به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ21
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ219
کپیحرام🚫
نازنین نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت. عشق بشری یک طرف بود و کار امیر طرف دیگر.
کمی با خودش کلنجار رفت. اگر یک ترازو میآورد اعتقادات بشری نسبت به عشقی که به امیر داشت خیلی سنگینتر میشد. پس بشری تصمیم درستی گرفته بود.
به حدی ناراحت بود که ساسان هم متوجهی حال او شد. نازنین با ناراحتی قضیهی طلاق را گفت و ساسان عمیق به فکر فرورفت. یک حسی دوباره توی وجودش سر باز کرد. با شنیدن خبر طلاق بشری به عقب برگشت، به سال قبل. به روزی که خبردار شد امیر، بشری را نامزد کرده. به حال برزخی که دچار شد.
حالا زمانی که دل دختری را به بودن خودش خوش کرده بود، این خبر را شنید. گاهی عشقهای قدیمی بعد از گذشت چندین سال کار دست دل میدهند. این که فقط یک سال گذشته بود. با صدای نازنین و حس گرمای دست نازنین که برای بار اول شانهی ساسان را لمس میکرد به خودش آمد. مثل برقگرفتهها تکان خورد. گویی هنوز ظرفیت تماس فیزیکی با نازنین را نداشت.
_چی شده ساسان؟
دستی به ریشهای کمپشتش کشید. زیر لب استغفرالله گفت. میخواست افکار مزاحم را با این ذکر پس بزند.
_چیزی نیست.
نازنین بیخبر از همه جا گفت:
_توام فکر نمیکردی امیر اینکاره باشه؟
نازنین به قدر یک صدم هم نمیتوانست حدس بزند آن لحظه چی توی سر ساسان میگذرد.
-ساسان! گفته بودی امروز میریم بیرون.
_باشه یه روز دیگه.
نازنین سر از رفتار ساسان درنمیآورد. آن بیرون رفتن و با هم بودن پیشنهاد خود ساسان بود اما آن لحظه خود او بدون دلیل آن پیشنهاد را کنار گذاشت.
ساسان چندبار به تهریشش دست کشید. انگار با خودش کلنجار میرفت. نازنین منتظر بود ساسان برای کنسل کردن گردش آن روز دلیل بیاورد. ساسان بدون اینکه به صورت نازنین نگاه کند، گفت: خداحافظ.
نازنین وارفته به ساسان نگاه کرد.
نخواست من رو برسونه!
اقلاً یه تعارف بهم نکرد!
پایش پیش رفت تا به ساسان برسد و از او دلیل این رفتارش را بخواهد. اما قدم از قدم برنداشته پشیمان شد. فکر میکرد با این کار خودش را خفیف میکند.
بند کیف را بین انگشتها گرفت. ساسان را سوار موتور دید. با سرعت از پارکینگ بیرون رفت.
نازنین ماشین نیاورده بود. باید با سرویس برمیگشت. با حرص روی صندلی نشست. میخواست به ساسان پیام بدهد. او را ببندد به حرفهایی که دلش را خنک کند.
قفل موبایل را باز کرد. تصویر زمینه تلفنش عکس دونفره با ساسان بود. لبخند محجوبی داشت.
مربوط میشد به اولین مرتبهای که بعد از محرمیت با هم تنها شدند و ساسان از او خواسته بود عکس سلفی بگیرند. لبخند کمرنگی روی لبهای نازنین نقش بست. تمام ذهن او پر شد از ساسان. یادش افتاد به اخلاق خوب ساسان، تماسهای قبل از خواب هر شب او و هدیههای کوچک و بزرگش. شاخه گلهایی که هر بار برای او میآورد. هر بار یک گل. حتی گلهایی که گرانقیمت هم نبودند اما برای نازنین دنیایی ارزش داشتند. نامزدیشان به یک ماه نمیرسید اما قدر یک سال با ساسان خاطرههای خوب داشت.
از نوشتن پیام منصرف شد. شیطان را لعنت کرد. لعنت کرد که همین اول کار با وسوسهاش داشت رابطهشان را خدشهدار میکرد. با یک پیام از روی عصبانیت.
..
..
ساسان با موتور هر لحظه از دانشگاه دورتر میشد. افکارش حسابی به هم ریخته بود.
چرا حالا باید این اتفاق میافتاد؟
چرا تا وقتی من نرفته بودم خواستگاری نازنین...
باد به سر و صورتش خورده بود. دیگر خبری از التهاب لحظههای اول نبود.کنار ردیفی از درختهای سرو و کاج ایستاد. دستهای سردش را به هم مالید. با خودش دو دوتا چهارتا کرد.
علاقهاش به نازنین چیزی نبود که بشود به راحتی از آن بگذرد.
سعی کرد بشری را تصور کند. زنی که حتی تصویر درستی از چهرهی او در ذهن نداشت. چون هیچ وقت مستقیم به او نگاه نکرده بود.
نازنین را میخواست. حتی بیشتر از جان خودش!
فکر کرد بشری حتی اگر مجرد بود، جایی توی زندگی او نمیتوانست داشته باشد. چه برسد به اینکه بشری یک زن بود که توی دوران عده به سر میبرد.
ساسان لب گزید.
خدا من رو ببخشه.
پس چرا یه لحظه دو دل شدم؟
این کلام را یادش نمیآمد کجا شنیده اما مثل پژواک یک صدای ملکوتی توی گوشش میشنید:
"انسان هر لحظه در حال آزمایش است"
باز فکرش درگیر بود و ناخودآگاه پشت سر هم به محاسنش دست میکشید.
خودت کمک کن من بیراهه نرم.
خودت من رو عاقبت به خیر کن.
سوار موتور شد. دلش به همین زودی برای نازنین تنگ شده بود. میخواست به او زنگ بزند تا هر جا که هست برود دنبالش و از همان جا با هم به گردش بروند.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