به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ22
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ230
کپیحرام🚫
بعد از ناهار دور هم نشسته بودند. بشری هر چقدر هم میخواست از مهدی دور باشد، چون اتاق زیاد بزرگ نبود، باز همه توی دید هم قرار داشتند.
مهدی به تعریفهای بقیه گوش میکرد ولی نگاهش روی دستهای بشری بود.
بشری همانطور که با فاطمه و طهورا صحبت میکرد، بیغرض با انگشت دوم دست چپ که هنوز هم حلقه عقد را از آن درنیاورده بود بازی میکرد.
سنگینی نگاهی را احساس کرد. سرش را بالا آورد. مهدی را دید. چشم دوخته بود به حلقهی بشری. قبل از اینکه مهدی متوجهی نگاهش شود، حواسش را به طهورا داد و دیگر به سمتی که مهدی نشسته بود نگاه نکرد.
مهدی کمی بعد بلند شد و خداحافظی کرد. فقط رفته بود فاطمه و ضحا را برساند.
یاسین توی وضعیت آمادهباش بود و معلوم نبود تا بعد از تحویل سال هم به خانه برود.
خانهی آقاجان طوری بود که هر کس میرفت دیگر دوست نداشت از انجا برود.
معماری قدیمی همراه با شور و نشاط زندگی که در آن خانه جریان داشت، هر کسی را به خود جذب میکرد.
حوض و باغچههای پر گل. درختهای شکوفه داده و سبزیکارییها که تازه جوانه زده بودند.
حال و هوای معنویای هم داشت که دلیلش فقط وجود دو نفر آدم پا به سن گذاشتهی اهل عبادت بود. محال بود بروی توی آن خونه و حال دلت خوب نشود.
مهدی اگر به میل خودش بود، چند روز توی روستا میماند اما نمیخواست مزاحم خانوادهی علیان باشد.
از روستا خارج شده بود اما فکرش درگیر حلقهی توی دست بشری بود.
چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
هنوز تو فکر امیره و بهش علاقه داره؟!
شاید میخواد کسی مزاحمش نشه.
شب، بیبی بُنسرخهایی که آقاجان آورده بود را همراه برنج ریخت توی دیگ و کمی بعد آبکش کرد. بوی پلوی خوشعطر تا بیرون از خانهباغ به مشام میرسید.
بیبی توی آشپزخانهی قدیمی، ماهیتابهی مسی را روی اجاق گذاشت. ماهی را آرد و زردچوبه زده بود که سرخ کند. بشری رفت توی آشپزخانه.
_چی کار میکنی بیبی خانم؟ کمک نمیخوای!
_میخوای بگی من پیر شدم؟
_نشدین؟!
_نه که نشدم. تازه اول چل چلیمه.
بشری خندهی دنبالهداری کرد.
_حالا بگید من چیکار کنم؟
_ای ماهیا رو سرخ کن.
_به روی چشم.
بشری جلوی اجاقگاز سهشعلهی قدیمی. شعله را کم کرد و تکههای ماهی را توی ماهیتابه انداخت.
دست زیر چانه گذاشت. تکیهاش را به سینک ظرفشویی داد.
آشپزخونهی بزرگ و دلباز را از نظر گذروند. پردهی توری پرچین روی قاب پنجره با نوازش باد به آرامی تکان میخورد.
آشپزخانه هود نداشت. بیبی گاهی پنجره رو نیمهباز میگذاشت تا بوی غذا بیرون برود.
باد فلفل قرمزهای بند شده را هم تکان میداد.
_نسوزه!
با صدای بیبی بشری به خودش آمد. ماهیها به جلز و ولز افتاده بودند. بشری همه را بگرداند. بیبی جلو رفت. اخمی که نشان از دقتش داشت بین ابروهایش خودنمایی میکرد. دست چپ بشری را گرفت.
_این چیه دستت؟
بشری جا خورد.
_دربیار از دستت ننه. شاید یکی دید پسندید. بدونه مجردی!
بشری لبخند تلخی زد.
_من که نمیخوام ازدواج کنم.
_بیخود. جوونی و خوشگل! یه کم بگذره خواستگارا پاشنهی در رو درمیارن!
بشری به حلقه نگاه کرد. حلقهی که با هزار امید انتخاب کرده بود. نفس سنگینی کشید.
_حداقل تا وقتی عده تموم نشده اینو در نمیارم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