💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ384
کپیحرام🚫
انگشت به دندان گرفت و به فکر فرو رفت. اختلال اضطراب!
خندهی کجی گوشهی لبش نشست.
باور کنم انقدر برات مهم بودم که دوباره رفتی سراغ روانپزشکم؟
امیر!
هنوز ضد و نقیضهای زیادی تو دل من مونده.
و همینها نمیذارن یه دل بشم.
صدای تقهای به گوششان رسید و بعد صدای پایی که روی زمین کشیده میشد.
این مدل راه رفتن با این صدای پا برای بابابزرگ بود. بشری این را خوب میدانست.
صدای پا نزدیکتر شد و بابابزرگ با چراغ شارژی که شبهای آبیاری با خودش میبرد سر رسید.
-سلام
امیر سلام کرد و بابابزرگ متعجب جواب داد.
-علیک سلام
و دلخور پرسید:
-اینجا ایستادی چیکار؟ جلو پنجره بشری!
بشری هم برای اینکه سوءتفاهمی برای بابابزرگ پیش نیاید زود سلام کرد.
پیرمرد اخم کرد. جلوتر آمد و نگاهی به بشری انداخت. وقتی چادرش را سرش دید، اخمش کمرنگ شد.
-چرا مثل...
اما استغفراللهی گفت و حرفش را عوض کرد.
-مگه روز روشن رو ازتون گرفتن!
و چشمغرهای به امیر رفت. امیر که خودش سختش بود از وضع پیشامده گفت:
-داشتیم حرف میزدیم
و همین حرف باعث شد، پیرمرد تیز نگاهش کند.
بشری با بدجنسی خندهی ریزی کرد.
تو این هیری ویری بابابزرگ هم وقت گیر آورده.
دوباره خندید.
امیر رو بگو.
خوب شد حساب کار دستش اومد.
بابابزرگ با امیر مشغول صحبت شده بود.
-مرد حسابی تو که خسته بودی میخواستی بری. حرف آبیاری شد گفتی دوست دارم بیام. حالا کدوم رو باور کنم؟ خستگیات رو، آبیاری اومدنت رو یا این بساطی که قایمکی اینجا راه انداختین
و به پنجره اشاره کرد.
بشری دیگر دستش آمده بود که دلیل ماندن امیر چیست.
میخواسته پیرمرد را برای آبیاری شب همراهی کند.
بیحرف خودش را از پنجره کنار کشید و سراغ رختخوابش رفت.
پس بابابزرگ اینا واسه حضور امیر بوده که از خواب تو ایوان هم گذشتن امشب.
پتویش را تا زیر گلویش کشید و دیگر صدای امیر و بابابزرگ را نشنید. فقط متوجه شد در حالی که با هم حرف میزدند دورتر و دورتر شدند.
ساعت دو بامداد بود و هوا رو به سردی گذاشته بود.
سردی دلپذیر که حسابی میچسبید.
با افکار گوناگونی که از حرفهای امیر به سرش سرازیر شده بود.
بیشتر از همه در فکر رفتار حامد بود و رفتار پدری که بعد از چند سال این بازخورد را داشت و به زندگی او آسیب زده بود.
کمکم پلکهایش روی هم افتاد و دوباره خوابش برد. وقتی بیدار شد که چیزی به اذان نمانده بود.
اینبار چادرش را پوشید و به حیاط رفت.
مامانبزرگ در ایوان به نماز ایستاده بود.
به طرف حوض رفت.
از شیر آب سر حوض وضو گرفت و یادش به وضوی امیر افتاد.
داری از دست میری بشری!
کنار مامانبزرگ سجادهاش را باز کرد و نماز شبش را خواند.
حال و هوای معنوی نماز و حس خوبش به کنار، نوستالژی آن خانه و فضای زیبا و هوای تمیز هم حالش را بهتر میکرد.
جاذبهی آهنگ اذان سکوت روستا را به نحو آرامشبخشی درگیر کرد.
بلند شد و ایستاد. همراه مؤذن اذان را زمزمه میکرد که دو مرد با چکمههای پلاستیکی سیاه آبیاری با بیل روی دوش از انتهای حیاط نزدیک میشدند.
