به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ22
💠
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ229
کپیحرام🚫
مهدی مادر را درک میکرد. خوشبختی بچههایش را میخواست اما نظرات شخصیاش که جزء عقاید او شده بود باعث میشد آن حرفها را بزند.
اشرف با این وجود که خانوادهی علیان را قبول و بشری را دوست داشت اما عقیده داشت پسرش میتواند با یک دختر ازدواج کند چرا باید به خواستگاری بشری برود؟
بقیهی راه را سکوت کردند. مهدی به بشری فکر میکرد. از روزهای اولی که خانوادهی علیان برای فاطمه پا پیش گذاشته بودند، بشری با حجب و حیای خاص خود توی دل مهدی نشست ولی مهدی هر کار کرد موفق نشد خودش را توی دل بشری جا کند. واسطه شدنهای فاطمه هم بیفایده بود. مرغ بشری فقط یک پا داشت. سر چهارراه پشت چراغ قرمز نگه داشت. سرش را به شیشه تکیه داد.
بشری چیِ امیر رو به من ترجیح داد؟!
بارها به این سوال فکر کرده و هر بار فقط به این نتیجه میرسید که بشری عاشق امیر شده. همین!
حالا با شنیدن خبر طلاق بشری باز دلش برای او پر میکشید. میخواست پا پیش بگذارد.
این بشری با بشرای سالهای گذشته برای من فرق نداره. مجرد یا مطلقه و بیوه بودنش برام مهم نیست. خود بشری برام ارزش داره، خود او برام خواستنیه.
اما مطمئن نبود بشری قبولش کند. این بار کارش سختتر از قبل شد. چرا که اشرف هم در برابرش جبهه گرفته بود. مهدی میترسید حرفی بزند و مادرش نتواند خودش را کنترل کند. جلوی یاسین چیزی بگوید و اوقات خواهر و شوهرخواهرش تلخ بشود.
..
..
بشری پشت سر پدر و مادرش داخل خانه رفت. چادرر را از سر برداشت و روی دست انداخت.
-من نمیفهمم مامان! چه دلیلی داره یاسین و فاطمه ما رو با خونوادهی فاطمه همزمان دعوت میکنن؟!
بشری اخم کرده بود. زهراسادات گفت: من رفتم سر بزنم، فاطمه نذاشت برگردم. گفت ناهار میپزم بابا و بشری هم بیان. هنوز دست به کار نشده بود، مهدی و اشرفخانم هم رسیدند.
زهراسادات ایستاد و به چهرهی در هم بشری نگاه کرد. بشری لبها را جمع کرد. حتی یادآوری رفتار اشرف آزارش میداد. مادر نگاه دقیقی به او کرد.
_انقدر تو فکر رفتار بقیه نرو. هر کسی یه جوره. یه شخصیتی داره. قرار نیست واسه هر رفتاری انقدر ماتم بگیری.
بشری چشمهای بیگناهش را به مادر دوخت. سیدرضا با اشارهی سر از زهراسادات پرسید چی شده؟! زهراسادات چشمهایش را بست و به همسرش اطمینان داد قضیه را برایش تعریف کند. رو در روی دخترش ایستاد. چانهاش را گرفت و با او چشم در چشم شد.
_تو هیچ کار بدی نکردی. هر دختر عاقلیام جای تو بود، همین تصمیم رو میگرفت. طلاق، حق تو بود.
بشری را بغل کرد. دستهای گرم مادر انرژی و محبت زیادی به بشری تزریق میکرد.
_باید محکم باشی. نذاری رفتار مردم بهمات بریزه. کفش آهنی بپوش و راه برو. به زندگیت برس. کاریام به افکار بقیه نداشته باش. توکل کن!
کتار گوش بشری گفت: هنوز اول راهی!
بشری به مادر لبخند زد. دلش آرام شده بود. زمزمه کرد: هنوز اول راهم...
سیدرضاتسبیح را توی مچ جمع کرد. برلی عوض شدن جو گفت: حالا بگید تعطیلات عید کجا بریم؟
بشری با ذوق جواب داد: هر جا. با طاها و طهورا هر جا بریم خوش میگذره.
