6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠🕊
چهارشنبههایامامرضایی
امام هادى علیهالسلام میفرمایند:
«هر کس حاجتى دارد، باید به زیارت قبر جدم، على بن موسى الرضا علیه السلام در طوس بشتابد.
🪴💠🌱
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
9.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ مادران، اسرا، کودکان، جنین ها، حتی رودها و حتی تابوت ها اینجا مقاومت میکنند
🔹کی میایی آقای من یا(صاحب الزمان) تا تسلی دهی مادران مقاومت را...
🚨 به لشکر سایبری قدس بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/542441666C7e7c280a3b
3.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴وقتی
چیزی که براش دعا کردی
رو به دست آوردی، یادت بمونه
از خدا تشکر کنی ...
🌱سلام
صبح بخیر 🌿🍃🌱
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
20.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( قهرمان )
( به یاد شهدای مقاومت در خرمشهر)
♦️ بهنام: صالح... برگردین عقب،برگردین دارن دورمون میزنن
♦️ مهران: باید برگردیم صالح،تانکه! اگه محاصره بشیم زیر شنیهای تانک لهمون میکنن!
♦️ صالح: مهران من میخوام برم جنازه مجید و حسین رو از زیر اون تانکها بکشم بیرون.تو میای کمکم یا نه؟
صداپیشگان: محمد رضا جعفری - علی حاجی پور - کامران شریفی - مسعود عباسی – امیرمهدی اقبال - علیرضا جعفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
💠🪴💠
هر وقت
دلت برای امـام زمان تـنگشد،
زیارت آل یـــاسین بخوون؛
انگار امام داره
باهات حرف میزنه...
💠 اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم
💠 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالفَرَج
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
20.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( بیمارستان )
(به یاد مادران و کودکان مظلوم غزه)
سمیه : اوویس، اوویس این بچه چرا اینجا خوابیده؟!
اوویس: از بیرون هندونه خریدم، همه خوردن اما رقیه گفت تا مامان نیاد نمیخورم،من سهمم رو نگه میدارم تا مامان بیاد
سمیه : از دست تو اوویس! حداقل میبردیش سر جاش میخوابوندیش طفل معصوم رو!
صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود عباسی - فاطمه آلبوغبیش - علی گرگین - فاطمه عبدی - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
هدایت شده از قلم برمیدارم🖋️
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۶
پرید. معرف حضور هست دیگر؟
پرید و رفت توی آسمان آبی شهر.
آن وسطها بین خانه های قوطی کبریتی و بالا آمده، چرخ میزد و دنبال داستان جدید روزش بود.
از جلوی پنجرههای رفلکس رد میشد. خودش را نمیدید. خیال بود دیگر. دیده نمیشد که.
توی همین فکرها بودکه صدای آژیر شنید. ترافیک، خیابانهای باریک بین ساختمانها را بسته بود. ماشین قرمز آتشنشانی نمیتوانست راه را باز کند.
رفت پایین. شنید که پشت بیسیم داد میزدند:« چهارراه دوم، سمت راست، دوتا کوچه بعد. ساختمان حافظ. »
برگشت توی آسمان. همان نزدیکیها دود سیاه به آسمان آبی چنگ میزد. بال زد سمت دود.
پایین ساختمان کلی آدم جمع شده بودند. صدای آژیر از دور میرسید. شعلههای آتش، از پنجره ی طبقهی دوم، نمای ساختمان را میسوزاند.
دود از واحدهای بالایی بیرون میزد.
مردم پایین ساختمان داد و قال میکردند.
چند نفر از در پارکینگ پریدند بیرون. صورتهاشان سیاه بود و سرفه امان نمیداد. یکی بین سرفهها گفت:«اوهوع ...اوهوع....کسی .دیگه... اوهوع .... تو نمونده...»
همه نگاهشان به خیابان سر کوچه بود. صدای آژیر از خیلی نزدیک میآمد.
از بین جمعیت صدای جیغ رفت آسمان هفتم.
مردم به سمت صدا برگشتند. زنی بود با سر و وضع آشفته، لباس نیمتنه پوشیده بود با شلوارک. رویش یک بالاپوش باز انداخته بود. شال نازکش روی موهای بُلند، هی سر میخورد.
خودش را فرش زمین کرده بود:« بچچچچچممممم ... تروخدا نجاتش بدیییین.....»
به صورت چنگ میزد:«حتما از ترس رفته زیر تختش قایم شده.... ترووووو خدااااا... بچچچچممممم»
زنها صدای گریهشان آمد. یکی از مردها، داد زد:« اینجا شیر آب داره؟؟؟»
رفت سمت پارکینگ. شلنگ آب را گرفت روی تن و لباسش:«کسی از خانوما چادرشو بهم میده؟؟»
یکی از زنها چادر را در آورد. داد دستش. مرد پا تند کرد تو، چادر را خیس کرد و دور سر و صورت پیچاند.
رفت توی شعلهها.
همه مات و مبهوت خیره شده بودند به در ورودی ساختمان. ماشین آتشنشانی رسید. آب گرفتند روی پنجره. دونفر دویدند توی ساختمان.
بعد از چند دقیقه زیر بغل مرد ناجی را گرفتند و آوردند بیرون. مرد افتاد روی زمین. دستش از دور موجود کوچولویی رها شد.
مردم از تعجب لال شده بودند. صدای ناچ ناچ و واااای از جمعیت بلند شد. یکی توی جمعیت رو کرد به زن. داد زد:«لعنت بهت اگه میمرد چی؟»
سگ کوچولو از لای دست مرد پرید بیرون.
زن بلند شد برود طرف بچهاش. یکی داد زد:« هی صبر کن»
زن نگاهش کرد. صدای سیلی محکمی به دل همه نشست. دستهای پینه بستهی پیرمردی کهنه پوش، برق از چشمان زن پراند.
شنید:«مادرسگ»
دور زن خالی شد.
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#حقیقت_تلخ
#سگفرزندی
#حامی_حیوانات
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برشی از دوران ریاست جمهوری شهید سید ابراهیم رئیسی
چقدر کار این هنرمند قشنگ بود