eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
سـلام آقاجان 🌼 🌼یک بار دگر ✨آمد یلدای زمستانی ✨یلداست 🌼ولی چشمم دلواپس و بارانی 🌼هرشب سحری ✨دارد حتی شب طولانی ✨یلدای تو 🌼ما را کشت ای یوسف کنعانی أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌼
ʳ: 🌸🍃 🍃 🍃نماز مجرب برای حاجات و رسیدن به فتوحات🍃 ✳️ ۴ رکعت نماز بگذارد و هر وقت که خواهد بخواند اما در شب جمعه بهتر است. 1⃣در کعت اول فاتحه یک بار و صد بار 💥لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَكَذَلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ💥 2⃣در رکعت دوم فاتحه یک بار و صد بار 💥أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ💥 3⃣و در رکعت سوم فاتحه یک بار و صد بار 💥وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ💥 4⃣و در رکعت چهارم فاتحه یک بار و صد بار 💥نِعْمَ الْمَوْلَى وَنِعْمَ النَّصِيرُ💥 👈🏻چون سلام داد صد بار بگوید : 💥رَبِّ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ💥 ✅این نماز را عزیز دارد و در جمله مهمات و حاجات خویش به کار ببرد و در این نماز فتوح بسیار است 📚 تحفة الاسرار صفحه۲۸۵  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح آمد 💓به غزل‌خوانی چشمان شما 🌸باد هم می‌گذرد از سر زلفان شما 🌸نرم نرمک 💓بگشا پلک که خورشید تویی 🌸روز روشن شود از چهره‌ی تابان شما 🌸سلااام‌ صبحتون بخیر 💗 صبحتان عالی 🌸همراه با لطف خداوند 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شصت ثانیه دیر آمدن صبح زمستان باعث شــده یلدا همه بیـدار بمانــیم! دھ قـرن نیامــد پســر فـاطمه ، امــا شد ثـانیه‌ای تشنـه دیدار بمـانـیم...؟ 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ فتنه‌های تاریکه، خیلیا به تردید میفتن، یک‌جوری غربالتون می‌کنن که پایینه میاد بالا، بالاییه میاد پایین...
کسانی که خیلی دوست دارن برای هدایت دیگران تلاش کنن و عشق به سعادت آدم ها داشته باشن، به جای مردن؛ میشن _
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در این ساعات پایانی پاییز امیدوارم آرزوهای خوب، خوبتون🥰 به حقیقت بپیونده😇✨ 💥دلتون_پر_از_شادی_و_مهربونی❤️ یلداتون مبارک 🍎🍃
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 دوباره پشت فرمان قرار گرفت. زود در را بست تا سرما بشری را اذیت نکند. -ببینین! هر کس به اندازه عقایدش رفتار می‌کنه. بعضی‌ها حجاب رو در حدی که خودشون قبول دارن رعایت می‌کنن. مثل دانشجوهایی که حتماً تا حالا دیدین تکیه‌اش را به در ماشین داد که بهتر بشری را ببیند. -خب دیدم. بعضی از دخترهای ایرانی موهاشون رو هم نمی‌پوشونن -خیلی خب. واسه دونستن این می‌خواستید صحبت کنید؟! -نه. فقط این نه! -پس لطف کنید بقیه صحبت‌هاتون رو بگید تا من برم سرش پایین نبود اما نگاهش را به چشم‌های آدلف نمی‌دوخت یا حداقل به صورت مستقیم این اتفاق نمی‌افتاد. چیزی که بیشتر برای آدلف سوال شده بود همین رفتار بشری و حیایش بود که البته او نمی‌دانست اسمش حیا است. -شما زن‌های ایرانی همیشه این اخلاق رو دارید که به مردها نگاه نکنید؟ خستگی دیگر نا و توانی برایش نگذاشته بود و آدلف حالا یادش آمده بود که این سوال‌ها را بپرسد! اصلاً چه نیازی به دانستن این‌ها داشت؟ -من نمی‌فهمم چرا این‌ها رو می‌پرسید! -چون برام جالبه دستش به طرف دستگیره‌ی در رفت. اما بازش نکرد. در واقع آماده‌ی پیاده شدن بود. -گفتم که. هر کس به اندازه اعتقادش رفتار می‌کنه آدلف بلافاصله پرسید: -این یعنی همه مسلمان‌ها و همه‌ی ایرانی‌ها این اخلاق رو ندارن؟ هر چند دوست نداشت این‌طور باشد اما باید حقیقت را می‌گفت. -نه. البته این به این معنی نیست که اعتقاد اون‌ها مشکلی داره. نه این طور نیست. فقط هر کس یه اخلاقی داره، یه فرهنگ و یه خونواده که خیلی از رفتارهای شخص درش شکل می‌گیره آدلف خیره به گوشه‌ای نگاه می‌کرد. حالت چهره‌اش نشان می‌داد که فکری ذهنش را مشغول کرده. بشری از ماشین پیاده شد. شب به خیری گفت و سریع به طرف سوئیت حرکت کرد. نفهمید چه‌طور خودش را به داخل حمام انداخت. آب گرم حالش را خیلی بهتر می‌کرد. عادت به دوش گرفتن‌های طولانی نداشت. نهایت ده دقیقه در حمام می‌ماند. از حمام بیرون آمد و بخار زیادی از در حمام به اتاق وارد شد. حوله‌ی دور موهایش را باز کرد. خشک کردن این‌ها بیش‌تر از دوش گرفتن از او وقت می‌‌گرفت. کاش کوتاهشون کنم. با این وضعیت نمی‌تونم بهشون برسم. صدای زنگ باعث شد فعلا بی خیال موهایش بشود. طبق حدس خودش سوفی را پشت در دید. -مگه نگفتم می‌خوام بیام پیشت؟! کنار ایستاد. -بیا تو حالا خونه سرد شد -حمام کردی؟ اومدم هر چی در زدم باز نکردی. مجبور شدم برم و دوباره برگردم بشری وارد آشپزخانه شد. کتری برقی را به برق زد و منتظر شد که آب جوش بیاید و با هم کافه میکس بخورند. سوفی خودش را روی صندلی چرخان پشت میز انداخت. -چی می‌خواست آدلف؟ تکیه‌اش به کانتر بود. از گوشه چشم نگاهی به سوفی کرد. لبخند خسته‌ای زد. -صبر می‌کردی فردا می‌پرسیدی؟ -اوه! تا فردا؟ -کاری نداشت. چند تا سوال درباره ایرانی‌ها می‌پرسید -این موقع؟! خب بگو ببینم کارت چطور شد؟ دوست داشتی؟ -مگه به دوست داشتن منه؟ خم شد روی میز. حس همدردی را می‌شد از نگاهش خواند. -خب چرا صبر نمی‌کنی بعد از درست کار کنی؟ می‌تونیم با هم یک جا کار کنیم -من نمی‌خوام حتی یک روز اضافه از کشورم دور بمونم شانه‌ای بالا انداخت. دست‌های قلاب شده‌اش را روی میز جلو برد و پیچ و تابی به تنش داد. -خودت رو اذیت می‌کنی. چند روز دیگه امتحان‌ها هم شروع میشه با این خستگی چطور می‌خوای به درست برسی؟ سینی کافه میکس را روی میز گذاشت. خودش هم مقابل مهمانش نشست. -مجبورم سوفی. راهی ندارم -من که نمی‌فهمم چرا مجبوری! بعد چشم‌هایش را باریک کرد و با خواهش پرسید: -زیارت عاشورا امشب چی می‌شه؟ محکم به پیشانی‌اش زد. پاک فراموش کرده بود. امشب قرار بود به صورت آنلاین مراسم عزاداری را نگاه کند. نگاهی به ساعتش انداخت. نیم ساعت پیش مراسم تمام شده بود.    ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌼 🌼خُـدایا 🙏 🌼دلهایـمان را عاشقـانه 🍁به تـومیسپاریم 🌼پنـاهمان باش... 🍁آرامـش 🌼سـلامتی 🍁عاقبـت بخیری 🌼وعمـر باعـزت را 🍁نصیبـمان ڪن... 🌼آمیـــن
❄️با نام خدا به رسم آغاز سلام ✨با عشق و تبسم و به آواز سلام ❄️از سبزترین ترانه ها سرشارید ✨بر روی گل تک تکتان باز سلام ❄️سلام صبحتون بخیر و شادی ✨دی ماهتون ❄️سراسر عشق و امید و نیکبختی
ــ ــــ🍉. حتے طولانےترین شب نیز با اولین تیغ درخشان نور بھ پایان مےرسـد حـتـے اگـر بھ بـلـنـداۍ یـلـدا باشـد بیدار و امیدوار باش..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دروغی از براندازان که به راحتی برملا می‌شود.👆 ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
و پس از ،اندوه‌هایمان فرو می ریزد و همچون بهار زنده خواهیم شد انگار هرگز مزه‌ی تلخی را نچشیده ایم.
