🌹#داستان_آموزنده
مرحوم حامد به نقل از شیخ رجبعلی خیاط میفرمود:
شخصی در مجالس سیدالشهدا علیهالسلام خدمت میکرد و زیر لب این شعر را می خواند: «حسین دارم چه غم دارم؟!»
شیخ رجبعلی با دیدن این شخص در دل میگوید : (خوش به حال این شخص) سید الشهدا به این شخص تفضل خواهد کرد و او را از همها و غمهای قیامت نجات خواهد داد.
پس از مدتی جناب شیخ رجبعلی شب در خواب دید که محشر به پا شده و امام حسین به حساب مردم رسیدگی میکند و آن شخص هم در ابتدای صف، نزدیک حضرت قرار دارد.
شیخ رجبعلی میگفت: در دل (خطاب به آن شخص) با خود گفتم: امروز روز توست؛ گوارایت باد!
ناگهان دیدم که امام حسین به فرشتهای امر فرمود که آن مرد را به انتهای صف بیندازد؛ در آن هنگام حضرت نگاهی به من کرد و با ناراحتی فرمود:
شیخ رجبعلی! ما رئیس دزدها نیستیم!
از سخن حضرت تعجب کردم و پس از بیداری جستجو کردم که شغل آن مرد چیست و فهمیدم که عامل توزیع شکر است و شکر را به جای این که با قیمت دولتی به مردم بدهد، آزاد می فروشد.
✅شیطان در پی پرتاب تیر خلاص است
🔸فردی کیسهای طلا در باغ خود دفن کرده بود و بعد از مدتی یادش رفت کجا دفنش کرده. پس نزد مرد فهیم و فقیهی رفت. مرد فقیه گفت: نیمهشب برخیز و تا صبح نماز بخوان. اما باید مواظب باشی که لحظهای ذهنت نزد گمشدهات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود.نیمهشب به نماز ایستاد و نزدیک صبح یادش افتاد کیسه را کجای باغ دفن کرده است. سریع نماز خود را بههم زد و بیل برداشت و به سمت باغ روانه شد. محل را کند و کیسهها را در آغوش کشید.صبح شادمان نزد مرد فقیه آمد و بابت راهنماییاش تشکر کرد. مرد فقیه گفت: میدانی چه کسی محل سکه را به تو نشان داد؟
مرد گفت: نه.فقیه گفت: کار شیطان بود که دماغش بر سینهات کشید و یادت افتاد. مرد تعجب کرد و گفت: به خدا برای شیطان نمیخواندم. مرد فقیه گفت: میدانم، خالص برای خدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه را بدانی، دیگر او را رها میکنی.
نزدیک صبح بود، لذت عبادت شبانه را ملائک میخواستند بر کام تو بچشانند که شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی.اگر یک شب این لذت را درک میکردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمهشب میرفتی. شیطان یادت انداخت تا نمازت را قطع کنی. چنانچه وقتی قطع کردی و رفتی طلاها را پیدا کردی، دیگر نمازت را نخواندی و خوابیدی.و اینجا بود که شیطان تیر خلاص خود را به سمت تو رها کرد.
#پندانه
#داستان_آموزنده
#داستان_آموزنده
🔆سازش يا نجات خود و اسلام
☘همچنين مرحوم شيخ صدوق ، طبرسى و ديگر بزرگان آورده اند:
☘پس از آن كه امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام وارد شهر خراسان گرديد، تحت مراقبت شَديد و مستقيم ماءمون عبّاسى و ماءمورانش قرار گرفت و مرتّب شكنجه هاى گوناگون روحى و فكرى بر حضرتش وارد مى گشت .
پس از گذشت چند روزى ، ماءمون به حضرت رضا عليه السلام پيشنهاد داد كه مى خواهم از خلافت و رياست كناره گيرى كنم ؛ و آن را تحويل شما دهم .
☘امام عليه السلام پيشنهاد ماءمون را نپذيرفت و فرمود: از انجام اين كار، به خداوند متعال پناه مى برم .
☘ماءمون اظهار داشت : حال كه از پذيرفتن خلافت امتناع مى ورزى و قبول نمى كنى ، بايد ولايتعهدى مرا قبول نمائى تا پس از من خلافت براى شما باشد.
☘وليكن امام عليه السلام همچنان امتناع مى ورزيد؛ چون به خوبى آگاه بود و مى دانست كه اين يك دسيسه و توطئه اى براى متّهم كردن حضرت و جلب افكار عمومى مى باشد؛ و اين كه ماءمون در اين جريان اهداف شومى را دنبال مى كند.
