⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ3
جلوی آیینه میایستد و چادرش را مرتب میکند. صدای مادرش را میشنود.
-پس من به خانم سعادت میگم بیان.
-چه هولی شما مامان!؟
-خواهش کرده تو رو راضی کنم که امروز بیاد جواب بگیره.
باز به گرداب افکار گرفتار میشود. چرا مادر سعادت انقدر اصرار داره؟! دختر که قحط نیومده آخه!
موج موج این افکار به ساحل ذهنش سینه میکوبند و او قدرتی برای پس زدن این امواج در خود نمیبیند. سوئیچ را برمیدارد و از خانه بیرون میزند.
روی پلههای دانشگاه چشمش به سعادت میافتد که خلاف جهت خودش به طرف پایین میآید.
بشری را میبیند و کمی خیره نگاش میکند. سرش را پایین میاندازد اما قبلش متوجهی اخم غلیظ سعادت و روی برگرداندش میشود.
اخمت برای چیه؟ یه چیزی بهت میگما!
سر جای همیشگیاش کنار نازنین مینشیند.
-چته تو!؟
در جواب دادن به نازنین، فقط به بالا انداختن سر، اکتفا میکند. دستش را زیر چانهاش میزند و بی هدف به تابلوی کلاس چشم میدوزد. رفتار سعادت اعصابش را بهم ریخته است.
خب زورت به مامانت نمیرسه چرا به من اخم میکنی؟! بذار بیاد خواستگاری، یه نه آبدار بهش بگم. والا! چی فکر کرده با خودش؟ انگار من ازش خواستگاری کردم که خودش رو برام گرفته.
از این حرفهای پنهان در دلش خندهاش میگیرد. به زور لبش را جمع میکند تا کسی متوجهی خندهاش نشود.
نازنین با آرنج به پهلویش میزند و بشری سرش را بالا میآورد تا ببیند نازنین چه میگوید اما با سعادت چشم در چشم میشود.
سعادت پوزخندی میزند و سرش را به دو طرف تکان میدهد. خجالت میکشد. سعادت با این حرکت میخواست او را دیوانه بخواند!؟
این از کجا پیداش شد اصلاً!؟ مگه از پلهها پایین نرفت؟
-خل شدی؟! بیخود میخندی!
بی توجه به حرف نازنین میگوید:
-میگم نازنین! گفتی سعادت رو میشناسی؟ اسمش چی بود؟
-کیه که این رو نشناسه؟ امیر.
امیر... امیر... حس میکند این اسم برایش آشناست. انگار قعر حافظهاش این اسم جاخوش کرده باشد اما چیزی به خاطرش نمیآید. رو میکند به نازنین.
-از کجا میشناسیش؟
-رفیق فاب ساسانه. همون که دیروز باهاش بود. بین بچهها زیاد حرفش میشه. دخترا که کشته مردهشن.
-از چی این خوششون اومده اونوقت؟!
-دخترا چی میخوان مگه؟ خوشگله. تیپش هم که تو چشم همه هست. دخترا دنبال همین جذابیتان دیگه.
بشری با خود فکر میکند. رفتارش! رفتارش که خیلی مزخرفه، تکلیفش با خودش معلوم نیست. به تیپش هم دقت نکردم. از قیافهاش هم فقط دو چشم سیاهش رو دیدم. که...
نمیتوانست بگوید جذابیت ندارد. حقیقتاً زیبایی خدادادی داشت و نمیتوانست منکر جذابیت مردانهاش بشود. این بار با خود میگوید: جذابیتش به من ربطی نداره. چه احمقی بودم که نمیتونستم رک به مامان بگم جوابم منفیه! خدا رو شکر که مامان فکر میکرد جوابم نه هست.
دیگر مطمئن شده که جوابش منفی است. احساسات که برام زندگی نمیشه. پسری که حرفش سر زبون دخترها باشه به درد من نمیخوره.
-تو چطور تا حالا نشناختیش؟ ما که هر روز میبینیمش!
با صدای نازنین از تار و پود به هم بافتهی منطق و خیالاتش بیرون میآید.
-سعادت رو میگی؟
-همکلاسیمونه ناسلامتی!
-چندبار بار دیدمش ولی شناختی ازش ندارم.
چشمان نازنین گرد میشود.
-آدم همکلاسی خودش رو هم نمیشناسه؟!
-من کاری به پسرا ندارم.
-نمیخواد بشناسیش، همینقدر که من بشناسمش کافیه؛
نازنین این را میگوید و ریز میخندد. بشری با خودش میگوید نازنین هم به چه چیزایی دلخوشه!
ساعت سه عصر میشود و کلاس آن روزشان تمام. کیفش را برمیدارد و آمادهی رفتن میشود. نازنین میگوید:
-من رو هم میرسونی؟
-فقط بجنب که خیلی خستهام.
پلهها را میبیند و رفتاری که صبح از سعادت دیده بود دوباره در ذهنش نقش میبندد. به اوج کلافگی میسد. باید بیخیال بشود. بیخیال این چند برخوردی که با همکلاسی تازهشناختهاش برایش پیش آمده.
حتماً باید استغفار کنم بابت اون چندباری که چشمای سیاهش تو ذهنم نقش بست! یه ذکری طهورا بلد بود. یادم باشه همون رو بگم وقتی دیدمش.
بشری ماشین را از پارکینگ بیرون میآورد. نازنین میگوید:
-اینم ماشین جناب سعادت!
بدون این که حواسش را به مسیر نگاه نازنین بدهد، فرمان را به طرف مسیر خودشان میچرخاند و پایش را روی پدال گاز میگذارد. دیگر نمیخواهد چیزی راجع به سعادت بشنود.