به وقت بهشت 🌱
💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ227 کپیحرا
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ228
کپیحرام🚫
اشرف پشت چشمی برای پسرش نازک کرد و صورتش را برگرداند.
_میتونستی بگی خواهش میکنم مجبور نبودی بگی نوش جان!
دوباره بهپسرش نگاه کرد. اینبار با اخم.
-فکر میکنی من نمیفهمم تو سرت چه خبره. من میبینم چند وقتِ جل شدی خونهی فاطمه!
مهدی شانههای پهنش را بالا انداخت.
_سفسطه میکنی مادر من! شما که مسافرت بودین. من تنها بودم فاطمه هم تنها. به خاطر فاطمه و ضحا میاومدم اینجا.
فاطمه تمیزکاریاش تمام شد. دستمال به دست جلوی مادرش ایستاد.
_ناراحت نشو مامان ولی شما داری اشتباه میکنی. بشری اونجوری نیست که فکر کردی. طلاق گرفته خب گناه کبیره که نکرده. مجبور بود. من بهش حق میدم.
اشرف تیز نگاهش کرد ولی فاطمه همانطور آرام ادامه داد.
_بشری اهل ناز و عشوه نیست. مشغلذمهاش نشو مامان.
بحث کردن با اشرف بیفایده بود. این را مهدی خوب درک میکرد. او زنی بود که فقط حرف خودش را قبول داشت. حالا هم به قول خودش یک پسر داشت و هزار آرزو. قبول نمیکرد پسرش با یک مطلقه ازدواج کند.
صدای ضحا، فاطمه را به اتاق کشاند. توی تخت سفید وکیومش به پهلو خوابیده بود و شست پایش توی دهانش بود.
_چیکار میکنی عزیزم؟
ضحا را بغل کرد و بین ابروهای او را بوسید. تا چشمهای عسلی ضحا به مادرش افتاد، لبها را جمع کرد. ناز میکرد برای فاطمه.
صدای زنگ خانه آمد. فاطمه احتمال میداد یاسین باشد. از پنجره به کوچه نگاه کرد. سمند سفیدی که قسطی خریده بودند، جای همیشگی پارک بود.
فاطمه از اتاق بیرون رفت. باز هم یک زنگ کوتاه زده شد و بعد صدای چرخیدن کلید توی قفل.
یاسین یالله گفت و از در داخل رفت. ضحا تا او را دید دستها را به طرفش دراز کرد.
اشرف هنوز برافروخته بود. در حضور یاسین هم نمیتوانست خودداری کند. علیرغم تعارفهای یاسین بیشتر از آن نماندند و رفتند.
کمی از مسیر را رفته بودند. مهدی به مادرش نگاه کرد. اخم بین ابروهای اشرف خبر میداد که هنوز توی فکر صحبتهای قبل هست.
_مامان!
اشرف نیمنگاهی به مهدی کرد. مهدی دنده را عوض کرد.
_دیدی ضحا چطور واسه باباش ذوق میکرد؟ دیگه به فاطمه اون حرفا رو نزن. اون زندگیش خوبه. با وجود ضحا بهترم شده.
اشرف از زیر چشم به مهدی نگاه و کمی با خودش غرولند کرد.
_مگه نه مامان؟
_اون بچه ذوق نمیکرد که! بالبال میزد. از بس باباشو نمیبینه تا چشمش بهش میخوره میخواد پرواز کنه طرفش.
مهدی با لبخند به مادرش نگاه کرد. میدانست که همهی حرفهای او از روی دلسوزی مادرانه است.
-چته؟ لبخند ژوکوند میزنی! خب دلم میسوزه براش.
لبخند مهدی پررنگتر شد. دست مادرش را گرفت و بوسید.
_قربون دلسوزی مادر بشم.
اشرف دستش را از دست مهدی کشید.
_خودت رو لوس نکن.
دستهای گوشتالویش را روی هم گذاشت. سرش را به چپ و راست تکان داد.
_چی بگم مادر. یاسین داماد خوبیه. یه بیاحترامی به من نکرده. تنها داماد فامیل ماست که دست مادرزنش رو میبوسه. تنها داماد به درد بخور فامیله. همه حسرت زندگی فاطمه رو میخورند ولی چی کار کنم کارش سخته. بیچاره فاطمه هر بار که این میره ماموریت میمیره و زنده میشه. قربونش برم به روی خودش و ما نمیاره. خیلی صبوره ولی من مادرم حال و روزش رو میفهمم. میشه عین مرغ سرکنده. وقتی هم که میخوام دلداریش بدم برام شعر میخونه: "خونش مگه رنگینتر از خون حسینه"
اینم عقیدشه.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
طاها نشست پشت فرمان. بشری هم ماشین را دور زد و نشست. _به قدر کافی واسه طهورا وقت گذاشتم. تویی که زی
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ228
کپیحرام🚫
آنطور که میگفتند تا سیزده به در میماندند سیاخ دارنجان. بشری علیرغم میل باطنیاش چمدان زرشکی را با کمک طهورا پایین آورد.