☘سرانجام ، روزى ماءمون ، فضل بن سهل - كه معروف به ذوالرّياستين بود - و همچنين امام رضا عليه السلام را به كاخ خود دعوت كرد و سپس امام عليه السلام را مخاطب قرار داد و گفت : من به اين نتيجه رسيده ام كه بايد خلافت و امور مسلمين را به شما واگذار كنم .
حضرت فرمود: به خدا پناه مى برم ، من طاقت آن را ندارم .
☘ماءمون گفت : پس به ناچار، بايد ولايتعهدى مرا قبول كنى .
امام عليه السلام به ماءمون فرمود: از من چشم پوشى نما؛ و مرا از چنين امرى معاف كن .
☘در اين لحظه ، ماءمون با حالت غضب و تهديد به حضرت گفت : عمر بن خطّاب ، شش نفر را شوراى خلافت قرار داد كه يك نفر از آن ها جدّت ، علىّ بن ابى طالب ، اميرمؤ منان بود؛ و عُمَر وصيّت كرد و گفت : هركس مخالفت كند، بايد گردنش زده شود.
☘و تو نيز اينك مجبور هستى و بايد آن را بپذيرى و چاره اى جز پذيرفتن آن ندارى .
و در اين هنگام ، حضرت به ناچار اظهار داشت : حال كه چنين است ، ولايتعهدى را مى پذيرم ، مشروط بر آن كه در هيچ كارى از امر حكومت دخالت ننمايم .
و ماءمون نيز آن را پذيرفت .
📚اءعيان الشّيعة : ج 2، ص 18، إ علام الورى طبرسى : ج 2، ص 72، كشف الغمّة : ج 2، ص
#داستان_آموزنده
🔆هيجده خرما يا مدّت عمر
✨بسيارى از بزرگان در كتاب هاى مختلف حكايت كرده اند:
☘شخصى به نام محمّد قرظى گويد:
در سفر حجّ وارد مسجد جُحفه شدم ؛ و چون بسيار خسته بودم ، خوابيدم ، در عالم خواب رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم ، پس نزد آن حضرت رفتم .
☘همين كه نزديك حضرت رسيدم ، به من خطاب كرد و فرمود: با كارى كه نسبت به فرزندانم انجام دادى ، خوشحال شدم .
☘در همين اثناء طبق خرمائى كه جلوى حضرت رسول صلى الله عليه و آله بود، مرا جلب توجّه كرد، لذا از آن حضرت تقاضا كردم تا مقدارى از آن ها را به من عنايت نمايد؟
☘حضرت رسول صلى الله عليه و آله نيز با دست مبارك خويش مقدارى خرما از درون آن طبق ، برداشت و به من داد.
☘چون آن خرماها را شمردم ، هيجده عدد بود، با خود گفتم : بيش از هيجده سال از عمر من باقى نمانده است .
☘از خواب بيدار شدم و پس از گذشت مدّتى از اين جريان ، ديدم در محلّى جمعيّت بسيارى در حال رفت و آمد هستند، سؤ ال كردم اينجا چه خبر است ؟
☘گفتند: حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام تشريف فرما شده است و مردم جهت زيارت و ديدار با آن حضرت اجتماع كرده و رفت و آمد مى كنند.
☘پس جلو رفتم ، حضرت را مشاهده كردم كه در همان جايگاه پيغمبر اسلام صلوات اللّه عليه ، كه در خواب ديده بودم ، نشسته است ؛ و نيز جلوى حضرت رضا عليه السلام طبقى از همان خرما وجود داشت .
كنار حضرت رفتم و تقاضا كردم تا مقدارى از آن خرماها را به من عطا نمايد؟
☘و امام عليه السلام مقدارى از آن ها را با دست مبارك خود برداشت و به من داد؛ و چون آن ها را شمردم هيجده عدد بود، خواهش كردم كه چند عددى ديگر بر آن ها بيفزايد؟
امام عليه السلام در جواب فرمود: چنانچه جدّم ، رسول اللّه صلى الله عليه و آله بيش از آن مقدار داده بود، من نيز بر آن مى افزودم .
📚مستدرك الوسائل : ج 12، ص 374، ح 3، الثّاقب فى المناقب : ص 482، ح 412، إ علام الورى طبرسى : ج 2، ص 54، مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 242، ينابيع المودة : ص 121.
اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
@imamreza_salam
#داستان_آموزنده
🔆داستان معاد
🔅از امام صادق(ع) روایت شده است که فرمودند: پیامبر خدا، نماز صبح را با مردم خواند. سپس جوانی را در مسجد دید که از شدّت بی خوابی سر می جنباند. رنگش زرد بود، جسمش لاغر و چشمانش در کاسه سر فرو رفته بود. پیامبر(ص) به وی فرمود: جوان! چگونه صبح کردی؟
🔅گفت: ای پیامبر! با یقین صبح کردم.پیامبر(ص) از سخنش شگفت زده شد و فرمود: هر یقینی حقیقتی دارد. حقیقت یقین تو چیست؟ گفت: ای پیامبر! یقین من همان است که مرا اندوهگین ساخته و شبها بیدار نگاهم داشته و روزها (با روزه داری) تشنه ام کرده است. خود را از دنیا و آنچه در آن است، رها ساختم. گویا بر عرش پروردگارم می نگرم که برای رستاخیز برپا شده، و مردم برای حسابرسی از قبرها سر برآورده اند و من در میان آنانم.
🔅پیامبر خدا به یارانش فرمود: او بنده ای است که خداوند دلش را به نور ایمان روشن ساخته است. سپس فرمود: آنچه داری نگهدار!
🔅جوان گفت: ای رسول خدا!برایم دعا کن که همراه تو به شهادت نایل آیم!
🔅پیامبر(ص) برایش دعا کرد. چیزی نگذشت که در یکی از جنگهای پیامبر شرکت جست و پس از به شهادت رسیدن نه نفر، به شهادت رسید و او دهمین نفر بود.»
🔴 منبع: کافی، ج 2، ص
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#داستان_آموزنده
🔆🔆همت
🦋✨مرحوم ملا حسینقلی همدانی از علماء عرفای برجسته قرن چهاردهم هجری بود، او بسیار کوشید تا در مسیر سیر و سلوک به مراد و مقصود برسد ولی از اینکه به هدف نرسید، پریشان، بود،
☘ او خود گوید، در کنار مرقد شریف امام علی علیه السلام در نجف اشرف در گوشه ای، نشسته بودم، دیدم کبوتری بر زمین نشست و پاره نانی بسیار خشکیده را به منقار گرفت، و هر چه به آن نوک می زند، خورد نمی شود، پرواز کرد و رفت، پس از ساعتی بازگشت و به سراغ آن تکه نان آمد، باز چند باز به آن نوک زد، ولی شکسته نشد، باز برگشت و چند باز رفت و آمد، سرانجام آن تکه نان را با منقارش خورد کرد و خورد.
✨✨همین همت و استقامت کبوتر و به هدف رسیدن او، برای من درسی شد، و گوئی به من الهام شد که در راه وصول به هدف، همت باید کرد، با اراده و همت، دنبال سیر و سلوک را گرفتم و به مقصود و مراد رسیدم
📚اقتباس از کتاب هزار و یک نکته ص 426
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
#داستان_آموزنده
🔆نماز با عجله
✨✨روزی پیامبر اکرم(ص) در مسجد نشسته بودند در این هنگام شخصی وارد شده و به نماز ایستاد. اما بسیار با عجله رکوع و سجود بجا آورد و ارکان نماز را نیمه کاره انجام داد.
💥حضرت فرمودند: مانند کلاغی که به زمین نوک می زند، خم و راست شده و نماز خوانده، هر آینه اگر او در چنین وضعی و با چنین نماز خواندنی از دنیا برود، به دین من نمرده است.
📚شنیدنیهای تاریخ «داستانها و حکایتهای کتاب المحجة البیضاء» نویسنده : سید مهدی شمس
@imamreza_salam
#داستان_آموزنده
🔆پاداش نمیخواهم
🍃زنی با کودک بیمارش نزد پیامبر صلیالله علیه و آله آمد. پیامبر صلیالله علیه و آله کودک را نزد خود نشاند و سورهی ناس و فلق را بخواند و بر او دمید و فرمود: «ای دشمن خدا! از او دور شو که من رسول خدایم.»
🍃پس کودک را به مادرش باز داد. پیامبر صلیالله علیه و آله به سفر رفتند و بازگشتند و به همانجا رسیدند. آن زن پیش پیامبر صلیالله علیه و آله آمد و دو گوسفند هدیه آورد و گفت:
🍃 «به برکت لفظ مبارک شما پسر من صحت یافت.» پیامبر صلیالله علیه و آله او را جوابی نیکو گفت و یک گوسفند قبول کرد و در مقابلش صلهای به او داد و فرمود از آن گوسفند طعام ساختند؛ چون حاضر کردند و آوردند از آن تناول ننمودند و این آیه* را خواندند: «از شما پاداش و سپاسگزاری نمیخواهیم.»
