به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ20
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ207
کپیحرام🚫
ظاهراً زهراسادات خیلی حسرت میخورد از رفتن امیر اما به خاطر گل روی سیدرضا دیگر صحبتی نکرد. بشری از چشمهای مادرش میخواند که او را مقصر میدانست اما روی حرف سیدرضا حرفی نزد. مثل همیشه.
میدانست که بعد به سراغش میآید و یک خلوت مادر و دختر خواهند داشت. خلوتی که بشری نیاز مبرم به آن داشت. خلوتی که در عین آرامش، طوفان هم با خود میآورد.
زهراسادات همیشه وقتی به بچهها تند میشد، راهی هم برای صلح میگذاشت. کاری نمیکرد بچههایش از او فراری باشند.
یاسین مثل یک گناهکار به بشری نگاه میکرد.
انگار یک خاطی که چند وقت دنبالش بوده را گیر انداخته باشد.
بشری اما از نگاه برادرش زیاد معذب نبود. او سیدرضا بود که بشری زیر نگاههای جدی و صدای محکمش کم میآورد.
-یاسین خودش را جلو کشید. دستهایش را قلاب کرد.
_میدونم سخته برات. شاید بگی کسی منو درک نمیکنه که هممون خبر داشتیم چقدر به امیر وابسته بودی!
چی میخوای بگی یاسین!
دوباره فیل منو یاد هندستون فراموش نشدهام میاندازی؟
_زندگیت به هم ریخته. از درون و بیرون داغون شدی. چه میدونم شکست عشقی خوردی!
انگشت سبابهاش را گرفت طرف بشری. از همان فاصله بشری فشار نوک انگشت یاسین را توی چشم خودش احساس کرد.
_خودت کردی!
سیدرضا غرید.
_یاسین!
اخم و طرز نگاه سیدرضا را هر که میدید وامیرفت. اما یاسین نه! دست گذاشت روی دست پدرش.
_صبر کن پدر من!
حرفش را زد، رک و راست!
_شاید تقصیر ماست که اساسی بیدارت نکردیم بفهمی دور و بر یه آدم نظامی چه خبره و چی میگذره. ولی چرا مامان تا حالا همچین چیزی ازش سرنزده؟ یا طهورا؟ یا حتی فاطمه؟
آهسته و شمرده گفت: پس معلومه ما روشنت کردیم. تقصیر از ما نیست.
تکیهاش را به مبل داد. مثل عقاب به بشری نگاه کرد. انگار میخواست برخوردی که نمیتوانست فیزیکی انجام دهد را روی روان بشری پیاده کند.
گویا لازم دیده بود همان آن، از بشری زهرچشم بگیرد.
بشری مثل کوهی که صاعقه به آن برخورد کرده، فروریخت. همهی اداهایی که برای محکم نشان دادن خود به کار بسته بود دود شد و هوا رفت.
یاسین کارش را از بر بود. برای کوبیدن بشری نیاز به کارهای سخت نبود. با همان فیگورها و چند کلمه بشری را از پا درآورد.
من بیفکری کردم در حد اعلا!
یاسین امان فکر کردن به بشری نداد.
اگه یه کلوم دهن وا میکردی و میگفتی همچین فکری تو سر شوهرته، من و بابا باهاش حرف میزدیم. یا حرفمون اثر میکرد یا نه. فایدهاش این بود حالا ای کاش و اگر نمیکردیم.
فشاری که یاسین به دست سیدرضا آورد، از دید بری پنهان نماند. بلند شد و کتش را پوشید. دست توی جیبهای کتش کرد. بشری واقعاً ترسیده بود. یاسین با چشمهای ریز به بشری نگاه کرد.
_شب که میام این بساط جمع شده باشه. همه چی عادی به نظر بیاد.
در حالی که به طرف در سالن میرفت دلیل آن حرفش را هم به زبان آورد.
_با فاطمه برمیگردم.
بشری بلند شد که به اتاقش برود. زهراسادات دهان باز کرد که حرفی بزند، با اشارهی سیدرضا باز سکوت کرد. بشری از دست یاسین دلخور نبود.
من کوتاهی کرده بودم. هر چند بابا میگفت امیر مختار به تصمیم بوده ولی من نمیتونستم خودمو ببخشم.
من ازدواج نکرده بودم که فقط بگم شوهر کردم. من ازدواج کرده بودم که زندگی کنم.
امیر ایرادات ریزی داشت اما نه اونقدر مهم که نتونم باهاش خوشبخت باشم. که نشه تو زندگیمون خدا رو حس کنیم.
همون زیارتای شاهچراغی که باهام میاومد یه دنیا ارزش داشت.
هر چند تو قرآن خوندن تپق میزد.
هر چند نمازاش خالی از مستحبات بود و به قول خودش مثل من ته و توی دعاهای مفاتیح رو درنمیآورد ولی مرد بود. با وجدان بود.
امیر خوشاخلاق بود و چه نعمتی برای یه زن از این بالاتر؟
هر چی که از قبل بود و نبودو خبر نداشتم ولی بعد از پیوند با من، چشماش فقط مال من بود.
نگاهش پی هیچ زنی نمیرفت...
همیشه به خونوادمو احترام میذاشت. به قول معروف حتی گل نمیشد تو روی مامان و بابام بشکفه...
بشری به در اتاقش رسیده بود.
حرف بابا برام حجته. تو نباید میرفتی. نباید این اشتباه میکردی ولی هیچ وقت... هیچ وقت... خودمو نمیبخشم اگه مسبب رفتنت باشم.
میدونم خیلی بد باهات تا کردم.
ولی...
دست خودم نبود امیر!
کاش یه روز، یه جا بتونم این رو بهت بگم.
بگم که "باور کن دست خودم نبود."
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