دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
سلام و احترام
انشاءالله که حال تک تک شما عزیزان خوب باشه.
پیرو ایجاد کانال vip باید بهتون چندتا نکته عرض کنم.
اول اینکه من تمایلی به ایجاد کانال vip نداشتم. بعضی از خود شما عزیزان درخواستهای مکرر داشتید.
پس VIP بنا به درخواست خودتون بوده.
دوم، اگر تو vip روزانه ده برگ ارسال میشه به این دلیل هست که رمان به شکل سابق و قبل از ویرایش تو اون کانال قرار میگیره. پس وقت چندانی از ما گرفته نمیشه.
سوم اینکه رمان با بازنویسی به روال سابق تا پایان داستان شنبه تا چهارشنبه و در صورت توانم تمام شبهای هفته برای شما عزیزان در کانال به وقت بهشت ارسال خواهد شد.
چهارم، امکانش هست که رمان توی بازنویسی تغییراتی داشته باشه.
🌷لطفا پیوی خانم سماوات رو شلوغ نکنید. از این جهت که چرا تو کانال هر شب یه برگ و تو vip ده برگ ارسال میشه.
عذرخواهم اما بعضی پیامها توهین آمیز هم هست😔. لطفا شان و شخصیت خود و بقیه رو رعایت کنید. 🌷
یه نکته هم اینکه من اختیار رمان و کانالم رو دارم که روال ارسال رمان رو خودم مشخص کنم و چه بعضی دوستان مایل باشند چه نه رمان رو با بازنویسی ارسال میکنم.
با کمال احترام در کارهای شخصی من دخالت نکنید.
از حضور تک تک شما عزیزان سپاسگزارم.
وجودتون باعث سربلندی و خوشحالی من هست.
🌷🌷🌷
ارادتمند
#مٻــممـہاجـر
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
لینک برگ ۳۵
https://eitaa.com/In_heaventime/4962
لینک برگ۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/5623
لینک برگ۴۵
https://eitaa.com/In_heaventime/6433
لینک برگ۵۰
https://eitaa.com/In_heaventime/7310
لینک برگ۵۵
https://eitaa.com/In_heaventime/8442
لینک برگ۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/8606
لینک برگ۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/9566
لینک برگ۱۰۰
https://eitaa.com/In_heaventime/10543
لینک برگ۱۲۰
https://eitaa.com/In_heaventime/11745
لینک برگ۱۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/12902
لینک برگ۱۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/14262
لینک برگ۱۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/15406
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ22
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ222
کپیحرام🚫
دوباره شده بود همان بشرای یک سال پیش. بعد از نماز صبح، کتابها و جزوهها را جلویش گذاشت. مروری روی درسهای آن روز کرد.
لباسهای دانشگاه را پوشید. صدای سیدرضا و زهراسادات را از پایین شنید. تق و توق ظرفها خبر از این میداد که زهراسادات توی آشپزخانه دارد صبحانه آماده میکند.
بشری سلام بلند و کشداری گفت. طوری که پدر و مادرش تعجب کردند.
-سلام به روی ماهت.
بشری از جواب همزمان آنها لبخند زد. صبحانهاش را با اشتها خورد. یک لقمه هم پیچید و توی کیفش گذاشت. میز را دور زد و صورت پدر و مادرش را بوسید.
-شاید ظهر نیام. شما ناهار بخورید.
زهراسادات خردهنانهای توی سفره را جمع کرد.
_کجا میخوای بری؟
_با نازنینم.
بشری جلوی آینه ایستاد و چادر سر کرد. توی صورتش دقیق شد. لبش هنوز کمی کج بود ولی نه آنقدر که تابلو باشد. باز ماسک زد.
امروز که تدریس ندارم. روزی که برم تدریس بدون ماسک میرم.
سیدرضا پشت سرش ایستاد. سوئیچ را به طرف بشری گرفت.
_ممنون بابا. میرم خودم.
-با ماشین برو خیال من راحتتره.