📚جوامع الحکایات، ص 43
✨✨✨✨✨
#داستان_آموزنده
🔆آب دریا، پل
♨️حضرت عیسی علیهالسلام فرمود: «مَثَل طالب دنیا، مانند نوشندهی آب دریاست که هرگاه بیشتر بنوشد عطش او بسیار شود تا اینکه این آب و عطش او را بکشد.»
♨️حضرت عیسی علیهالسلام فرمود: «دنیا همانند پلی است، پس از آن عبور کنید و آن را آبادان و تمیز نکنید.»
📚(محجه البیضاء، ج 6، ص 12 و 13)
#داستان_آموزنده
🔆پیاده دنبال سواره
🍃وقتی امیرالمؤمنین علیهالسلام از جنگ صفین بازمیگشت، به محله شبامیان (قبیلهای از مردم هَمْدان) رسید، آواز گریهی زنان بر کشتگان را شنید.
🍃ناگاه، حرب بن شرجیل شبامی، بزرگ قبیله، خدمت امام علیهالسلام رسید و به او عرض کرد:
🍃«آنگونه که میشنوم، زنان بر شما چیره شدهاند؟ چرا آنها را از گریه و زاری بازنمیدارید؟»
🍃بزرگ قبیله پیاده و امام سوار بر اسب میرفتند، امام علیهالسلام به او فرمودند:
🍃«بازگرد! که پیاده رفتن رئیس قبیلهای چون تو، پشت سر من، موجب انحراف زمامدار و زبونی مؤمن است.»
📚(نهجالبلاغه، کلمات قصار، ش 322، ترجمه محمد دشتی)
#داستان_آموزنده
🔆نگران
〽️وقتی سلطان محمود غزنوی (م 421) فوت کرد، یکی از فرمانروایان خراسان او را در عالم خواب دید که همهی بدنش در قبر پوسیده و پخته، ولی چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره میکند. خواب خود را برای حکما و دانشمندان بیان کرد تا تعبیر کنند.
〽️آنها از تعبیر خواب فروماندند، ولی یک نفر پارسای تهیدست، تعبیر خواب او را دریافت و گفت:
〽️ «سلطان محمود در برزخ، هنوز نگران مِلکش است که در دست دیگران میباشد.»
📚حکایتهای گلستان، ص 43
#داستان_اموزنده
🔆مثال برای قدرت حق
🦋خداوند به حضرت داوود علیهالسلام فرمود: ای داوود! قسم به عزّت و جلالم، اگر همهی آسمان و زمین به من امیدوار باشند و از من بخواهند، خواستههای هر کدام از آنها را برآورده میکنم، اگرچه خواستههایی بهاندازهی هفتاد برابر دنیای شما باشد؛ و انجام این کار برای من، مانند این است که اگر هر کدام از شما سوزنی را به دریا فرو ببرید و آن را بیرون بیاورید، آیا آن کار چیزی از آب کم میکند؟
📚کلیات حدیث قدسی، ص 195
#داستان_آموزنده
🔆منزلى از ياقوت قرمز
❄️هنگامى كه شهادت امام حسن مجتبى عليه السّلام نزديك شد و أ ثرات زهر در بدن شريفش ظاهر گشته بود، برادرش حسين عليه السّلام كنار بستر او آمد و نشست ؛ و سپس اظهار داشت : چرا چهره ات به رنگ سبز متمايل گشته است ؟
❄️امام حسن عليه السّلام گريست و فرمود: برادرم ، سخن جدّم درباره من عملى شد، وبعد از آن يكديگر را در بغل گرفته ؛ و هر دو گريان شدند.
❄️و پس از لحظاتى فرمود: جدّم مرا خبر داد: موقعى كه در شب معراج در يكى از باغ هاى بهشت وارد شدم و بر منازل مؤ منين عبور كردم ، دو قصر و آپارتمان بسيار مجلّل كنار هم ، مرا جلب توجّه كرد كه يكى از زبرجد سبز و ديگرى ياقوت قرمز بود.
به جبرئيل گفتم : اين دو قصر مربوط به كيست ؟
❄️پاسخ داد: مربوط به حسن و حسين است .
گفتم : چرا يك رنگ نيستند؟
پاسخى نداد و ساكت ماند، گفتم : چرا سخن نمى گوئى ؟
❄️گفت : از تو خجالت دارم و شرمنده ام .