زهراسادات پشت سر سیدرضا پا توی پلهها گذاشت.
_آخر هفته شیرازند. طهورا سفارش کلمپلو داده.
سیدرضا در ورودی را باز کرد. همانطور که کفشهایش را درمیآورد گفت: با ماست و جاشیر.
_چشم آقا. شما امر کن.
بشری لبخند زد. همیشه رابطهی پدر و مادرش رو دوست داشت. هیچوقت بحث کردن آنها را ندیده بود. اصلاً نمیدانست آنها با هم بحث دارند یا نه!
پشت پنجره اتاق ایستاد. بادهای سرد زمستانی جایشان را به نسیمهای روحنواز قبل از بهار داده بودند. شاخهی درختهای حیاط پشتی موزون و منظم تکون میخوردند. دلش تاب نیاورد و رفت توی تراس. جوانههای سبز روی شاخهها خبر از سبز شدن دوبارهی درختها میداد.
آسمان آبی و صاف بود. دم غروب، خورشید بیجان میتابید. فصل داشت عوض میشد.
مگر اینکه آدم از سنگ باشد و با دیدن این تغییرات ریز به ریز و زیر پوستی طبیعت به وجد نیاید.
چند بار ریهها را از هوای تمیز پر و خالی کرد.
خدای شکرت! حال من و زندگیمو بهاری کن. کمک کن دوباره شکوفا شم.
آخر هفته شد. آخرین کلاس تدریسش بود. کلاسی که با نظارت استاد صالحی برگزار شد. از استاد خداحافظی کرد. به طرف خروجی دانشگاه راه افتاد. طاها را دید که توی ماشین پدرشان منتظر نشستهاست. به طرف ماشین راه نیفتاد، پرواز کرد. سمت در راننده رفت. تا برسد، طاها در را باز کرد و پیاده شد. بشری بغل کرد برادری را که با او مثل یک روح در دو بدن بودند.
_طهورا کو؟
_نیاوردمش. بریم با هم بگردیم.
_گناه داشت!
-داشت شکمش رو صابون میزد تا کلمپلو آماده بشه. فعلاً فقط به کلم پلو فکر میکنه.
_اگه بهش میگفتی میاومد.
_خب نخواستم بگم.
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ22
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ229
کپیحرام🚫
طاها کسی که پشت در بود را نمیدید. پرسید: کیه بشری؟
بشری چادرش را محکمتر گرفت. نه جواب طاها را داد و نه به مهدی نگاه کرد. مهدی لبخند زد و گفت: اجازه هست؟
بشری از جلوی در کنار رفت. نگاهش ماند روی دست مهدی که دو ساک را توی یک دست گرفته بود. ساک ضحا و فاطمه را شناخت.
به طرف کوچه سر چرخاند. فاطمه داشت از صندلی عقب ماشین مهدی، ضحا را که خواب بود بغل میکرد.
بشری لب زد: نگفته بودی میای!
چانهی ضحا روی شانهی مادرش بود و دست فاطمه توی کمر ضحا. با هم دست دادند. بشری با کمترین سر و صدا در را بست. برگشت که برود داخل خانه، دید ضحا با چشمهای باز نگاهش میکند.
لپهای ضحا روی شانهی فاطمه جمع شده و جلوی چشمهایش را گرفته بود. قند توی دل بشری آب شد.
_این که بیداره! فاطمه؟!
ضحا سرش را بلند کرد و خمیازهی دنباله درازی کشید. طوری که چشمهایش بسته شد. آخرش هم گفت: "آکی".
مهدی رفته بود داخل. فاطمه هم داشت کفشش را در میآورد. طاها دوباره رفته بود روی نردبان. بشری دست به نردبان گرفت و محکم تکان داد. طاها هول کرد و پنجره را گرفت. نفس راحتی کشید اما پاهایش میلرزیدند.
_دیوونه!
_جواب محبتتو دادم.
طاها تند پلهها را پایین رفت و دنبالش کرد. بشری دوید بین ردیف ملحفههای پهن شده روی بند رخت. طاها بشری را گم کرد. بیصدا ملحفهها را کنار میزد تا پیدایش کند.
