به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ19
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ200
کپیحرام🚫
بشری چه میشنید؟ ایمان از که حرف میزد؟
مغز بشری سریع به کار افتاد.
دیروز که با حال بدم از دانشگاه میزدم بیرون، حامدو دیدم.
اون لحظه شک کردم که خودش باشه. حالم بد بود، اهمیت ندادم. سریع سوار ماشین شدم.
پس... خودش بوده!
دو پلهی آخر را رفت پایین.
_سلام.
جواب سلام بشری را ایمان و نسرینخانم دادند.
نسرینخانم گفت: صبحت به خیر! بیا صبحونه.
بشری جلو نرفت. پرسید: کار حامد بوده؟!
ایمان با بهت به بشری نگاه کرد. لقمهاش را قورت داد.
_حرفامونو شنیدی؟
بشری خودش را سر میز رساند.
_دیروز در دانشگاه دیدمش ولی اهمیّت ندادم. دانشگاه رو برام خبر کرده!
ایمان قاشق مرباخوری را توی کاسهی مربّای گل زد و روی لقمهی کره مالید.
_مسجدو هم. نمیدونم به چی میرسه که همهجا چو انداخته!
بشری پوست لبش را با دندان کشید.
این که دیگه چو انداختن نیست. دروغو که شایعه نکرده. یه حقیقتو همهجا برملا کرده. ولی ای کاش این کار رو نمیکرد!
_یعنی هدفش چی بوده؟!
ایمان دستهایش را به هم تکاند. چایاش را هم زد.
_چیزی که من از کارش برداشت کردم، ریختن آبروی باباس.
بعد ایمان مکث کرد و اخم.
_دیگه چرا اومده دانشگاه!؟
بشری چیزی نگفت. نسرینخانم با ناراحتی سرش را تکان داد.
_آبروی بشری رو هم ببره.
بشری دلدل میکرد که حرف بزند یا نه. بالآخره دست از دلدل کردن برداشت.
_تا وقتی امیرو نبینم و خودش بهم نگه، باور نمیکنم.
چشمهای نسرینخانم برق زد. شاید بشری نباید این حرف را میزد. آن زن بیچاره با حرف بشری امیدوار میشد. بشری ولی حرف دلش را زده بود.
-بیا بشین مادر. صبحونهات رو بخور.
بشری لقمهای نان و پنیر گرفت. صورت نسرین خانم را بوسید.
_دیرم میشه.
نسرینخانم بلند شد و پشت سر بشری رفت بیرون. بشری داشت کفش میپوشید.
_برو تو مادر. هوا سرده.
نسرینخانم کمی دستدست کرد. بشری فکر کرد شاید او حرفی دارد.
_چیزی میخواین بگین؟
نسرینخانم نگاهش کرد. انگار این خبر خیلی زود اثرش را گذاشته بود، کمی شکسته شده بود.
_تو خیلی خوبی دخترم. تو و خونوادت اشتباه امیر رو پای ما ننوشتی. دیروز تا حالا مراقبمی.
بشری نتوانست بگوید من از شما ممنونم، که اجازه میدید بیام تو این خونه. جایی که بوی امیرمو میده.
_خواهش میکنم. وظیفمه که بیام. شما با مامان هیچ فرقی برام ندارید.
بشری میخواست برود که نسرینخانم صدایش کرد.
_جانم!
_جانت سلامت. میدونم کار داری...
_برا من هیچ کاری مهمتر از صحبت شما نیس.
نسرینخانم لبخند زد.
_جلوی ایمان نخواستم بگم. این... حامد، همونیه که یه بار امیر ازش حرف زد؟
بشری به نسرینخانم نزدیکتر شد.
_چه حرفی؟!
_وقتی... تو زمین خورده بودی، یه بار امیر عصبانی بود. اومد اینجا و سر و صدا کرد. به من گفت که من مقصرم. گفت تقصیر منه که به تو اصرار کردم بیای مشهد. من نمیفهمیدم چی میگه. امیر میگفت حامد از همون موقع که من تنها بودم، جای خودش رو باز کرد.
بشری با تعجب به نسرینخانم نگاه کرد. نسرین با تاسف گفت:
-قضیه چیه مادر؟ من مقصر چی هستم که خودم خبر ندارم؟
_شما که تقصیر نداری. شاید منظور امیر این بوده که اون چند روز تنها بوده و دوباره با حامد رفیق شده. در هر حال امیر مختار بود و کسی مجبورش نکرده بود که بره جذب بشه.
یادآوری اتفاقات تلخ گذشته دردآور بود ولی بشری لبخند زد. باز هم صورت نسرینخانم را بوسید.
_بسپرید به خدا. همه چی درست میشه. دلم روشنه!
نسرینخانم با گوشهی روسری نم چشمهایش را گرفت.
_هر روز بیشتر از قبل مطمئن میشم تو انتخابم اشتباه نکردم. تو بهترین مورد ازدواج برای هر پسری ولی امیر لیاقت نداشت.
بشری به فکر فرورفت.
پس... امیر راست گفته بود!
من انتخاب مامانش بودم.
نمیدانست نسرینخانم حواسش نبود که این حرفها را زد؟! خداحافظی کرد. از کنار ماشین امیر رد شد.
چرا ماشینشو اینجا گذاشته؟!
نفسی تازه کرد.
فکر کنم مادر خیلی حرف برام داشته باشه.
با استاد صالحی کلاس داشت. صالحی از قبل با پیامک از بشری خواسته بود که پیش او برود. بشری توی دانشگاه اولین کاری کرد پیش استاد صالحی رفت. استاد از بشری دلخور بود.
_دیگه صدات میزنم جواب نمیدی؟!
_کِی استاد؟ هر وقت کارم داشتین خدمت رسیدم.
_اون روز که کلهات داغ کرده بود.
بشری گنگ به استاد نگاه کرد.
_میخواستم بعدِ کلاس راجب چرت و پرتای اون دختر باهات حرف بزنم ولی تو نه چیزی رو میدیدی نه میشنیدی. گذاشتی و رفتی. صدات زدم جوابم ندادی.
بشری یادش آمد. همان روز که توی کلاس به خاطر امیر سرزنش شده بود. کسی او را صدا زد"علیان". بشری امّا فقط میخواستم دور شود.
_ببخشید استاد. قصد جسارت نداشتم. خودتون که گفتید نه چیزی میدیدم، نه میشنیدم.
_چرا؟
استاد صالحی طلبکار بود و حق به جانب.