گفتم : تو را به خدا سوگند مى دهم ، مرا از علّت آن خبر دهى ، كه چرا داراى دو رنگ مى باشند؟
❄️اظهار داشت : آن ساختمانى كه سبز رنگ است مربوط به حسن عليه السّلام خواهد بود، چون كه او را مسموم مى كنند و موقع مرگ ، رنگش سبز خواهد شد.
❄️و ساختمانى كه قرمز مى باشد مربوط به حسين عليه السّلام است ، چون كه او را خواهند كشت و رنگش از خون ، قرمز خواهد شد.
❄️هنگامى كه امام حسن عليه السّلام اين مطلب را بيان نمود، با برادرش حسين عليه السّلام همديگر را در آغوش گرفته و سخت گريستند؛ و تمامى افراد حاضر در كنار ايشان ، شروع به شيون و گريه كردند.
📚بحارالانوار: ج 44، ص 145.
#داستان_آموزنده
🔆مهمان امام حسین (ع)
☀️شیخ رجبعلی خیاط می فرمود :
در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر.
☀️شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود.
☀️به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد.
☀️غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم،
یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت.
☀️از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود،
برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود.
☀️شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی.
📚کشکول کشمیری ، صفحه ۱۲۳
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
@imamreza_salam
#داستان_آموزنده
🔆دو جريان عبرت انگيز و آموزنده
🌸اسامه كه يكى از اصحاب پيامبراسلام صلّى اللّه عليه و آله بود؛ و همچنين يكى از كسانى بود كه نسبت به بيعت با امام علىّ عليه السّلام سر باز زد و تخلّف كرد.
🌸روزى سخت مريض شده بود، همان مريضى كه نيز سبب مرگ و فوت وى گرديد.
🌸امام حسين عليه السّلام چون شنيد كه اُسامه مريض شده و در بستر بيمارى افتاده است ، تصميم گرفت تا به عنوان عيادت و ديدار از او به منزلش برود.
🌸وقتى حضرت وارد منزل اُسامه گرديد، كنار بستر او نشست و جوياى احوال وى شد.
اُسامه كه انتظار چنين برخورد محبّت آميزى را از امام نداشت ؛ آهى كشيد و اظهار داشت : يا ابن رسول اللّه ! غم و اندوه بسيارى دارم .
🌸حضرت ابا عبداللّه عليه السّلام به او خطاب كرد و فرمود: مشكل و ناراحتى تو چيست ؟
اُسامه اظهار داشت : قَرْض و بدهى سنگينى بر دوش دارم كه به مقدار شصت هزار درهم مى باشد.
🌸حضرت او را دلدارى داد و فرمود: ناراحت نباش ، تمام قرضى كه بر عهده دارى ، من تعهّد مى نمايم كه آن ها را بپردازم .
🌸اُسامه گفت : مى ترسم پيش از آن كه بدهكارى هايم پرداخت شود، از دنيا بروم .
امام حسين عليه السّلام فرمود: مطمئن باش پيش از آن كه من ، بدهى تو را نپرداخته ام ، هرگز نخواهى مُرد.
🌸سپس حضرت . از نزد اُسامه حركت نمود تا قرض هايش را پرداخت نمايد؛ و پس از آن كه بدهكارى هايش پرداخت شد، فوت كرد.(1)
💥💥همچنين آورده اند:
روزى حضرت ابا عبد اللّه الحسين عليه السّلام در مجلس معاوية ابن ابى سفيان شد و ديد كه يك نفر عرب بيابان نشين از معاويه تقاضاى كمك دارد، ولى معاويه از كمك به آن عرب ، خوددارى نمود؛ و با حضرت مشغول صحبت گرديد.
🌺عرب بيابان نشين از برخى افراد حاضر در مجلس سؤ ال كرد: اين شخص تازه وارد كيست ؟
🌺پاسخ دادند: او حسين فرزند علىّ بن ابى طالب عليه السّلام است .
🌺آن گاه اعرابى حضرت را مخاطب قرار داد و گفت : اى فرزند رسول خدا! من از شما خواهش مى كنم تا نسبت به رفع مشكل من با معاويه صحبت كنى ؟
🌺حضرت هم درخواست اعرابى را پذيرفت و سفارش او را به معاويه كرد و معاويه هم خواسته اعرابى را برآورد و نيازش را برطرف ساخت .
🌺سپس أعرابى با اشعارى چند امام حسين عليه السّلام را مدح و ثناء گفت ؛ و از آن حضرت قدردانى و تشكّر كرد.
🌺معاويه به اعرابى معترض شد كه من به تو كمك نمودم و تو حسين را تمجيد و تعريف مى كنى ؟!
