لینک برگ ۳۵
https://eitaa.com/In_heaventime/4962
لینک برگ۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/5623
لینک برگ۴۵
https://eitaa.com/In_heaventime/6433
لینک برگ۵۰
https://eitaa.com/In_heaventime/7310
لینک برگ۵۵
https://eitaa.com/In_heaventime/8442
لینک برگ۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/8606
لینک برگ۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/9566
لینک برگ۱۰۰
https://eitaa.com/In_heaventime/10543
لینک برگ۱۲۰
https://eitaa.com/In_heaventime/11745
لینک برگ۱۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/12902
لینک برگ۱۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/14262
لینک برگ۱۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/15406
به وقت بهشت 🌱
سلام خانم مهاجر برای بازنویسی رمان در این قسمتها نیاز به وقت و مشورت دارند. امکان داره امشب رمان ار
سلام عزیزان بنا به همین دلیل چند روز به نویسنده مهلت بدید
سپاسگزاریم🌹🌹🌹🌹
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
عکسنوشته✨
#ارسالی_آینور 🌷
✍🏻مٻــممـہاجـر
#بـُشــرے
#بهوقتبهشت
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
عکسنوشته✨
#ارسالی_آینور 🌷
✍🏻مٻــممـہاجـر
#بـُشــرے
#بهوقتبهشت
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
امیر دست تو موهاش میکشید.
با انگشت صورتش رو نوازش میکرد.
اینها کارهایی بود که به بشری آرامش میداد.
کم کم نفسهای بشری منظم شد و خوابش برد.
پیشونیش رو بوسید.
_ قربونت برم من که وقتی میخوابی صد برابر معصومتر میشی.
پتو رو روی شونههای بشری کشید.
بشری بیاختیار تو همون حالت خواب، لبهی پتو رو گرفت و تا روی سر خودش کشید. بشری عادت داشت سرش رو زیر پتو ببره.
حتی تو چله تابستون.
امیر خندهاش گرفت.
_ فینگیلیِ خودم.
از روی پتو سرش رو بوسید.
باز هم خندید
_ خفه نشی یه وقت......
https://eitaa.com/joinchat/3313696837C697aa8e7b4
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️
#رمان_تا_پایان_بارگزاری_شده
😍😍
کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️
دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹
لینک برگ ۳۵
https://eitaa.com/In_heaventime/4962
لینک برگ۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/5623
لینک برگ۴۵
https://eitaa.com/In_heaventime/6433
لینک برگ۵۰
https://eitaa.com/In_heaventime/7310
لینک برگ۵۵
https://eitaa.com/In_heaventime/8442
لینک برگ۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/8606
لینک برگ۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/9566
لینک برگ۱۰۰
https://eitaa.com/In_heaventime/10543
لینک برگ۱۲۰
https://eitaa.com/In_heaventime/11745
لینک برگ۱۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/12902
لینک برگ۱۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/14262
لینک برگ۱۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/15406
💠⚜💠
چہقدر دنبال امـام زمـانمان دویدهایم؟
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠💠🕊
مشهد
حرم
ورودی بابالجوادتان
آقــــــا! دلم عجیب گرفته برایتان ♥️
#چهارشنبههایرضوی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠 امامرضا علیهالسلام میفرمایند:
مباهله بزرگترین، فضیلت امیرالمؤمنین علیهالسلام است که قرآن بر آن دلالت دارد.🌿
مباهله، زیربنای غدیر است.🌴
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
سلام به روی ماه تک تکتون🌝
امیدوارم حالتون و حال دلتون به بهترین حال ممکن باشه🌷🌷
عذر تقصیر 😔
ببخشید خیلی برای رمان اذیت میشید و من بیشتر از شما اذیت میشم از این که نمیتونم پیوسته رمان رو ارسال کنم.
چند روز درگیر مشورت برای بازنویسی رمان بودم و چند روز گرفتار دکتر و آزمایش بچهام.
عزیزان بارهای بار گفتم که مشغلهی زیادی دارم و نمیتونم مرتب ارسال کنم.
این رو هم الآن میگم که نمیتونم هر بار تو کانال اعلام کنم مسئلهای پیش اومده و رمان فعلا نیست. ممنونم که درکم میکنید 🌷🌷🌷🌷
بسمالله گفتم انشاءالله امشب رمان خواهیم داشت.🌿
#مٻــممـہاجـر
#سکنجبین 🍹
گر با دگران به ز منی، وای به من!
ور با همه کس همچو منی، وای همه!
🖊ابوسعید ابوالخیر
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
عکسنوشته✨
#ارسالی_آینور 🌷
✍🏻مٻــممـہاجـر
#بـُشــرے
#بهوقتبهشت
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ18
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ187
کپیحرام🚫
روحیهی بشری از قبل بدتر شده بود. نمیدانست حرفهای حامد را باور کند یا نه؟ نمیتوانست. کلاسهایش پابرجا بودند. آن روز آزفیزیک عمومی و شیمی عمومی تدریس داشت. تدریس شیمی را تمام کرد. نشست سر جایش. مشغول جمع کردن وسایلش شد. صدایی از ته کلاس حواسش را جمع کرد. سرش را بالا آورد. یکی از پسرها بود که سوال میکرد.
