به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ21
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ214
کپیحرام🚫
چند شبی میشد که امیر میهمان قنوتهای نماز وتر بشری نبود. بشری نماز شب را خواند. زندگی با امیر هر چه که نداشت، این سحرخیزی را از او نگرفته بود. همه چیزش سر جای خود بود. مثل قبل. تسبیح را دور مچش پیچید. روی دو زانو، کج نشست.
بیمعرفتیِ بگم زندگی با امیر هیچی نداشت. کم و کاستی بود اما خب به چشمم نمیاومدن.
هر چند خودش را بازنده و بازیخورده میدید اما دلش نمیآمد از امیر و مادرش دلگیر باشد.
اون یه سالی که با امیر سر کردم بهترین سال عمرم بود.
نفسش را با حسرت بیرون داد. آسمان توی میدان دیدش بود ولی خبری از ماه نبود. صدای اذان او را از فکر بیرون آورد.
از ظرف روی میز چند رطب برداشت تا قار و قور شکمش را ساکت کند. نماز خواند و بعد هم دعای ندبه.
آن جمعه از صبح دلش گرفت. فردا شنبهای بود که باید میرفت برای جاری شدن صیغهی طلاق.
عکس امیر را از زیر بالش درآورد. رو به رویش گذاشت.
چهطور دلم میاد!
چه روز سختی داره میرسه!
یک لحظه همه چیز فراموشش شد. لب زد: کاش بودی امیر! فردا، بدون تو چطور دووم بیارم؟
به خودش نهیب زد.
داری واسه طلاق از امیر میری. توقع داری امیر هم باشه؟ کی چی بشه؟ مثلا باشه کنارت که دلگرم بشی؟ دیوونه تو داری میری که از او جدا بشی...
تا غروب مثل مرغ سرکنده بود. زیاد پایین نمیماند. بقیه هم ناراحت بودند. اشتهای بشری کور شده بود. تا نزدیک غروب با همان چند رطب سر کرد. دمدمای غروب از گشنگی چشمهایش سیاهی میرفت. بوی سوپ حسابی پیچیده بود. شبهای زمستان، سوپ پای ثابت غذای خانهی سیدرضا بود. یک کاسه لعابدار با قاشق جلوی بشری گذاشته شد. بشری به مادرش نگاه کرد. قیافهی زهراسادات غمگین بود. بیخرف به آشپزخانه برگشت.
_ممنون مامان.
چند قاشق توی دهان گذاشت. از شدت دلشوره حالت تهوع به سراغش آمد. کاسه را کنار گذاشت.
_بخور مادر. هیچی ازت نمونده.
_معدهام پس میزنه.
زهراسادات با افسوس سرش را تکان داد.
_چی میخوری؟ بگو بیارم.
_همین سرد بشه کم کم میخورم.
چند روزه زیاد دورم میگردی مامان. من انگار لالمونی گرفتم زبونم باز نمیشه. شاید هنوز سرریز نشدم.
یه کم دیگه میگذشت صبر من سرمیاومد. اون وقت مطمئناً هر چی تو دلم بود روی داریه میریختم.
همان چند قاشق سوپ شد صبحانه و ناهار و شام بشری. قبل از خواب تکه نان سنگکی را روی بخاری برشته کرد و توانست بخورد.
خانه ساکت بود. گاهی تق و توق ظرفها که زهراسادات جابهجا میکرد شنیده میشد.
سیدرضا هم حرفی نمیزد. گرد غم روی صورت هر دوی آنها نشسته بود.
بشری میخواست به اتاقش برود. زهراسادات با یک لیوان دمنوش جلوی او ظاهر شد. بشری لیوان را از مادرش گرفت و رفت بالا. لیوان بادرنجبویه را گذاشت لبهی پنجره. خیلی زود بخار روی شیشه نشست. بشری با انگشت لرزان یک قلب کشید. کمی نگاهش کرد و زود خط کشید روی آن.
شد یک قلب ترک خورده!
بغض از صبح فروخوردهاش هر لحظه فشار بیشتری به گلوی او میآورد. احساس میکرد کسی به قلبش چنگ میزند. گویی قلبش از جا کنده میشد و دوباره سر جایش به تپش میافتاد.
خوردن دمنوش بیتاثیر نبود. آرام شده بود اما خوابش نمیبرد. تمام خاطرات جلوی چشمش راه میرفت. قلبش با یادشان تیر میکشید اما گریهاش نمیگرفت.
آن شب برزخی گذشت اما بشری جان به سر شد تا صبح. چشمهای سیدرضا و زهراسادات سرخ بود. هیچ کدام حرفی نمیزدند. صبحانه را بشری با میلی فقط چند لقمه خورد. پدر و مادرش همان چند لقمه را هم نخوردند. بشری زودتر از بقیه کنار در سالن منتظر یاسین نشست. دوست داشت زودتر از آن جو راحت شود. با نزدیک شدن عقربهها به ساعت ده حال او بدتر میشد.
یاسین آمد و بشری تازه متوجه شد که پدر و مادرش میخواهند همراهش بیایند. چهقدر از آمدنشان ممنون بود.
جلوی در محضر پیاده شدند. حال بشری، حال گوسفندی بود که به سلاخی میبردند. یاسین دست خواهرش را گرفت. بشری به گرمای این دست احتیاج داشت.
_چهقدر سردی دختر! پس نیفتی؟
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