✌️ 💕 نگذارید فضای مجازی شما را از راه و مرام اهل بیت دور کند... کتاب بخوانید... آگاهی پیدا کنید... و استدلال کنید...! بی منبع خود را نبازید...!
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 سینی‌نسکافه را روی سینک ظرفشویی گذاشت. -موهام رو خشک کنم. بعد زیارت بخونیم -پس اول چای آماده کن که بعدش بخوریم خندید. دوباره کتری برقی را روشن کرد. -تو هم عادت کردی به چای روضه؟ -چرا خودم درست می‌کنم این‌طور نمیشه. مثل چای تو خوشمزه نیست! -دست من و تو نیست که. طعم و عطر چای روضه رو فرشته‌ها از بهشت میارن بعد چشمکی زد و نوک انگشت‌های شست و اشاره‌اش را به هم چسباند و تکان داد. -سفارشی! دهان سوفی باز ماند‌ و بشری گفت: -باور کن -اینا خرافاته؛ چای را گذاشت که دم بکشد و راهی اتاقش شد. -می‌تونی امتحان کنی. فردا خودت به نیت روضه چای دم کن. بعد ببین عطر و طعمش بهتر میشه یا نه سشوار را به برق زد که سوفی وارد اتاق شد و از دستش گرفت. -بده من این کار رو انجام بدم. مگه مجبوری موی به این بلندی رو تحمل کنی؟ از خدا خواسته نشست لبه تخت و موهایش را به دست سوفی سپرد و تا سشوار کشیدن تمام بشود گاه و ناگاه خمیازه می‌کشید. -دستت درد نکنه عزیزم سشوار را جمع کرد و به آشپزخانه رفت. چای را در دو لیوان ریخت و به سالن آورد. همان جای همیشگی‌اش که نمازش را هم آن‌جا می‌خواند، نشست به خواندن زیارت عاشورا... در آخر هم سر به مهر گذاشت و ذکر پایانی. چایی را به دست سوفی داد. - من یه بار زیارت عاشوار خوندم -اِ؟ کی؟ -همین امشب. ترجمه انگلیسی‌اش رو خوندم -خب. چه جالب! از کجا آوردی؟ -سرچ کردم و پیدا کردم. من که نمی‌تونستم به زبان عربی بخونم بشری لیوان حالی را برداشت و به همراه لیوان خودش به آشپزخانه برد. ساعت ده نیم شب بود با هزار و یک کار نکرده و خستگی‌ای که از چشمانش می‌بارید. سوفی که انگار تاب یک جا ماندن را نداشت، بلند شد و به آشپزخانه رفت. -ولی می‌دونی، زیارتی که خوندم، حال و هوای زیارتی که تو می‌خونی رو نداشت. نمی‌دونم چرا لحظه‌ای مکث کرد و کمی هم فکر. چیزی که به ذهنش رسید را به لب آورد. -شاید چون عربی نخوندی این حس رو داری. بالآخره هر چیزی با نسخه اصلش یه صفای دیگه داره بعد از رفتن سوفی، در را قفل کرد و با تنظیم ساعت گوشی‌اش به رخت‌خواب رفت. آیه آخر سوره‌ی کهف را خواند اما این‌جور وقت‌ها که می‌دانست خیلی خسته‌ است و ممکن است بیدار شود و دوباره خوابش ببرد، گوشی را هم تنظیم می‌کرد که اگر کاهلی کرد، حداقل با صدای ناهنجار گوشی خواب از سرش بپرد. همین‌طور هم شد، صبح یک مرتبه طبق معمول همیشگی‌اش بیدار شد اما آن‌قدر خسته بود که پتو را روی سرش کشید و دوباره خوابید. چند دقیقه گذشت که صدای بلند و نخراشیده‌ی زنگ گوشی‌اش بلند شد. از عمد این زنگ را انتخاب کرده بود، می‌دانست که اگر مداحی بگذارد، گوش جان می‌سپارد به آن و راحت‌تر می‌خوابد! کورمال کورمال خودش را به نیز تحریرش