_نمیشه ماشینو نبرم؟ کمی هوا به سرم بخوره؟
امان نداد سیدرضا حرفی بزند و مخالفتی کند. خم شد و دست پدرش را بوسید. برای زهراسادات که از آشپزخانه نگاهشان میکرد دست تکان داد و از خانه بیرون رفت.
هوای سرد اول صبح را با چند نفس عمیق به ریهاش داد. بازدم نفسهایش بخار شد و توی هوا پیچید. بسمالله گفت و راه افتاد به طرف دانشگاه.
..
..
کلاسش تمام شده بود. نازنین تا نیم ساعت دیگر کلاس داشت. بشری به کافهی دانشگاه رفت. کنار دیوار شیشهای جایی که بتواند فضای پر از درخت محوطه را ببیند نشست.
بابا موقَّر، صاحب کافه با لبخند از بشری پرسید:
_همو کیک و کافهمیکس همیشِی؟
-آره. دست شما درد نکنه باباموقر.
بشری همیشه فکر میکرد چهقدر این اسم به باباموقر میآید. آخر خیلی مودب و خوشلباس و مهربان بود. بدون هیچ قضاوتی به این دید با اشخاص برخورد میکرد که او یک انسان است و انسان اشرف مخلوقات اما نمیشد این را هم کتمان کرد که با آدمهای اهل رعایت انگار احساس راحتی بیشتری داشت.
بشری بلند شد و سینی را از دست باباموقر گرفت.
_بیشین بابا. خودُم میذارم سفارشِتو.
-شما جای بابای منید. خجالت میکشم اینجوری.
_ای بابا ای کارمه.
_لطف دارین.
به نازنین پیام داد که توی کافه منتظرش نشسته.
بعد با لیلا تماس گرفت. به بوق دوم نرسیده لیلا جواب داد.
_سلام. ستارهی سهیل!
_سلام عزیزم. ستارهی سهیل چیه بگو رفیق بیوفا!
_مگه تو منو به چشم رفیق میبینی؟!
_بیمعرفت نشو. این چند وقتم اگه دیدی کم پیدا بودم گرفتاری داشتم.
_چی شده مگه؟ از نازنینم احوالت رو گرفتم ولی سربسته جوابم رو داد.
برای لحظاتی ذهن بشری پر کشید به اتفاقات گذشته. نفس بلندی کشید.
_حالا میفهمی خودت.
گوشی را دست به دست کرد.
_دوست دارم ببینمت.
_تا ساعت نه شب مزونام.
_کجا؟!
_سر کارم. آها! تو خبر نداری. نازنین در جریانه. یعنی این کار رو خودش برام جور کرد.
بشری فکر کرد چهقدر از دوستانم دور افتادهام.
_مبارکه. میتونم بهت سر بزنم؟
_از خدامه.
بشری قلپ اول از فنجان را سرکشید.
_پس آدرستو بفرست.
کافهمیکس را خورد. تکههای ریز کیک را با چنگال جمع کرد گوشهی بشقاب. خبری از نازنین نشد.
بشری برای پرداخت حسابش پشت گیشه رفت. باباموقر با کلی تعارف حساب بشری را کارت کشید. کارت را به بشری برگرداند.
_کلاس داری بابا؟
_نه. تموم شده.
_یه دختر دارم همسن و سال خودته. شایدم بزرگتر از شمو باشه. دوستاش آدمای جالبی نبودن. حالو یه مدتیه خیلی بِتَر(بهتر) شده.
بشری حس کرد بابا موقر میخواهد برایش تعریف کند.
-خب!
_دوساش رو نَمیاورد خونه. باهاشون میرفت بیرون. یه مدتی میشه دیگه قید اونا رو زده. با یه دحتر چادری دوست شده. تو دانشگاهم دیدمش. اسمش چی بود؟ همی که با ساسان نومزاد(نامزد) کرده.
_نازنین صبوری؟
_ها. بابا همو. دختر خوبیه نه بهتر از خودت.
