به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ21
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ213
کپیحرام🚫
قلب بشری توی سینه جا نمیشد. تمام تنش را لرز خفیفی گرفته بود. نمیتوانست حدس بزند چه چیزی انتظارش را میکشد. نمیخواست لحظهای درنگ کند. میخواست زودتر یادداشت امیر را بخواند. پاکت را باز کرد. چند خط بیشتر مقابلش نبود. کنجکاویاش سر جایش بود اما از کوتاهی نامه جاخورد. شروع به خواندن کرد.
"سلام
فکر کنم وقتی داری این نامه رو میخونی حالت خوب باشه و دیگه افسرده نباشی.
داراییم رو به نامت زدم. میدونم خیلی ناقابله. به عنوان هدیه قبولش کن. مطمئن باش پولش حلاله و مشکلی نداره.
به نامت زدم چون کسی به جز تو لایقش نبود.
از پیشت رفتم چون لیاقتت رو نداشتم. تو بدون من خوشبختتری. خیلی دلت رو شکوندم و حرفایی بهت زدم که حقت نبود.
بذار یه فلش بک هم بزنم به پارسال. اوایل رفتارت برام جالب بود. کمکم به دلم نشستی. از وقتی حس کردم دلم میخوادت تا الآن همیشه دوستت داشتم. حتی یه لحظه هم نبود که واقعا تو رو نخوام.
فکر میکردم با داد زدن و بیمحلی کردن بهت بتونم تو رو راضی کنم اما تو نسبت به عقایدت کوتاه نمیاومدی.
ببخش واسه همه بدیهایی که از جانب من دیدی.
میبوسمت بهترین همسر دنیا"
بشری به جز این که امیر واقعا او را دوست داشته، چیز دیگری از آن نامه برداشت نکرد.
باز هم دلچرکین بود که اگر دوستم داشت چرا آن رفتارها را کرد؟
چرا گذاشت و رفت؟
چرا من را کنار گذاشت تا به هدفش برسد؟
اگر هدفش پول بود چرا زندگیاش را به نام من زد؟
آن یادداشت دردی از بشری دوا نکرد. امیر از هیچ چیز پرده برنداشته بود. فقط انگار دست به قلم برده بود تا حرفهای دلش را زده باشد.
بشری نامه را تا زد. پشت نامه نوشته بود "فقط بشرام بخونه".
بشری داشت فکر میکرد. میم مالکیت را بار اولی است که امیر به کار برده. نفس سنگینی کشید. زمزمه کرد: و مطمئناً آخرین بار.
حال یک بازنده را داشت.
مادری منو واسه سر به راهی پسرش انتخاب کرده بود و من هنوز نمیفهمم اون پسر به چه اجباری قبول کرده!
بیشتر از یک سال با مردی خاطره دارم که حالا اموالشو برام گذاشته و خودشو ازم دریغ کرده.
من به عنوان یه زن انقدر ارزش یا حق نداشتم که همسرم باهام بمونه؟
که در حالی که دم از دوست داشتنم میزنه منو به رفتن ترجیح بده؟
نامهی امیر برای بشری گرهی که باز نکرد هیچ، حتی باعث شد سردرگم شود. بشری نامه را برداشت و رفت پایین. ضحی توی بغل یاسین بود. ریش یاسین را توی دستش گرفته بود و بینیاش را با دندان نداشتهاش گاز میگرفت. یاسین صورتش را کنار کشید و بینیاش را نجات داد.
_چه دردی میگیره! خوبه دندون نداری هنوز فسقلی!
فاطمه دندانگیر صورتی طرح بستنی را که شسته بود آورد دست دهترش داد.
_این بچهس. نمیفهمه. تو که عاقلی چرا میذاری بینیتو تو دهن بگیره؟
ضحی با غرغر دندانگیر را گرفت. لثهاش را روی آن فشار داد. طولی نکشید که از دستش ول شد و روی قالی افتاد. فاطمه وای گفت و دوباره برای شستن دندانگیر بلند شد.
بشری یادداشت را جلوی یاسین گرفت. یاسین سرش را بالا آورد.
_چیز خاصی داره؟!
_نه. ولی فکر کردم بهتره خودتم بخونی. بالآخره تو مو رو از ماست بیرون میکشی.
یاسین برای گرفتن نامه دستش را دراز کرد. بشری لب زد: فقط خودت بخون.
برگشت و توی رختخواب دراز کشید. یادش افتاد هیچ کدام از دعا و زیارتها را نخوانده.
شب جمعه بود. باید سورهی یاسین را هدیه به شهیده کمایی میخواند.
کارش که تمام شد، دوباره دراز کشید. نور ماه اتاق را نیمهروشن کرده بود. زل زد به بیرون. ماه از پشت شاخهی درختها پیدا بود. بشری شبهای مهتاب را خیلی دوست داشت. روی دست راست چرخید. دستش رو زیر سرم گذاشت. به یاد روزهای بچگیاش افتاد. آنوقتها فکر میکرد ماه مرد باشد. خندهاش گرفت. بین آن همه فکرهای درهم و برهم، داشت به باورهای بچگیاش فکر میکرد.
انگار خدا گاهی خودش افکار را برایت کنار میزند تا برای لحظهای هم که شده دردت را فراموش کنی.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