eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 سر کلاس، حرف‌های استاد صالحی دست از سر بشری برنمی‌داشت. "تو باید محکم باشی. به هیچ حرفی کار نداشته باش. قبل از تدریست بدخواه داشتی حالا بیش‌تر شده. نباید ضعف نشون بدی. نهایت فکر کن تو تو گور خودت می‌خوابی، امیر هم تو گور خودش". ابروهای بشری بالا پرید. استاد انگشت اشاره‌اش را گرفت طرف او. "می‌دونم چی می‌خوای بگی. دلت با امیر بوده جدای از اون وظیفه شرعی خودت می‌دونی نذاری همسرت به کج‌راه بره. ولی حالا رفته. دستت بهش می‌رسه؟ نه. پس بچسب به زندگیت. علیان! نبینم یه بار دیگه اون حال و روز رو داشته باشی. صاف وایسا. قد خم نکن. من رو تو حساب کردم." بشری چه‌قدر دلش می‌خواست کلاس تمام شود. چی می‌شد منم یه بار کلاس‌و بپیچونم؟ تا سه جلسه حق غیبت دارم ولی نمی‌تونم. نمی‌خوام چیزی از درس‌ از قلم بیفته برام. کلاس تمام نمی‌شد. برعکس دقیقه‌ها انگار کش آمده بودند آن روز. کلاس بعدی بشری توی همان طبقه برگزار می‌شد. بلند شد و رفتم توی کلاس. خداروشکر کرد که خالی بود. یک ساعت دیگر شروع می‌‌شد. یک کنج نشست. خلوت کرده بود با خودش. سخته ایستادن! کم آوردم و نیاوردم. خسته هستم و نیستم. احساسات بشری ضد و نقیض بودند. چقدر یهو زندگی سخت شد! پارسال همین روزا بود به خدا گفتم چه زود صدای من‌و شنیدی. کجای عشق دردسر داره! من که آسون به امیر رسیدم... حالا کمرم شکسته ولی نمی‌تونم قد خم کنم. نه به خاطر خودم، به خاطر خونوادم، استادام. به خاطر یاسین که واقعاً بهم ریخته به خاطر من. بشری با آمدن یک‌دفعه‌‌ای نازنین یکه خورد. _کجایی تو؟ چرا گوشیت‌و جواب نمیدی؟ کل دانشگاه رو گشتم تا پیدات کردم. مطمئنا از حال خراب بشری فهمید چه خبر است. _چت شده؟ بابا امیر رفته خب به... بشری نگاهش کرد. نازنین آرام‌تر ادامه داد. _به سلامت. گویا دل نازنین برای بشری سوخت که نگفت "به درک". بشری با خود گفت: پس نازنینم فهمیده. زمزمه کرد: آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش بی‌اختیار اشک ریخت. زیادی گریه می‌کرد این روزها ولی دست خودش نبود. امیر را می‌خواست در حالی که اسم خائن روی او بود. دل بشری امیر را می‌طلبید. عقل او چاره‌ی دلش نمی‌شد. تا دیوانگی فاصله‌ای نداشت. هم می‌خواست امیر را، هم نه! تو فصل خوشی نازنین زندگی من جهنم شده. اون تو یه عالم دیگه هست و من تو یه عالم دیگه. بشری هیچ‌وقت از دلتنگی و عشقش نسبت به امیر با کسی حرف نمی‌زد ولی آن روز نیاز داشت که حرف بزند. _دلم براش تنگ شده. دوست دارم فقط صداش‌و بشنوم. دلم می‌خواد یه لحظه کنارم باشه و دستش‌و بگیرم. نازنین، همراه بشری اشک ریخت. _دوسش دارم. نباشه می‌میرم. هنوزم دوسش دارم. هق‌هق بشری سکوت کلاس را بهم ریخت. به در کلاس نگاه کرد. حتماً نازنین آن را بسته بود. نفس بشری دیگر بالا نمی‌آمد. نازنین شانه‌های بشری را ماساژ داد. گریه کرد. _بشری! از دست میری! بس کن. بشری دست روی گونه‌ی خود گذاشت. _نمی‌تونم. دارم دق می‌کنم! هق زد. _دلم براش تنگ شده و ازش دلگیرم. من نباید دیگه عاشقش باشم. مگه نه؟ ابر نشسته در چشم‌های بشری این‌بتر بیش‌تر بارید. _نمی‌تونم دوسش نداشته باشم. امیر همه‌ی زندگیم شده بود. آرام نمی‌شد بشری. تازه سر دل حرف‌های او باز شده بود. دیگر سرریز شده بود. تمام احساسات بشری نسبت به امیر یک‌باره مثل آتشفشان فوران کرده بود. بشری با دستمال اشک‌هایش را خشک کرد. نازنین گفت: باید بری سرویس. یه آب بزن به صورتت تا کسی ندیدتت. بشری دست‌هایش را زیر شیر آب گرفت. چند بار صورتش را با آب سرد شست. نباید کم بیارم. هیشکی نباید من‌و با چشمای گریون ببینه. از سرمای آب به لرز افتاده بود. نازنین خواهرانه او را همراهی کرد. برای بشری سخت بود اینکه نازنین می‌دانست توی زندگی او چه خبر است. وای امیر! من تا کی باید خجالت بکشم. حالا اولشه... بشری برای آن کلاس نماند. به نازنین گفت: _می‌خوام برم خونه. _همرات میام. _تو به کلاست برس. _حرفشم نزن! نمی‌ذارم تنها بری. رنگ و روی بشری بهتر شد. از سرویس رفتند بیرون. نازنین پا تند کرد. قدم به قدم همراه بشری می‌رفت. به ماشین رسیدند. بشری تمرکز و توانی برای رانندگی در خودش نمی‌دید. سوئیچ را طرف نازنین گرفت. نازنین سوئیچ را از دست بشری گرفت. _بده من قربونت برم. در را برای بشری باز کرد و خودش ماشین را دور زد. از پارکینگ بیرون نرفته بودند که موبایل نازنین زنگ خورد. بشری از کیف نازنین موبایل را درآورد. بشری داشت می‌مرد ولی با دیدن اسم میر که نازنین به "جناب میر" ذخیره‌اش کرده بود تلخ خندید. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