_خوبی از خودتونه.
_خدا کنه لیلا از ای به بعد با همینا بگرده.
_لیلا؟!
_دخترُمه میگم.
بشری لبخند زد و گفت: میشناسمش.
_اَ کجو؟!
بشری نمیخواست بگوید از کجا و چطور فقط گفت: دوستیم. من و لیلا و نازنین.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜ 📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️ #رمان_تا_پایان_بارگزاری_شده 😍😍 کانال خصوصی برای عزیزانی که
سلام یاران به وقت بهشت🌹
روز و روزگار شما حسینی
خدمت عزیزان عرض میکنم رمان در کانال وی آی پی خیلی وقته تمام شده.
لطفا پی وی ادمین سوال نکنید🌺
در صورت تمایل برای عضویت هم نگران نباشید ادمین بلافاصله بعد از دیدن پیام واریز شما، شما را در وی آی پی عضو خواهند کرد🌹🌹
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
تو آن سخاوت سبزی که انتظارت را...
همیشه، پنجره در پنجره پریشانم؛
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دلم،
بیقرارِ
گنبد تو شد . . .
چهارشنبههایرضوی♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌼 نمد آرا 🌼🌼🌼
تولید و فروش انواع کارهای نمدی
انواع رومیزی🍃 پادری های خوشکل 🍃انواع کاور آیفون 🍃 تزیین پریز🍃 تزئینات آشپز خانه🍃 عروسک های نمدی 🍃 آویز تخت🍃 آویز کودک و کلی کارهای شیک نمدی 😍😍😍
ارسال به تمام نقاط کشور 🛫
https://chat.whatsapp.com/IMauBXxObvZ3Pjea8iJXQ5
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
مهدیجان! میدانی آقــاجان؟
خواب ماندهایم
از همان روز اول، همان روز در سقیفه، همان موقع کنار در خانه
میدانی اگر خواب نبودیم کار به پهلوی مادر نمیرسید
به خار در چشمان پدر نمیرسید
به جگر سوخته مجتبی
به ظهر عاشورا، به زندان، به زهر
به غربت یتیمی نمیرسید
اگر خواب نبودیم کار به انتظار شما نمیرسید…
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
☕️🍂☕️🍂☕️🍂
🍂
☕️
شب،
نام تو را بردم؛
صبح...
قاب چوبی پنجره شکوفه داده بود.
🌾🌸
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠 زیارت امام زمان در روز جمعه
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🍃🌸🌤
🌾🥀🌾🥀🌾
💠✨💠 جمعه👈🏻 روز حضرت صاحب الزمان (عج) و بنام آن حضرت است و همان روزی است که ایشان در آن روز ظهور خواهد فرمود؛
🦋🌹در زیارت آن حضرت بگو:
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ فِى أَرْضِهِ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللّٰهِ فِى خَلْقِهِ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللّٰهِ الَّذِى يَهْتَدِى بِهِ الْمُهْتَدُونَ ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِىُّ النَّاصِحُ ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجاةِ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ ، عَجَّلَ اللّٰهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الْأَمْرِ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ ، أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولَاكَ وَأُخْرَاكَ ، أَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ تَعَالَىٰ بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ ، وَأَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلَىٰ يَدَيْكَ؛
سلام بر تو ای حجّت خدا در زمینش، سلام بر تو ای دیده خدا در میان مخلوقاتش، سلام بر تو ای نور خدا که رهجویان به آن نور ره مییابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده میشود، سلام بر تو ای پاکنهاد و ای هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو ای همراه خیرخواه، سلام بر تو ای کشتی نجات، سلام بر تو ای چشمه حیات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاکیزه و پاکت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهای که به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرماید، سلام بر تو ای مولای من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنیا و آخرت توأم و به دوستی تو و خاندانت بهسوی خدا تقرّب میجویم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میکشم؛
🦋🌹
🍃وَأَسْأَلُ اللّٰهَ أَنْ يُصَلِّىَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ،
🍃وَأَنْ يَجْعَلَنِى مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ لَكَ وَالتَّابِعِينَ وَالنَّاصِرِينَ لَكَ عَلَىٰ أَعْدائِكَ ،
🍃وَالْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِى جُمْلَةِ أَوْلِيَائِكَ .