پنجره اتاق نشیمن با صدای قیژ باز شد. بشری بیبی را دید که سرش را آورد بیرون. روسری آبی به سر داشت. توی قاب چوبی پنجره، اصل نوستالوژی بود. بشری فکر کرد اگر موبایل دستش بود، میشد از آن لحظه یک عکس ناب بگیرد.
-_بچهها! دست به ملافهها نزنین. نجس میشه!
بشری خندید و صدای خندهاش جای او را لو داد.
_بیبی! والا ما دستامون پاکه.
_دست نزنین. این همه زهراسادات زحمت کشیده. دلم چرکین میشه باید دوباره بشورمش.
طاها رسید پشت سر بشری. دستهای او را از پشت گرفت.
_گرفتمت موش کوچولو.
بشری دستپاچه شد. جیغ کشید و سریع دست روی دهان گذاشت تا جیغش را خفه کند.
-چیکار میکنی نمیگی میترسم؟ قلبم وایساد!
طاها سرش را برد جلوی صورت بشری. دندانهایش را نشان داد.
_ها ها ها!
بشری تمام توانش را جمع کرد با پشت پا توی ساق پای طاها زد. طاها با این که از درد اخم کرده بود، دست بشری را رها نمیکرد. بشری یکدفعه چرخید و توانست دستهایش را آزاد کند. پا گذاشت به فرار. طاها دنبالش کرد.
_دختر وحشی!
طاها ملحفهها را کنار میزد و جلو میرفت. خبر نداشت بیبی هنوز پشت پنجره ایستاده.
_بیاین ای وَر. لا اله الّا اللــــــه
و الله را از روی عصبانیت چند ثانیه کشید. صدای جیغ مانند بیبی باعث شد طاها و بشری سر جا میخکوب شوند. بیبی میخواست پنجره را ببندد و پیش مهمانهایش بنشیند. صدای مهدی باعث شد از بستن پنجره صرف نظر کند.
_اگه میشه پنجره رو نبندین. هوای خوبیه!
بیبی پنجره را بازگذاشت.
_راست میگی مادر. آفتابش میچسبه.
نگاهی به حیاط کرد که طاها و بشری هنوز داشتند کلکل میکردند. سر تکان داد.
_چه عجلهای بوده زهراسادات این دختر رو شوهر داده. هنوز داره گرگم به هوا بازی میکنه.
مهدی به زور خندهاش را جمع کرد ولی لبخندش را نمیتوانست چاره کند. بیبی زمزمهوار هنوز داشت میگفت.
_چه شوهر کردنی شد بیچاره؟ انداختنش تو چاه.
سیدرضا و زهراسادات نگاهی به هم کردند اما به احترام بیبی حرفی نزدند.
توی حیاط، طاها سر بشری را گرفته بود لبهی حوض و وانمود میکرد میخواهد سرش را زیر آب ببرد. دلش نمیآمد این کار را انجام بدهد. هوا سوز داشت. طاها فقط میخواست اذیتش کند. بشری دست و پا میزد. ضربهای به کمر طاها خورد.
_چیکار میکنی پدر صلواتی؟
آقاجان با دستهی بیل زده بودش.
_ولش کن جوجه رو.
طاها سرتق سر بشری را فشار داد و صورتش را توی حوض خیس کرد. بعد دستش را برداشت و آزادش گذاشت.
_همین جوجه داشت من رو از نردبون پرت میکرد. خودم رو نگرفته بودم الآن یا کمرم شکسته بود یا جفت پاهام قلم بود.
آقاجان بیل و بقچه به دست از سر زمین برگشته بود. نشست کف حیاط روی سنگفرشها. بقچه را باز کرد. پر بود از سبزی محلی بُن سرخ.
بشری مشتی توی تخت سینهی طاها زد و رفت بالای سر آقاجان. دهانش آب افتاد. آن سبزی را دوست داشت.
_خداقوت. اینجا چرا؟ جمع کنید بریم تو خونه. حداقل تو ایوون.
با حرف طاها تازه یادش افتاد که مهمون دارن.
_زشته بریم تو خونه پیش مهدی
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