیپدای روحم را نمیفهمند ارزش ماندن و توجه کردن دارند یا نه.
- فراری مسلح به قلم
شکست..
ایندفعه بجای دلم، مغزم شکست.
دیگه نیازی به درد و دل نیست، من باید از دردای مغز و منطقم با یکی بگم
انقدر صدای قلبمو گوش ندادم و احساساتشو سرکوب کردم که حالا هم منطق و عقلم و هم قلبم شکست
- @pelak_47