🍃يَا مَوْلاىَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ ،
صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ ،
🍃هٰذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ ،
🍃وَالْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَىٰ يَدَيْكَ ،
🍃وَقَتْلُ الْكافِرِينَ بِسَيْفِكَ ،
🍃وَأَنَا يَا مَوْلاىَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَجَارُكَ ،
🍃وَأَنْتَ يَا مَوْلاىَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الْكِرَامِ ،
🍃وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالْإِجَارَةِ ،
🍃فَأَضِفْنِى وَأَجِرْنِى صَلَوَاتُ اللّٰهِ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ.
و از خدا درخواست میکنم بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستد و مرا از منتظران و پیروان و یاوران تو در برابر دشمنانت و از شهدای در آستانت در شمار شیفتگانت قرار دهد، ای سرور من، ای صاحب زمان، درودهای خدا بر تو و بر خاندانت، امروز روز جمعه و روز توست، روزی که ظهورت و گشایش کار اهل ایمان به دستت در آن روز و کشتن کافران به سلاحت امید میرود و من ای آقای من در این روز میهمان و پناهنده به توأم و تو ای مولای من بزرگواری از فرزندان بزرگواران و از سوی خدا به پذیرایی و پناهدهی مأموری، پس مرا پذیرا باش و پناه ده، درودهای خدا بر تو و خاندان پاکیزهات.
⬅️سید ابن طاووس فرموده است:
💫من پساز این زیارت به این شعر تمثل میجویم و به آن حضرت اشاره نموده، میگویم:
🌥نَزِيلُكَ حَيْثُ مَا اتَّجَهَتْ رِكَابِي
وَضَيْفُكَ حَيْثُ كُنْتُ مِنَ الْبِلادِ
بر تو نازل مىشوم هرکجا که راحلهام روى آورد و مرا وارد نماید
و میهمان تو هستم در هرکجا که باشم از شهرها🙏🏻
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
📚مفاتیحالجنان ✨
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
من گلے دارم ڪہ دنیـا را گلستـان مےڪند.
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ22
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ223
کپیحرام🚫
بشری آدرسی که لیلا برایش فرستاده بود را نگاه کرد.
مزون لباس عروس!؟
برای لیلا شاخه گل خرید و آدرس را به رانندهی تاکسی داد. از پلههای سنگی سفید بالا رفت.
بهروزترین لباسهای عروس رو میشد آنجا تماشا کرد. لباسهای پوشیده و باز با رنگهای سفید و نباتی. شنلها و تاجهای ساده و کار شده و لباسهای عقد با رنگبندیهای دلنشین. بشری گلو صاف کرد و صدا زد:
_خانم موقر!
لیلا از پشت یک مانکن سرک کشید. بشری را دید.
_سلام خوش اومدی عزیزم!
زیپ لباس تن مانکن را کشید بالا و به طرف بشری رفت. محکم همدیگر را بغل کردند. لیلا سرش را عقب گرفت و پرسید: سرما خوردی؟
بشری ماسک را پایین کشید.
_نه.
_پس بذار ببوسمت.
لیلا دست بشری را گرفت و به طرف راحتیهای گوشهی مزون برد. چای و بیسکوییت را روی میز چید. بشری نگاهی به دور تا دور مزون و بعد به لیلا کرد.
_کارتو دوست داری؟
لیلا دست زیر چانه زد.
_خدا خیرش بده. نازنین اینجا رو برام جور کرد.
موبایل بشری زنگ خورد. بشری ابروهایش را بالا برد.
_چه حلالزاده!
به لیلا نگاه کرد.
_نازنینِ!
تماس را وصل کرد.
_سلام. صحت خواب!