نتوانست حلوی خودش را بگیرد.
با دیدن امیر در آن وضعیت خندهاش گرفت.
وای این چرا اینجوری شده!
از سر تا پایش پر از گل بود.
امیر را در هر هیبتی میتوانست تصور کند الا این!
آخه تو رو چه به آبیاری!
و باز هم خندید.
امیر نزدیک شده بود و در روشنایی حیاط، وضعیت خیس و گلیاش بهتر پیدا بود.
مامان بزرگ نماز را تمام کرده و نکرده با صدای جیغ مانندی گفت:
-نیا جلو. نیا که همه حیاط رو پر از گل کردی
بشری چادرش را جلوی صورتش گرفت تا راحتتر بخندد.
امیر بیچاره اما گوشهای ایستاده بود و به زحمت سعی داشت چکمههایش را دربیاورد.
مامانبزرگ غر زد:
-نکرده کار نبر به کار!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ385
کپیحرام🚫
کاری که مامانبزرگ ازش خواسته بود را انجام داد. یک جفت دمپایی مردانه را برای امیر برد و خواست جلوی امیر بگذارد که امیر زود از دستش گرفت و اجازه نداد که خم بشود.
حرف نزده رفت و برگشت سر سجادهاش. جمعش کرد و به داخل اتاقش برد.
نمازش را داخل اتاق خواند و دیگر ندید که امیر زیر ذرهبین چشمهای مامانبزرگ که وسواس زیادی به خرج میداد تا به قول خودش "خونه زندگیاش مثل گل بمونه" با چه زحمتی چکمهها را درآورد و دمپایی را پوشید و خودش را به کنار پاشویهی حوض رساند.
ولی بشری جدیدا حس کرده بود مامانبزرگ، آدم سابق نیست. سرانگشتی که حساب میکرد میدید از بعد از شهادت یاسین مامان بزرگ روز به روز بیحوصلهتر میشود.
سجادهی لوزی شکلش را همان جا تا زد و خودش را به طرف رخت خواب جمع نشدهاش کشید. پتویش را مثل متکا زیر سرش جمع کرد و دراز کشید.
بینالطلوعین خانهی مامانبزرگ صفای دیگری داشت اما آنقدر خسته بود که قید ثواب و صفا را زد و چشمهایش را روی هم نهاد.
شاید هم خودش را فریب میداد. میخواست از فکر کردن به امیر فرار کند یا شاید از آن مهمتر از دوباره رو به رو شدن با امیر.
هر چند به طور دقیق تا ته قضیه را نخوانده بود اما تا حدود زیادی پی برده بود که چه شده است و همین گمان باعث میشد که در دادگاه قلبش، امیر را تبرئه کند و این حرفش را پس بگیرد.
این که یک روزی گفته بود. ازت متنفرم!
کار سختی نبود حدس این که امیر از کجا به کجا رسیده است.
که حالا مستقیم به چشمهای بشری نگاه نمیکرد.
برای به گناه نیفتادن، از بشری فاصله میگیرد و با وضو برمیگردد.
با چشمهای بسته لبخند زد و صورتش را بین الیاف لطیف پتو پنهان کرد.
با حس باز شدن در، سعی کرد تکان نخورد و از خیر لمس لطافت پتو بگذرد.
کسی که در را باز کرده بود. یا بابابزرگ بود یا مامانبزرگ. مکثی کرد و دوباره در را بست و بشری را تنها گذاشت.
چشم که باز کرد، گنجشکها باغ را روی سرشان گذاشته بودند. جیک جیک بیوقفهشان هر آدم کسلی را سر حال میآورد.
روسریاش را جلوی آینه پوشید. از پنجره حیاط را نگاه کرد و کسی را ندید اما برای احتیاط چادرش را هم سرش کرد هر چند بعید میدانست امیر هنوز آنجا باشد.
واقعا انگار کسی خانه نبود که گنجشکها آنطور شلوغ کرده بودند. سکوت خانه باعث شده بود که فکر کنند خانه باغ تمام و کمال در اختیار خودشان است.