کجا بیام من؟
جایی که پر از خاطرات امیرِ؟!
لباسهایشان را تا کردند و هر کدام یک سمت چمدان گذاشتند.
میماند یک عالمه کتاب. از درسی گرفته تا آزاد.
طهورا کتابهای درسی را توی دست بشری دید.
_هی... خدایا شکرت. این نیم وجبی با من فارغالتحصیل میشه!
بشری خندید.
_هنر که نکردم. یه ترم تابستون سال قبل گرفته بودم. ترم پیشم که حالم خوب نبود. به لطف اساتید غیبت موجه شدم و فقط شش واحد تونستم پاس کنم. بقیه درسا سخت بود وگرنه...
کمی فکر کرد.
_به هر حال بازم این ترم تموم میشدم. چند واحد برام میموند.
_خیلی خوبه که. چرا لباتو آویزون میکنی؟!
_کاش امسالم ترم تابستونه گرفته بودم.
_مگه ارائه میشد؟
بشری نفس سنگینی کشید و کتاب به دست نشست کف اتاق.
_به خاطر امیر برنداشتم. میخواستم وقت بیشتری با امیر داشته باشم.
_الآن پشیمونی؟
بشری کتابها را بین لباسهای خودش و طهورا جا داد.
_جیب بالای چمدونم برای تو. کتاباتو بذار.
سرش را بالا گرفت. نگاه عمیق طهورا خبر از این میداد که هنوز توی فکر حرف قبلی بشراست.
_مهم اینه که اون روز تصمیمم درست بود. اون زمان حق امیر بود که من تو خونه باشم و همسرداری کنم.
طهورا فکر کرد اگر من هم بودم این حرفها را میزدم؟ چرا بشری میتواند خوب تحلیل کند؟
شاید اگه من به جای بشری بودم الآن حسابی پشیمون بودم که درسم به خاطر امیر عقب افتاده.
برخلاف تصور بشری، توی مسیر فکر امیر به سراغش نیامد. انگار دستی از غیب داشت زندگی او را به جلو هدایت میکرد. چشمها را بست و سر را به پشتی صندلی تکیه داد.
دستی شانهاش را تکون میداد. چشم که باز کرد جلوی در چوبی خانهی آقاجان بودند. کش و قوسی به خودش داد و در ماشین را باز کرد.
بیبی و آقاجان اولین کسانی بودند که احوال امیر را جویا شدند. یکی از سختترین کارها باز جلوی پای بشری سبز شده بود. این که بخواهد به همه توضیح بدهد چرا متارکه کرده.
طاها به طهورا اشاره کرد. هر دو از جا بلند شدند. طهورا گفت:
_بریم این اطراف یه چرخ بزنیم.
بشری از فرشی که روی آن چمباته زده بود، کنده شد. پشت سر خواهر و برداش راه افتاد. برای ناهار که برگشتند متوجهی ناراحتی بیبی شد اما بیبی چیزی به روی بشری نیاورد. بشری با خود فکر کرد. حتماً مامان و بابا همهی قضیه رو گفتند!
برای خواب به بالاخانه رفتند. بشری سریع در یکی از اتاقها را باز کرد و رفت داخل. طهورا گفت: اون یکی اتاق دلبازترِ!
_من اینجا راحتترم.
زبان بشری نمیچرخید بگوید من با امیر توی آن اتاق خاطره داشتم. سرش را روی مخده گوشهی دیوار گذاشت و نفهمید کی خوابش برد.
چشم که باز کرد طهورا را ندید. از اتاق بیرون رفت. سر و صدای طاها و طهورا خانهباغ را برداشته بود. افتاده بودند به جان خانه. میساییدند و برق میانداختند. طاها توی یک نصفه روز تمام شیشهها را پاک کرده بود. بشری دست به سینه ایستاد.
_پسر زرنگی داشتیم! خودمون خبر نداشتیم!
طاها روزنامه را مچاله کرد و انداخت طرف بشری. خورد وسط پیشانی بشری. بشری نگاه از روزنامهی مچاله که آنطرفتر افتاده بود برداشت.
_ازت تعریف کردما!
_جواب محبتت رو دادم.
صدای زنگ بلبلی دنبالهدار بلند شد. بشری چادررنگی را از روی بند رخت برداشت و سر کرد. طاها داد زد.
_یه آب بزن صورتت. چشات باباقوریه. مردم وحشت میکنند.
بشری برگشت و بینیاش را برای طاها چین داد. دستش روی کشوی چوبی قفل در بود. یک توپ دیگر از روزنامهی مچاله توی سرش خورد. همانطور که در را باز میکرد، خنده هم به لبش آمد. با دیدن شخص پشت در خندهاش جمع شد. سرش را پایین انداخت.
_سلام.
بشری چادر را جلو کشید و جواب داد. برگشت به طرف طاها و برایش خط و نشان کشید.
دوباره سمت کوچه چرخید. با خود گفت: این اینجا چیکار میکنه؟ واسه چی این همه راهو تا اینجا اومده؟!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