🌺أعرابى در پاسخ گفت : اى معاويه ! آنچه را كه تو به من دادى از حقّ آن حضرت بود كه سفارش و وساطت او را پذيرفتى ؛ و به جهت او مرا كمك و يارى كردى .(2)
(1) - حياة الا مام الحسين عليه السّلام : ج 1، ص 128، بحارالا نوار: ج 44، ص 189.
(2) - بحارالا نوار: ج 44، ص 210، مناقبآل ابى طالب : ج 4، ص 81.
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
@imamreza_salam
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
#داستان_آموزنده
🔆احترام به جنازهی همه طبقات
💥روزی پیامبر اسلام صلیالله علیه و آله و سلّم با گروهی از اصحابش کنار راهی نشسته و مشغول گفتگو بودند. در این هنگام جنازهای از دور به نظر رسید، رسول خدا به احترام جنازه، از جای برخاست؛ دیگر اصحاب هم به پیروی از حضرت بلند شدند و ایستادند.
💥وقتی جنازه عبور داده شد، کسی از حضرت پرسید: «چرا به احترام جنازه یک یهودی برخاستید؟»
💥پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم از این پرسش ناراحت شد و فرمود:
💥«همه باید به جنازه، بدون توجّه به مذهب یا امّتی که به آن متعلق بوده، احترام کنند ولی حساب آن میّت با خداست.»
📚(تربیت اجتماعی ص 320 -داستانهایی از زندگی پیغمبر ما ص 146
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
@imamreza_salam
🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
#داستان_آموزنده
🔆پیامبر صلیالله علیه و آله خندید
☘معمربن خلاد گفت: از امام رضا علیهالسلام پرسیدم: جانم به فدایت! فردی در بین عدهای است و در بین سخنانش مزاح میکنند و میخندند!
☘امام فرمود: «اگر چیزی نباشد اشکالی ندارد.» (راوی گوید: گمان کردم که منظور ایشان فحش دادن است.)
☘سپس فرمود: مرد عربی نزد پیامبر صلیالله علیه و آله آمد و هدیهای برای ایشان آورد و گفت: پول هدیهام را بده، پیامبر صلیالله علیه و آله خندید.
☘هرگاه پیامبر صلیالله علیه و آله غمگین میشد، میفرمود: «اعرابی چه شد؟ ایکاش میآمد.»
📚کافی، سنن النبی صلیالله علیه و آله، حدیث 65
🍁🍁امیرالمؤمنین علی علیهالسلام به پیامبر صلیالله علیه و آله عرض کرد: «همانا برایم (در همه کارها) شما اُسوه هستید.»
📚بحارالانوار، ج 20،
گ
#داستان_آموزنده
🔆شناسائى مجرمين در حضور استاندار
💥مرحوم قطب الدّين راوندى رحمة اللّه عليه و همچنين ديگر علماء به نقل از امام جعفر صادق عليه السّلام حكايت كرده اند:
عدّه اى از دوستان و غلامان حضرت اباعبداللّه الحسين عليه السّلام قصد خروج از شهر مدينه منوّره را داشتند.
💥امام حسين عليه السّلام به آن ها فرمود: در فلان روز از مدينه خارج نشويد؛ بلكه روز پنج شنبه حركت كنيد و از شهر بيرون رويد.
💥و سپس افزود: چنانچه مخالفت نمائيد با خطر مواجه خواهيد شد و دزدان راهزن ، راه را بر شما مى بندند و ضمن غارت كردن اموال ، شما را نيز به قتل مى رسانند.
💥ولى آن ها مخالفت كرده و بر خلاف پيشنهاد امام حسين عليه السّلام از شهر مدينه خارج شدند؛ و عدّه اى از راهزن ها راه را بستند؛ و بر آن ها يورش برده و تمامى آن افراد را كشتند و اموالشان را به غارت بردند.
💥وقتى امام حسين عليه السّلام از اين جريان آگاه شد، حركت نمود و نزد والى - استاندار - مدينه رفت .
💥همين كه حضرت وارد شد، والى مدينه قبل از هر سخنى اظهار داشت : يا ابن رسول اللّه ! شنيده ام كه دوستان و غلامان شما را كشته اند و اموال آن ها را به يغما برده اند، اميدوارم كه خداوند به شما و خانواده هايشان صبر و پاداش نيك عطا فرمايد.