دست و صورتش را شست و نم صورتش را با دست گرفت. بوی غذا از آشپزخانه میآمد و اشتهایش را تحریک میکرد.
حدس این که غذا چیست کار سختی نبود. وقتی عطر خوش برنج محلی دم کشیده با خورش قیمهی زعفرانی که همیشه بشری را به یاد نذریهای محرم میانداخت، شامهاش را به بازی میگرفت.
وسط حیاط ایستاده بود که در نیمه باز حیاط، توجهاش را جلب کرد.
داخل آن روستا، در اکثر خانهها تا سر شب روی هم بود و نمیبستند ولی مامانبزرگ این عادت را نداشت.
کنجکاو شد. به طرف در رفت و بازش کرد. میخواست نگاهی به کوچه بیاندازد اما همین که سرش را بیرون برد با امیر سینه به سینه شد. خودش را عقب کشید و سوالی نگاهش کرد. امیر سلام کرد و بشری سرد جوابش را داد.
کنار ایستاد تا امیر داخل بیاید. به کوچه نگاه کرد. ماشین امیر، پشت سر ماشین خودش پارک بود.
این چرا نمیره پس!!
اخمی ناخواسته صورتش را پر کرد. در را به هم زد و فکر کرد چرا من رو با امیر تنها گذاشتن؟
کجا رفتن آخه!
-چیزی شده؟
به امیر که این سوال را پرسیده بود نگاه نکرد ولی گفت:
-مامانبزرگ اینا کجان؟
امیر با سر به باغچه اشاره کرد و گفت:
-تو باغچه
ریز نگاهش کرد. طوری که امیر تا ته نگاهش را بخواند.
امیر دستهایش را از هم باز کرد و گفت:
-جای تو رو تنگ کردم؟
بشری یکه خورد و سرش را بالاتر گرفت. امیر ادامه داد.
-والا مثل طلبکار نگاه میکنی. صاحاب خونه راضیه
برای این که کممحلی کرده باشد. بلند شد و به آشپزخانه رفت. با سبد و چاقو برگشت و انگار نه انگار که امیر هم آنجا حضور دارد، بدون آنکه نگاهش کند از کنارش رد شد و به طرف قسمت سبزیکاریها رفت.
آنجا چشمش به لباسهای شسته و نیمه خشک امیر افتاد که روی بند رخت پهن بود.
لبش را کج کرد و با خود گفت خورده کنگر انداخته لنگر!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
enc_16459496956781877365674.mp3
4.92M
همت افتاد🍃
باکری افتاد🍃
#امام_زمان
#شهدا
🔴 تاکنون امام خامنهای امر به چه #جهاد هایی داده اند:
1️⃣ جهاد علمی؛
🔺من عقیدهام این است كه كار علمی در دانشگاه و در كشور باید جهادی باشد؛ كار علمیِ جهادی انجام بگیرد. ۹۲/۵/۶
🔺یکی از انواع جهاد با نفس هم این است که شما شب تا صبح را روی یک پروژهی تحقیقاتی صرف کنید و گذر ساعات را نفهمید. ۸۹/۴/۲
2️⃣ جهاد اقتصادی؛
🔺امروز هر کسی بتواند به اقتصاد کشور کمک بکند، یک حرکت جهادی انجام داده است. ۹۴/۱/۱
🔺تعصب در مصرف کالای داخلی؛
محصولات داخلی را مردم مصرف کنند؛ نروند دنبال این نشانهها. حالا مُد شده است بگویند «بِرَند» است، بِرَند فلان؛ بِرَند چیست! بروید سراغ مصرف تولیدات داخلی. آن چیزهایی که مشابه داخلی دارد، متعصّبانه و با تعصّبِ تمام، ملّت ایران، خارجیِ آن را مصرف نکنند. ۹۳/۱۱/۲۹
3️⃣ جهاد فرهنگی؛
🔺واقع قضیّه این است كه كارزار فرهنگی از كارزار نظامی اگر مهمتر نباشد و اگر خطرناكتر نباشد، كمتر نیست؛ این را بدانید؛ واقعاً یك میدان كارزار است اینجا. ۹۲/۹/۱۹
4️⃣ جهاد سیاسی؛
🔺یک جهاد بزرگ در مقابل ملت مسلمان است. این جهاد لزوماً جهاد نظامی نیست؛ جهاد سیاسی است. ۸۷/۷/۱۰
🔺باید احساس وظیفه را فراموش نکنیم؛ مجاهدت را فراموش نکنیم؛ جهاد در صحنه های مختلف وظیفه ی ماست و ضامن پیشرفت و پیروزی ماست. در صحنه ی سیاسی هم جهاد هست. ۸۶/۵/۲۸