_تا آخر ترم شما استادین؟
_آخرین جلسهی هر ماه استاد معینی و برای فیزیک هم استاد صالحی تشریف میارند.
یکی از دخترها پرسید:
_چرا؟
بشری لبخند زد و به پشتی صندلی تکیه داد.
_تا من خیالم راحت باشه چیزی از تدریس جانمونده. کیفیت تدریسمو ارزیابی کنند مبادا چیزی کم گذاشته باشم.
_ولی شما خیلی خوب درس میدید.
لبخند بشری عمیقتر شد. به دختری که این حرف را زده بود نگاه کرد.
_خداروشکر. شما هم گیرایی خوبی دارید.
دوباره یکی از پسرها حرف آن دختر را تایید کرد.
_مطمئنم شما استاد میشید. خیلی ملس فیزیکو تو مخ ما جا انداختین.
چشمهای بشری از رضایت دانشجوها برق میزد.
از ادبیات بامزهی پسر خندهاشگرفته بود. چهرهی پسر هجدهساله حتی کمتر نشان میداد. با خودش گفت: درسخوون بوده که به این زودی وارد دانشگاه شده.
_انشاءالله فیزیک هستهای و آزفیزیک جدید رو هم به همین خوبی یاد میگیرید.
کیفش را دست گرفت. ظاهراً کسی صحبتی نداشت.
_اگه صحبتی ندارید میتونید برید.
توی دانشگاه کار نداشت جز اینکه باید استاد صالحی را میدید. شرح تدریس امروز را برای استاد گفت. صالحی با دقت و وسواس گوش میکرد.
_من در مورد تو اشتباه نکرده بودم.
بشری میخواست خداحافظی کند. صالحی انگار هنوز کار داشت.
_علیان!
_بله استاد.
_انقدر از تو تعریف کردم خانمم عاشقت شده.
خندید. بشری با تعجب نگاهش کرد.
استاد چه تعریفی از من کرده!
_گفته دعوتت کنم. دوست داره ببیندت.
دهان بشری باز ماند.
_آخر این هفته خونه ما مهمونی.
_ممنون استاد. مزاحم...
استاد حرف بشری را قطع کرد.
_نمیتونم به خانمم بگم نمیای.
_ایشون لطف دارن ولی کاش شما تشریف میآوردین.
استاد قبول نمیکرد. با اصرار بشری راضی شد. بشری میدانست که مادرش حرفی ندارد. مخصوصاً وقتی بگوید آنها من را دعوت کرده بودند و من بهتر دیدم که استاد با همسرش مهمان ما باشند.
..
..
بشری و زهراسادات برای راحتی خودشان و استاد، یاسین را هم دعوت کردند. در کمال تعجب، مهدی هم همراهشان بود. بشری نمیفهمید فاطمه چه فکری کرده که برادرش را با خودش آورده.
مهمون حبیب خداست، درست. استاد من با خانمش دعوته. مهدی رو هم آورده که چی!
با دیدن مهدی جیم زد توی آشپزخانه. از بعد از نامزدیاش با امیر، مهدی دیگر دور و بر بشری آفتابی نشد. صدایش را میشنید. داشت با زهراسادات حرف میزد.
_ببخشید مزاحم شدم. خونهی فاطمه بودم. به اصرار یاسین اومدم.
_قدمت سر چشم. نمیاومدی ناراحت میشدم.
بشری مثل آدمهایی که آلرژی داشته باشند به جوش و خروش افتاده بود. دلش گواه خبرهایی میداد.
حتماً فاطمه یه چیزی لو داده.
نه. مشغلذمه فاطمه نمیشم. شاید یاسین چیزی گفته.
تا آمدن مهمانها بشری بیرون نرفت. که اگر خیال خامی اوی کلهی مهدی هست فاتحهاش را بخواند.
من هنوز زن امیرم.
هر چند نمیبینمش ولی سایهاش روی زندگیمه.
کنار خانم استاد صالحی نشست. از ملیحهجانهایی که استاد برای همسرش خرج میکرد، به وجد میآمد.
بشری مهدی را زیر نظر گرفت. داشت با یاسین و استاد تعریف میکرد. چشمش طرف بشری نمیچرخید. بشری انگار وسواس گرفته بود. آخر مهدی کی اهل چشم چرانی بود؟!
دور صحبت افتاده بود دست استاد. دیگر آنجا بشری را علیان صدا نمیکرد.