💥امام حسين عليه السّلام به او خطاب كرد و فرمود: چنانچه آن ها را شناسائى و معرّفى كنم ، آيا دست گير و مجازاتشان مى نمائى ؟
والى مدينه گفت : مگر آن ها را مى شناسى ؟
💥حضرت فرمود: بلى ، آن ها را مى شناسم ، همان طور كه تو را مى شناسم ؛ و سپس به شخصى كه حضور داشت اشاره كرد و فرمود: اين يكى از آن دزدان قاتل مى باشد.
💥آن شخص بسيار تعجّب كرد و عرضه داشت : يا ابن رسول اللّه ! چگونه تشخيص دادى كه من يكى از آن ها مى باشم ؟!
💥حضرت فرمود: چنانچه علامت ها و نشانه ها را برايت بيان نمايم ، تاييد و تصديق مى كنى ؟
💥جواب داد: بلى ، به خدا سوگند تصديق و تاييد خواهم كرد.
💥آن گاه امام حسين عليه السّلام فرمود: فلان وقت تو به همراه دوستانت - فلان و فلانى - از منزل خارج شديد و در بيرون شهر مدينه چنين و چنان كرديد.
💥و بعد از آن كه امام عليه السّلام تمام نشانى ها و خصوصيّات را يكى پس از ديگرى بيان نمود، استاندار مدينه به آن كسى كه حضرت او را معرّفى نموده بود، خطاب كرد و گفت :
💥قسم به صاحب اين منبر! چنانچه حقيقت را نگوئى و اعتراف به گناه خويش نكنى ، دستور مى دهم كه تمام گوشت ها و استخوان هاى بدنت را ريز ريز كنند.
💥پس او در پاسخ گفت : به خدا سوگند، حسين بن علىّ عليه السّلام دروغ نگفته است ؛ بلكه تمام گفته هايش حقيقت و واقعيّت دارد، مثل اين كه آن حضرت شخصا همراه ما بوده است .
بعد از آن والى مدينه دستور داد: تمام متّهمين را إ حضار كردند؛ و يكايك آن ها بدون هيچ گونه تهديدى ، اعتراف و اقرار به قتل و دزدى خويش كردند.
💥و سپس والى مدينه همه آن ها را محكوم به اعدام كرده و يكايك ايشان را گردن زدند.
الخرائج والجرائح : ج 1، ص 246، الثّاقب فى المناقب : ص 342، ح 266،بحار: ج 44، ص 181، ح 5، مدينة المعاجز: ج 3، ص 455، ح 975، اثبات الهداة : ج 2،ص 587، ح 62
#داستان_آموزنده
🔆پیامبر صلیالله علیه و آله خندید
☘معمربن خلاد گفت: از امام رضا علیهالسلام پرسیدم: جانم به فدایت! فردی در بین عدهای است و در بین سخنانش مزاح میکنند و میخندند!
☘امام فرمود: «اگر چیزی نباشد اشکالی ندارد.» (راوی گوید: گمان کردم که منظور ایشان فحش دادن است.)
☘سپس فرمود: مرد عربی نزد پیامبر صلیالله علیه و آله آمد و هدیهای برای ایشان آورد و گفت: پول هدیهام را بده، پیامبر صلیالله علیه و آله خندید.
☘هرگاه پیامبر صلیالله علیه و آله غمگین میشد، میفرمود: «اعرابی چه شد؟ ایکاش میآمد.»
📚کافی، سنن النبی صلیالله علیه و آله، حدیث 65
🍁🍁امیرالمؤمنین علی علیهالسلام به پیامبر صلیالله علیه و آله عرض کرد: «همانا برایم (در همه کارها) شما اُسوه هستید.»
📚بحارالانوار، ج 20،
اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
@imamreza_salam
✨✨✨✨✨✨✨✨
#داستان_آموزنده
🔆مزد دادن امام زمان عليه السلام براى خواندن زيارت عاشورا
حاج سيد احمد (رحمة اللّه عليه ) براى من نوشت كه روز جمعه در مسجد سهله در حجره نشسته بودم . ناگاه سيد موقّر معمّمى بر من داخل شد كه قباى فاخرى و عباى قرمزى پوشيده بود، نظرى كرد به آنچه در زاويه حجره بود كمى از كتب و ظروف و فرشى بود فرمود:
براى حاجت دنيا كفايت مى كند تو را و تو هر روز صبح به نيابت صاحب الزمان عليه السلام زيارت عاشورا مى خوانى و خرجى هر ماهت را از من بگير كه محتاج احدى نباشى و قدرى پول به من داد و گفت :
اين كفايت يك ماه تو را مى نمايد.