5️⃣ جهاد تشکیل خانواده و فرزند آوری؛
🔺مسئلهی جمعیّت یكی از خطراتی كه وقتی انسان درست به عمق آن فكر میكند، تن او میلرزد، این مسئلهی جمعیّت است. یعنی مسئلهی جمعیّت از آن مسائلی نیست كه بگوییم حالا ده سال دیگر فكر میكنیم؛ نه، اگر چند سال بگذرد، وقتی نسلها پیر شدند، دیگر قابل علاج نیست. ۹۲/۹/۱۹
🔺 فرزندآوری یكی از مهمترین مجاهدتهای زنان و وظائف زنان است؛ چون فرزندآوری در حقیقت هنر زن است؛ اوست كه زحماتش را تحمل میكند، اوست كه رنجهایش را میبرد، اوست كه خدای متعال ابزار پرورش فرزند را به او داده است.۹۲/۲/۱۱
به وقت بهشت 🌱
نگو مرسی🙂!!!
داستانِکامل:👇🏻🖐🏾
«پاوه که بودیم، حاج احمد صبحها بعد از نماز ما را به ارتفاعات شهر میبرد و توی آن برف و یخبندان باید از کوه بالا میرفتیم. بالا رفتن از کوه خیلی سخت بود، آن هم صبح زود. اما پایین آمدن راحت بود؛ روی برفها سُر میخوردیم و ده دقیقهای برمیگشتیم. حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما میایستاد و به بچهها خسته نباشید میگفت و از آنها پذیرایی میکرد.
یکبار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم «مرسی برادر» گفت: «چی گفتی؟»، فهمیدم چه اشتباهی کردم، گفتم: «هیچی گفتم دست شما درد نکنه.» گفت: «گفتم چی گفتی؟» گفتم: «برادر گفتم خیلی ممنون» دوباره گفت: «نه اون اول چی گفتی؟» من که دیگر راه برگشتی نمیدیدم، گفتم: «خرما را که تعارف کردین گفتم مرسی» گفت: «بخیز».
سینه خیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت 8 صبح، واقعاً کار دشواری بود. اما چارهای نبود باید اطاعت امر میکردم. بیست متری که رفتم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم. انرژیام تحلیل رفته بود. روی زمین ولو شدم و گفتم: «دیگه نمیتونم»؛ حاج احمد گفت: «باید بری»، گفتم: «نمیتونم»، والله نمیتونم»، بعد با ضربهای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم!
ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم: «حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟ مگه من چی گفتم؟ به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین؟»
گفت: «ما یک رژیم طاغوتی را با فرهنگش بیرون کردیم. ما خودمون فرهنگ داریم. زبان داریم. شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید. به جای این حرفها بگو خدا پدرت رو بیامرزه!»
•
سلام بر آفتـ🌸ــابۍڪه
با طلــوعـش،..✨
روشن خواهدڪرد؛
تاریڪۍهایـمانرآ>🌑^💥
•
#السلامعلیڪَ..
یابقیةاللهفیارضه•°🌱
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج•°♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسفند که به پایان راه می رسد دیگر بوی نم باران، بوی سبزه و گل، بوی عود و اسپند،
بوی اسکناس های تا نخورده، بوی لباس های نو و بوی بهار را می شود،
به خوبی احساس کرد. در این رهگذر وقتی به پنجشنبه آخر سال می رسیم
یاد اهل قبور و چشم انتظاران جمعه آخر سال می افتیم، کسانیکه که دیگر در بین ما نیستند
و در این روزهای بهاری، جایشان تا همیشه برایمان رنگ خزان دارد.