_بشری خانم! فکر نمیکردم تو همچین خونهای بزرگ شده باشی.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
لینک برگ ۳۵
https://eitaa.com/In_heaventime/4962
لینک برگ۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/5623
لینک برگ۴۵
https://eitaa.com/In_heaventime/6433
لینک برگ۵۰
https://eitaa.com/In_heaventime/7310
لینک برگ۵۵
https://eitaa.com/In_heaventime/8442
لینک برگ۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/8606
لینک برگ۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/9566
لینک برگ۱۰۰
https://eitaa.com/In_heaventime/10543
لینک برگ۱۲۰
https://eitaa.com/In_heaventime/11745
لینک برگ۱۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/12902
لینک برگ۱۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/14262
لینک برگ۱۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/15406
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️
#رمان_تا_پایان_بارگزاری_شده
😍😍
کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️
دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ18
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ188
کپیحرام🚫
آخر شب باز بشری بود و تنهاییهایش. توی فکر صحبتهای استاد بود.
_من دانشجوهای موفق زیادی داشتم. خب هر کدومم یه وضعیت مالی داشتند. بچههایی بودند که تو بدترین شرایط مالی، بالاترین نمرهها رو میگرفتند اما بیست نمیشدند. تو که اومدی، نفر اول دانشگاه شدی. خبر داشتم جهشی درس خوندی. وقتی نمرات دانشگاهت فقط بیست میشد فکر کردم شاید از لحاظ مالی در سطح بالایی باشین و کلاسهای تقویتی و امکانات آموزشی بالا باعث شده که وضعیت درسیات انقدر خوب باشه. الآن یه خونهی ساده و سنتی میبینم.
وقتی سکوت بشری را دید ادامه داد.
_برام عجیب بود چرا وارد دانشگاهای عالی نشدی!
_میخواستم به خونوادهام نزدیک باشم. جوری انتخاب رشته کردم که شیراز قبول بشم.
_میتونستی بورسیه بشی یا صنعتی شریف درس بخونی.
_پشیمون نیستم استاد. هم درس میخونم. هم کنار مادرمم.
بشری نگاهی به در و دیوار اتاقش کرد. خانه قدیمیشان را دوست داشت. یک اتاق خواب و یک سالن متوسط طبقهی پایین و دو اتاق، یک هال و سرویس بهداشتی هم طبقهی دوبلکس.
زیر زمین هم داشتتند که مثل همهی خانههای قدیمی، شده بود انبار. شاید متراژ خانه سرجمع دو طبقه و زیرزمین سیصد متر میشد.
از حرفهای استاد هم تعجب کرده و هم خندهاش گرفته بود.
چرا فکر کردن من باید تو یه خونهی مرفه بزرگ شده باشم!
توی ذهنش فلسفه چید.
خب طاها و طهورا صنعتی شریف قبول شدن دیگه. اونا هم فقط یه کلاس کنکور رفتند نه بیشتر. مثل خیلی از همکلاسیاشون.
توی رختخواب دراز کشید. شب مهتاب بود و نور ماه توی اتاق افتاده بود. عکس امیر را از زیر بالش بیرون آورد. انگشت روی جزء جزء صورت امیر کشید. دلتنگ بود. مثل شبهای قبل پلکهایش گرم و چشمهایش خیس شدند. لبهایش را روی عکس گذاشت و بوسید.
دلتنگیایش اوج گرفت.
کجایی عزیزم؟
هر جا هستی به ایران خیانت نکن. وطن همینجوری سر پا نمونده. خیلیا خواستن ایرانو زمین بزنن ولی نتونستن.
خون دادیم. دکتر، مهندس، کارگر، پیر و جوون و نوجوون دادیم. تو فقط خیانت نکن!
..
..
یک روز درسی از راه رسیده بود. نازنین سلام داده و نداده کفت: آقای میر آخر هفته میاد خواستگاری.
خوشحالی بشری به قدری بود که نازنین را
محکم ببوسد. از شوق بازوهای نازنین را از روی چادر فشار داد.
_عزیزم!
_چه عجب تو منو تو جمع بوسیدی!
بشری به دور و برشان نگاه کرد. گوشهی کلاس فقط خودشان نشسته بودند.
_کی اینجاست مگه؟
باز نازنین را بوسید.
_نمیدونی چهقدر خوشحال شدم.
بعد جدی به نازنین گفت: تو نبودی میگفتی الآن زوده؟!
نازنین با شیطنت خندید.
_قبول کردم تا دیگه یکی مثل تو بهم نگه ترشیده.
بشری چشمهایش را گرد کرد.
_خداروشکر تو قبول کردی. هرچند واسه رو کم کنی من!
بعد از آن روز که امیر به بشری گفته بود تو با ساسان سر و سری داشتی، هر بار بشری میر را میدید، به احساس بدی دچار میشد.
مثل همان لحظه که در اوج خوشحالی بود و آقای میر از در کلاس داخل آمد. بشری سرش را پایین انداخت.
چرا اون حرفا رو زدی امیر!؟ چه دلیلی داشت؟ مگه تو به من شک داشتی؟!
دل بشری مثل یک کاغذ مچاله شد اما باز هم یاد امیر، باز هم دلتنگیاش.
کاش کمی بیشتر مونده بودی تا بیشتر میدیدمت.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