و رفت رو به در مسجد و من به زمين چسبيده بودم و زبان من بند آمده بود و هر چه خواستم تكلّم بنمايم نتوانستم و حتى نتوانستم برخيزم تا سيد خارج شد و همين كه بيرون رفت گويا قيودى از آن بر من بود و باز شد و شرح صدرى پيدا كردم پس برخاستم و از مسجد خارج شدم آنچه تفحص كردم اثرى از آن آقا نديدم .
📚عبقرى الحسان مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى : ج 1، ص 113.
اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
@imamreza_salam
#داستان_آموزنده
🔆پاسخ امام
🌴حکایت شده که امام صادق علیهالسلام گاهی برای مهمانان خود فرنی و حلوا و گاهی نان و زیتون میآورد.
🌴شخصی به آن حضرت عرض کرد: «اگر با تدبیر عمل کنی (آیندهنگر باشی) همیشه میتوانی در یک وضع باشی و یکسان از مهمانان پذیرایی کنی.»
🌴حضرت پاسخ داد: «تدبیر امر ما در دست خداست (و تسلیم امر او هستم) هر زمان که به ما عطا کند ما هم بر خود و میهمانان خود وسعت میدهیم و هر زمان که به ما تنگ گیرد و کم عطا کند، ما هم چنان زندگی میکنیم.»
📚(شنیدنیهای تاریخ، ص 32 -محجه البیضاء، ج 3، ص 43)
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
@imamreza_salam
┗━━🌺🍃━━━━━━┛
#داستان_آموزنده
🔆یزید بن زیاد
🍂نامش یزید، پسر زیاد مهاصر (مهاجر) کندی معروف به ابوالشعثاء از رجال نامی و از دلاوران و تیراندازان ماهر کوفه بود که همراه سپاه عمر سعد از کوفه خارج شد و به امام حسین پیوست.
🍂برخی گفتهاند، پیش از رسیدن سپاه حرّ، وی به امام علیهالسلام پیوست و همراهش بود.
🍂او پیش روی امام حسین صد تیر بهسوی دشمن افکند که تنها پنج تیرش بر زمین افتاد. با هر تیری که میانداخت، امام علیهالسلام چنین دعا میکرد:
🍂«خداوندا! تیراندازیاش را استوار گردان و پاداشش را بهشت قرار بده!» (پسازآن که نه نفر را کشت، به شهادت رسید.)
📚فرهنگ عاشورا، ص 514 -اعیان الشیعه، ج 1، ص 603
اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
📗@doa_va_zek
#داستان_آموزنده
〽️ جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
◇ حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.»
✿ حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
❗️ حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی داشته باشد که از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
❗️ حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
@imamreza_salam
#داستان_آموزنده
〽️ جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
◇ حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.»
✿ حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
❗️ حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی داشته باشد که از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
❗️ حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
@imamreza_salam
#داستان_آموزنده
🔆عدالت كودك
حليمه سعديه مادر رضاعى پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) گويد: ما در باديه (اطراف مكّه ) زندگى مى كرديم ، قحطى و خشكسالى ما را بر آن داشت كه به مكّه برويم و نوزادى را از مردم مكّه بگيريم و شير بدهيم و در نتيجه معاش زندگى ما تامين گردد.
وارد مكّه شدم ، ديدم بانوان بسيارى جلوتر از من براى همين موضوع به مكّه رفته اند، از يك بانوى شيرده ، تقاضا كردم مرا راهنمائى كند تا من نيز، نوزادى را بيابم و شير بدهم ، او به من گفت : به خانه عبدالمطلب (رئيس مكّه ) برو، نوزادى در خانه او هست كه نياز به دايه دارد.
به منزل عبدالمطلب رفتم و آمادگى خود را براى شير دادن اعلام كردم ، عبدالمطلب گفت : اى زن ! من فرزند يتيمى دارم كه نامش احمد (صلى اللّه عليه و آله ) است .
سرانجام نوزاد را به من داد، او را به آغوش گرفتم كه به محل سكونت خود براى شير دادن ببرم ، اولين بار دو چشمش را گشود و به من نگريست ، من ديدم از دو ديده اش ، نور درخشنده اى به طرف آسمان تابيد.
(جالب اينكه ) او از پستان راست من شير مى خورد، اصلاً از پستان چپ من شير نخورد و شير آن را براى (برادر رضاعى خود) كودك خودم مى گذاشت و عدالت را رعايت مى كرد، كودك من (با اينكه كودك بود) به او احترام مى كرد، و تا او شير نمى خورد، كودك من نيز نمى خورد، و در شير خوردن از احمد (صلى اللّه عليه و آله ) پيشى نمى گرفت .
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى