eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از قلم برمی‌دارم🖋️
بسم‌الله الرحمن الرحیم پرید. معرف حضور هست دیگر؟ پرید و رفت توی آسمان آبی شهر. آن وسط‌ها بین خانه های قوطی کبریتی و بالا آمده، چرخ می‌زد و دنبال داستان جدید روزش بود. از جلوی پنجره‌های رفلکس رد می‌شد. خودش را نمی‌دید. خیال بود دیگر. دیده نمی‌شد که. توی همین فکر‌ها بودکه صدای آژیر شنید. ترافیک، خیابان‌های باریک بین ساختمان‌ها را بسته بود. ماشین قرمز آتشنشانی نمی‌توانست راه را باز کند. رفت پایین. شنید که پشت بی‌سیم داد می‌زدند:« چهارراه دوم، سمت راست، دو‌تا کوچه بعد. ساختمان حافظ. » برگشت توی آسمان. همان نزدیکی‌ها دود سیاه به آسمان آبی چنگ می‌زد. بال زد سمت دود. ‌پایین ساختمان کلی آدم جمع شده بودند.‌ صدای آژیر از دور می‌رسید.‌ شعله‌های آتش، از پنجره ی طبقه‌ی دوم، نمای ساختمان را می‌سوزاند. دود از واحد‌های بالایی بیرون می‌زد.‌ مردم پایین ساختمان داد و قال می‌کردند. چند نفر از در پارکینگ پریدند بیرون. صورت‌هاشان سیاه بود و سرفه امان نمی‌داد. یکی بین سرفه‌ها گفت:«اوهوع ...اوهوع....کسی .دیگه... اوهوع .... تو نمونده...» همه نگاه‌شان به خیابان سر کوچه بود. صدای آژیر از خیلی نزدیک می‌آمد. از بین جمعیت صدای جیغ رفت آسمان هفتم. مردم به سمت صدا برگشتند. زنی بود با سر و وضع آشفته، لباس نیم‌تنه پوشیده بود با شلوارک. رویش یک بالاپوش باز انداخته بود. شال نازکش روی موهای بُلند، هی سر می‌خورد. خودش را فرش زمین کرده بود:« بچچچچچممممم ... ترو‌خدا نجاتش بدیییین.....» به صورت چنگ می‌زد:«حتما از ترس رفته زیر تختش قایم شده.... ترووووو خدااااا... بچچچچممممم» زن‌ها صدای گریه‌شان آمد. یکی از مردها، داد زد:« اینجا شیر آب داره؟؟؟» رفت سمت پارکینگ. شلنگ آب را گرفت روی تن و لباسش:«کسی از خانوما چادرشو بهم می‌ده؟؟» یکی از زن‌ها چادر را در آورد. داد دستش. مرد پا تند کرد تو، چادر را خیس کرد و دور سر و صورت پیچاند. رفت توی شعله‌ها. همه مات و مبهوت خیره شده بودند به در ورودی ساختمان. ماشین آتشنشانی رسید.‌ آب گرفتند روی پنجره. دو‌نفر دویدند توی ساختمان. بعد از چند دقیقه زیر بغل مرد ناجی را گرفتند و آوردند بیرون. مرد افتاد روی زمین. دستش از دور موجود کوچولویی رها شد. مردم از تعجب لال شده بودند. صدای ناچ ناچ و واااای از جمعیت بلند شد. یکی توی جمعیت رو کرد به زن. داد زد:«لعنت بهت اگه می‌مرد چی؟» سگ کوچولو از لای دست مرد پرید بیرون. زن بلند شد برود طرف بچه‌اش. یکی داد زد:« هی صبر کن» زن نگاهش کرد. صدای سیلی محکمی به دل همه نشست. دست‌های پینه بسته‌ی پیرمردی کهنه پوش، برق از چشمان زن پراند. شنید:«مادرسگ» دور زن خالی شد. ✍فاطمه بهرامی https://eitaa.com/ghalambarmidaram