🌹🍂📿شادی روح همه گذشتگان صلوات
#اللهمعجللولیکالفرج
🍃آخرین آدینه سال است
دل بی قرار مانده هنوز...
فقط کمی
به هوای بهار مانده هنوز...🍃
دوباره بوی
قدمهای عید می آید...🍃
بگو چقدر
از این انتظار مانده هنوز...
🌿صبحتون امام زمانی
اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج🤲
#امام_زمان
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅 السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْحُجَجِ عَلَى الْخَلْقِ أَجْمَعِينَ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که عصاره همه فرستادگان خدایی.
🌱سلام بر تو و بر روزی که خواهی آمد
و با اعجاز موسایی و دَم عیسایی و خُلق محمّدی ات، دلها را فتح خواهی کرد.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص97.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بسم الله النور
✨شروع هفته را
🌸با نام زیبایت آغاز میکنیم
✨ خـدایـا
🌸امـروز و این هفته
✨به زندگیمان بیش از پیش
🌸نور رحمت بی انتهایت را بتابان
✨الهی آمین
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
12.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کدوم اولویت مهم تره؟!🤔
جزو کدوم دسته ای؟🙄
#امام_زمان❤️
#اللهمعجللولیکالفرج🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ «الهی عظم البلاء»
👤 توضیحات استاد رائفی پور در مورد پویش
#لحظه_طلایی
👥 لحظه تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج و رفع گرفتاری از مردم قرائت میکنیم.
لطفاً در تمامی گروه هاتون نشر دهید
#امام_زمان
#استاد_ناجی
استاد #رائفۍپور
به خوشگلیت مینازی ؟! 👀
اون دنیا طرف میگه چکار کنم
صورتم قشنگه
دخترا ولم نمیکردن به گناه افتادم ؛ 🌙
خدا یوسف و عباس(ع)
رو نشونت میده
میگه از اینا خوشگلتر بودی ؟!🕶
عباسبنعلیای که با
نقاب راه میرفت
میگفت نمیخوام با دیدن
من کسی به #گناه بیفته !💫
چشمایِ خوشگلش رو،
بدنش رو ؛
خرج خدا نکرد؟🌿
#حجاب
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگرڪلمههاقیافهداشتن...🙃♥️!
#شهیدانه🌿
#امام_زمان
#سین_اول_سلام_ارباب❤️
🍏نوروز وصالتان حسینے بادا
🍎نیڪویے حالتان حسینے بادا
🍏در وسعٺ کُلُّخیر فے بابِ حسین
🍎سرتاسر سالتان حسینے بادا
#یامقلب_القلوب_یاحسین❤️
#عید_نوروز ۱۴۰۲ مبارکباد💐
🇮🇷
📸 اعمال شب و روز اول ماه مبارکرمضان
🍃🌹🍃
🌺 مطابق اطلاعیه دفتر رهبر معظم انقلاب: فردا پنجشنبه اول ماه مبارک رمضان است
#ماه_بندگی
#ماه_خدا
➖➖➖➖➖➖➖
🍃اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ الَّذى اَنْزَلْتَ فيهِ الْقُرْآنَ وَافْتَرَضْتَ على عِبادِكَ فيهِ الصِّيامَ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ ارْزُقْنى حَجَّ بَيْتِكَ الْحَرامِ فى عامى هذا وَ فى كُلِّ عامٍ وَ اغْفِرْ لى تِلْكَ الذُّنُوبَ الْعِظامَ فَاِنَّهُ لا يَغْفِرُها غَيْرُكَ يا رَحْمنُ يا عَلاّمُ.🍃
فرا رسیدن ماه رمضان
ماه نزول آیه های سبحانی
ماه ارتباط ملک و ملکوت در نزدیکترین افق
برای عروج «ارواح روحانی» بر تمامی مسلمانان جهان مبارک باد🌸🍃
روزه یعنی که توقف به لب شط فرات
اقتدا کردنِ سی روز به سقای حسین...
به فدای لب عطشان اباعبدالله❤️
#ماه_رمضان