_شرمنده به خدا با ساسان بودم اصلاً نفهمیدم زنگ زدی!
_توجیهت قبوله عزیزم. خیلیم خوب!
_مسخره نکن!
_ای بابا چرا مسخره؟ حق داری دیگه. از آدم
عاشق بیشتر از این نباید توقع داشت.
_کجایی حالا؟
بشری تکیهاش را به مبل چسباند.
_پیش لیلا.
_میام الآن.
بشری تماس را قطع و موبایل را توی کیف گذاشت.
-داره میاد اینجا.
-قدمش بر چشم.
لیلا دستهایش را به هم زد.
_اینجا برای دوست مامان نازنینِ. یه آرایشگر معروف که مشتریاش لاکچرین با سلیقهی خاص.
دستهایش را باز کرد و شانه بالا انداخت. _اینجا رو راه انداخته بیشتر به خاطر مشتریای خودش.
لیلا خودش را روی میز جلو کشید. خواست بپرسد چی شد طلاق گرفتی؟ دهانش باز و بسته شد. بشری پرسید: چی میخوای بگی؟
صدای باز شدن در اتوماتیک نگاه لیلا و بشری را به طرف ورودی مزون کشاند. نازنین از در وارد شد. گونههایش سرخ شده بودند.
_وای! چه خوشگله این لباسا!
بین مانکنها راه رفت. تکتک لباسها را زیر نظر منتظر بشری و لیلا نگاه کرد. لیلا بلند گفت:
_بیا حالا. بعد میتونی اینا رو ببینی.
نازنین پا تند کرد. با بشری دست داد. بشری دست نازنین را محکم گرفت:
_کجا بودی؟ این روز آفتابی چهقدر سردی!
نازنین خودش را به شوفاژ چسباند.
_با موتور اومدیم.
لیلا به نازنین دیوانهای گفت. بشری خندید.
-تا باشه از این دیوونگیا. خدا قسمت توام کنه.
نازنین تابی به گردنش داد.
_شماها سوسولبازی درمیارید وگرنه موتور خیلم خوبه. فقط یکم دستت یخ میکنه که...
توی کیفش را گشت. یک بستهی کادویی درآورد.
کاغذ کادوی پاره شده را از دور بسته باز کرد.
_ساسان خریده. دیگه دستام یخ نمیکنن.
دستکش چرم زنانهی سیاه با خز پلنگی را توی دست تکان داد. لیلا چپچپ به نازنین نگاه کرد.
_خب با ماشین برید اینور اونور. سرما میخوری دختر!
بشری به خوشحالی نازنین لبخند زد.
_مبارکت باشه. چه خوشسلیقه!
نازنین کیف را از روی شانه برداشت.
_اگه سلیقه نداشت که منو نمیپسندید.
بشری ابروها را بالا انداخت.
_بر منکرش لعنت.
لیلا به نازنین پسگردنی زد.
_مبارکت باشه زبوندراز.
نازنین گردنش را خاراند.
_بگو شیرینزبون.
بعد چرخید به طرف لیلا.
-آقامون موتور داره فقط. با کدوم ماشین برم اینور اونور؟
لیلا فنجان دیگری روی میز گذاشت و قوری را توی آن سرازیر کرد.
_ماشین خودت.
_بگم بیا سوار ماشین من بشو؟ خب مردِ. بهش برمیخوره. همون موتور بهتره.
لیلا لبهایش را جمع کرد و جوابی نداد. نازنین ننشسته از جا بلند شد و به طرف لباسها رفت.
_بشری! بیا ببین این لباس خوبه؟ واسه عقد میخوام.
بشری گردن کج کرد. نازنین به یک لباس دنبالهدار آبی زنگالی با جنس ساتن اشاره میکرد.
_آره عزیزم. خوشگلِ.
نازنین ولی چشمش به لباس دیگری افتاد. آن یکی قرمز و عروسکی بود.
_این خوشگلترِ.
_اوهوم. به نظرم بهت میاد.
_هر چی من میگم تو تایید میکنی؟
_خب همهشون قشنگِ. من بگم زشتِ؟ اصلاً چرا از لیلا نمیپرسی؟
حواسشان به لیلا جمع شد. جلوی در ورودی داشت با یک مرد جوان سر و کله میزد. گویا سعی میکرد راضیاش کند بیرون برود.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️
#رمان_تا_پایان_بارگزاری_شده
😍😍
کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️
دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹
ارسال رمان شبهای شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿
دقت کنید رمان در ویآیپی قبل از بازنویسی هست
لینک برگ ۳۵
https://eitaa.com/In_heaventime/4962
لینک برگ۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/5623
لینک برگ۴۵
https://eitaa.com/In_heaventime/6433
لینک برگ۵۰
https://eitaa.com/In_heaventime/7310
لینک برگ۵۵
https://eitaa.com/In_heaventime/8442
لینک برگ۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/8606
لینک برگ۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/9566
لینک برگ۱۰۰
https://eitaa.com/In_heaventime/10543
لینک برگ۱۲۰
https://eitaa.com/In_heaventime/11745
لینک برگ۱۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/12902
لینک برگ۱۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/14262
لینک برگ۱۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/15406
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ22
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ224
کپیحرام🚫
لیلا هر بار میخواست جواب آن مرد را ندهد و برگردد اما باز او حرفی میزد. در اتوماتیک از رفت و آمرهای چندقدمی لیلا مدام باز و بسته میشد.
برای بشری و نازنین جالب شد. لیلا دستهایش را تکان میداد و حرف میزد. مرد لبخند زد و عقبعقب رفت. لیلا خجول سر پایین انداخت.
کلافه پوف کشید. به سمت دوستانش برگشت. پاها را محکم به کف سالن کوبید. انگار میخواست با این کار از اعصاب خردیاش کم کند.
_چته تو؟! اون کی بود؟
لیلا روی صندلی رها شد. جواب نازنین را داد.
_یه سیریش!
نازنین چشمهایش را درشت و خندهی دنداننمایی کرد.
_خواستگاره؟
_مثلاً.
_ای جونم. حالا چرا حرص میخوری؟
_هر روز میاد اینجا!
_خب دلش تنگ میشه بنده خدا.
لیلا اخمی جدی به نازنین کرد. نازنین دستهایش را بالا گرفت.
-خب حالا. نمیخواد بزنی.
بشری پرسید: جوابت منفیه؟
لیلا به چشمهای بشری نگاه کرد. آرامش عجیبی داشت. آرامشی که لیلا را از آشوب انداخت. پلک زد و دوباره به بشری نگاه کرد.
_تو چهقدر آرومی قربونت برم!
_خدا نکنه.
بشری خودش را به طرف لیلا کشید.
_جوابت چیه؟
لیلا نگاه از بشری گرفت. انگشتهای شستش را دور هم گرداند. نازنین خواست چیزی بگوید، بشری با اشارهی دست از او خواست ساکت بماند.
لیلا سر به زیر نشسته بود. دو جفت چشم داشتند نگاهش میکردند. بشری گفت: بگو دیگه!
لیلا سر بالا نیاورد. صدایش از ته چاه درآمد.
_نمیدونم.
_پسر بدیه؟
لیلا به آنی سرش را بالا گرفت. با لحن کشداری گفت: نه. چیزه. آخه میدونی...
دلدل کرد. یک نگاهش به بشری بود و یکی به نازنین. بشری و نازنین از استیصال او لبخند زدند. نازنین گفت: تو که میگی بد نیست، چرا ردش میکنی؟!
_آخه این چه طرز خواستگاریه؟ اگه واقعاً منو میخواد بیاد با بابام صحبت کنه.
تصویر صورت مهربان باباموقر توی ذهن بشری نقش بست.
_خب اینو به خودش بگو.
نازنین پرسید: مگه نگفتی بهش؟
بشری جای لیلا جواب داد: نه.