رساند. گدشی‌اش را روی نیز تحریر گذاشته بود که به بهانه‌ی خاموش کردن زنگ هم که شده، از جایش بلند بشود و با این کار خواب از سرش بپرد و موفق هم بود. نمازش را خواند. بعد از انجام حرکات کششی، صد تا طناب زد. حال بهتری نسبت به وقتی که بیدار شده بود داشت اما شکمش به قار و قور افتاده بود و می‌دانست که اگر همین الآن به دادش نرسد، سردردش شروع نی‌شود و آن وقت است که آب بیاور و حوض پر کن... تا چند روز باید از تحمل رنج سردرد‌های به قول طهورا تاریخی‌اش، آسایشش مختل می‌شد. صبحانه‌ی پر و پیمانی از تخم مرغ و عسل خورد که تا ظهر دوام بیاورد. یک خوبی که محل کارش داشت این بود که به کارمند‌ها و کارگرها ناهار می‌دادند و جالب این بود که یک منوی بسته هم از غذاهای ایرانی داشت. و جالب‌تر نمازخانه‌ی کوچک به همراه وضوخانه‌ی مجزای خانم‌ها و آقایان. هیچ چیز به اندازه این دو نمی‌توانست بشری را خوشحال کند. اینکه با فراغت خیال نمازش را بخواند و غذا بخورد. شام هم که با یک حاضری می‌توانم سر کنم. درس‌های دیروز و امروزش را مرور کرد و نیم‌ساعت مانده به رسیدن سرویس بود که فکر کرد سری به سیستمش بزند و دوربین را چک کند. چشم‌هایش را مثل عقاب تیز کرد اما نمی‌توانست چهره‌ی شخصی که چند بار دور و بر خانه‌اش پرسه زده بود را ببیند. تکیه‌اش را به صندلی داد و دست‌هایش را روی صورتش گذاشت. وای خدا! کاش دیشب این‌ها رو دیده بودم. این کیه؟! چی می‌خواد دور خونه‌ من؟ قسمت آخر فیلم را با حرکت کند نگاه کرد فقط جایی دید که آن مرد با حمله‌ی یک سگ پا به فرار گذاشت. همان سگ سیاه؛ نفسش را مثل فوت بیرون داد. کاش چهره‌اش مشخص بود! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( چای دو نفره ) ژیلا: چقدر خوب شد که اومدی ابراهیم ،دل مهدی برات یذره شده بود. ابراهیم همت: فقط دل مهدی؟ 🙂 ژیلا: خیلی خب حالا تواَم 😅 مهدی: بابا بیا ببین چه نقاشی کشیدم،یه تانک کشیدم یه تانک گنده ابراهیم همت: بریم ببینم میشه با این تانکت پدر صدام رو در بیاریم یا نه ژیلا: من برم دوتا چایی بریزم باهم بخوریم خستگیت در بره... صداپیشگان: مریم میرزایی - محمد ابراهیم عبدی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ای غایب از نظر ها کی میشود بیایی برقع زرخ بگیری صورت به ماگشایی هم دست تو ببوسم هم دور تو بگردم هم رونِما ستانی هم رو به ما نمایی جانم شود فدایت تا بشنوم ندایت دائم زنم صدایت یابن الحسن کجایی 🌷
+حاج‌‌آقا میگفت: آقا صبح بہ‌عشق‌شماچشم‌بازمیکنہ این‌عشق‌فهمیدنےنیست...!🌱 بعدماصبح‌کہ‌چشم‌بازمیکنیم بجاےعرض‌ارادت‌بہ‌محضرآقا گوشیامونُ‌چک‌میکنیم💔
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمان‌و تا آخر بخونی مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌و به این آیدی ارسال کن😊 @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال کنه🌿 ✅ادامه‌ی رمان تو کانال به وقت بهشت شب‌های زوج ادامه دارد🌹🌹