نازنین با چشمهای ریز به بشری نگاه کرد.
_از کجا میدونی نگفته؟
_اگه گفته بود که اون آقا پا نمیشد بیاد اینجا. میرفت سراغ باباموقر. اگه هم لیلا رو نمیخواست میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد.
لیلا پرسید:تو بابام رو از کجا میشناسی؟
_کاملاً اتفاقی. امروز باباموقر برام تعریف کرد یه دختر خوب داره که با نامزد ساسان دوستِ. بعدم اسمتو گفت. مگه نارنین چند تا دوست داره که اسمش لیلاست؟
نازنین باند شد و پالتویش را درآورد.
_بحث جالب شد! گفتی کی فهمیدی؟
_همین امروز. تو کافه. بهت که پیام دادم تو کافه هستم.
_این چند وقت نتونستیم درست حسابی با تو تعریف کنیم. واسه همین تو بیخبر مونده بودی.
بشری از ته دل خوشحال بود که اگر خودش مشغله داشته، باز خدا رو شکر نازنین لیلا را رها نکرده بود.
_لیلا! به این آقای محترم بگو با بابات صحبت کنه.
_اگه باز پیداش شد، باشه.
_میاد. مطمئنم.
نازنین که صحبت داغ خواستگاری بیقرارش کرده بود پرسید: تو رو کجا دیده؟
_صدمتر بالاتر مزون داماد داره. تو همین مسیر همدیگه رو دیدیم.
_پس همکارید. کار خوبی داره!
_وحید هنوز قسط میپردازه. با وام کار راه انداخته.
_کلک! خوب خبر داریا!
_همهی زندگیشو برام گفته.
_عجب! ساسان بیچاره خیلی بیزبون بود.
_برعکس تو.
_میام خفهات میکنما.
بشری به ساعت گوشیاش نگاه کرد. وقت نماز بود.
_ببخشید. من نماز بخونم.
لیلا او را به طبقهی بالا راهنمایی کرد. بشری سجاده را از کیفش درآورد. قبل از شروع نماز لیلا را صدا زد.
_جانم بشری.
بشری بلند شد. کارت بانکی را به لیلا داد.
_ناهار سفارش بده.
_شما مهمون منید.
_دفعهی دیگه مهمون تو. من چلومیکس میخورم. شما هر چی دوست دارین سفارش بدین.
بعد از نماز از کنار لباسهای نباتیرنگ رد شد. دستش رفت که سنگهای روی بالاتنهی یکی از لباسها را لمس کند. دستش را مشت کرد. لبخند تلخی زد.
به سالگرد عروسی هم نرسیدیم.
کلکل لیلا و نازنین تمام نشده بود. بشری ناهار را توی سکوت خورد. در ظرف یکبار مصرف را بست. ایستاد و چادرش را مرتب کرد.
_من باید برم. تو تعطیلی لیلا؟
لیلا لقمهی توی دهان را قورت داد.
_یه جمع و جور کنم. میبندم کمکم.
با نازنین از لیلا خداحافظی کردند. سر خیابان منتظر تاکسی بودند. وحید را دیدند که با یک شاخه رز قرمز داخل مزون رفت. نازنین و بشری به هم نگاه کردند و خندیدند. نازنین گفت: الآن پرتش میکنه بیرون.
بشری مطمئن گفت: ببین فردا میاد کافهی دانشگاه. سراغ باباموقر.
تاکسی گرفتند. بشری کمی قبل از خانهشان پیاده شد. میخواست راه برود و فکر کند. از هوای سرد اما دلپذیر غروب لذت ببرد. چند در به خانهشان مانده بود که سراتوی امیر را نزدیک خانهشان دید. برای لحظهای پا تند کرد. از شوق اینکه امیر آمده ولی بیشتر از چند قدم برنداشته بود که همه چیز را به یاد آورد. ایستاد و آب دهانش را قورت داد.
شاید امیر باشه ولی اومده چیکار؟!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