eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 کمی فکر کرد. کشور شترسوارها!! پس دید مردم اروپا یا آلمان به کشور ایران اینه؟ ما کجا شترسواریم! حالا درسته زیاد از صنعت خودروسازیمون راضی نیستیم ولی دیگه کشور عقب مانده هم نیستیم. خب این‌جا نمی‌تونست مثل تو دانشگاه رفتار کنه. اون‌جا دانشگاه بود و می‌خواستند با کلک برنامه خودشون رو پیش ببرند اما سوفی همسایه‌اش بود و حق همسایه‌ هم که زیاد. باید باهاش مدارا می‌کرد. -به نظر تو اگه ایرانی‌ها هنوز شترسواری می‌کنن، چطور یکی مثل من واسه تحصیل اومده این‌جا؟ تحصیل به چه درد یه آدم که هنوز واسه رفت و آمدش از شتر استفاده می‌کنه می‌خوره؟ سوفی لب‌هاش رو به یک طرف کج کرد و دست به کمر تو فکر حرف‌های بشری بود. بشری خندید. نمی‌خواست حرف‌هاش رو خشک و رسمی بزنه. اعتقاد داشت اگه یه کوچولو لبخند رو چاشنی حرف‌هاش کنه، هم جو صمیمی می‌مونه و هم حرفش اثرگذار میشه. به ساندویچ‌ها اشاره کرد. -نمی‌خوای شام بخوریم؟ -اوه! تو اومدی اصلا یادم رفت گشنه بودم چشمکی رو همراه با خنده حواله‌ی سوفی کرد. -این از خاصیت ایرانی‌هاست. هر جا باشن دیگه طرف فراموش می‌کنه کی بود، چی بود، چی می‌خواست و باز ریز خندید. سوفی طوری نگاهش می‌کرد انگار این‌ شوخی‌ها رو هم باور کرده باشه. بشری دست‌هاش رو باز کرد. -اینا شوخی بود سوفی بیچاره مات به خنده‌های بشری نگاه می‌کرد و همین بشری رو بیشتر به خنده می‌انداخت. خودش رو کنترل کرد که بیشتر از این نخنده تا یه وقت سوء تفاهمی برای سوفی پیش نیاد. به طرف روشویی گوشه‌ی راهرو رفت. دست‌هاش رو شست. سوفی فقط بهش نگاه می‌کرد. بشری نشست پشت کانتر. یه ساندویچ رو برداشت. -از دهن افتاد حسابی -چی! چطوری افتاد؟ تو که هنوز چیزی نخوری که بخواد از دهنت بیفته خدا می‌دونست که از این برداشت سوفی چه‌قدر خنده‌اش گرفته بود اما باز خودش رو کنترل کرد. لبخندش رو نمی‌تونست پنهان کنه. لبخندی که صورت زیباش رو روح می‌بخشید. مهربون و کشیده حرف می‌زد تا سوفی رو متوجه منظورش کنه. -عزیزم! این یه اصطلاحه. یعنی این‌که غذا سرد شده و دیگه مزه اولش رو نمیده سوفی نفسش رو مثل گفتن یه پوف بلند و کشیده بیرون داد. جلو رفت و کنار بشری نشست. -حالا بگو ببینم. به نظر تو شترسوارها ساندویچ مرغ درست می‌کنن؟ سوفی صاف نشست. دستش رو به موهاش برد و با یه حرکت موهاش رو به پشت گوشش فرستاد. -نمی‌دونم چرا ولی... لب‌هاش رو بهم فشرد. -حس می‌کنم ایران کشور عقب مانده‌ای هم نباشه لبخند نامحسوسی زد و دیگه بدون حرف شروع به خوردن ساندویچش کرد. سوفی هم گازی به ساندویچش زد و کم کم جوید. طعم مرغ با گشنیز تازه رو زیر زبونش مزه مزه می‌کرد و چهره‌اش باز و بازتر می‌شد. معلوم بود که طعم غذای حاضری بشری رو پسندیده. شام رو که خوردند. بشری دیگه نمی‌خواست بمونه. هم این‌که سوفی رو خسته می‌دید، هم خودش عادت داشت زود بخوابه. گوشیش رو هم جا گذاشته بود و اگه خونواده‌اش زنگ می‌زدن خیلی نگران می‌شدن. وقت خداحافظی مثل لحظه‌ی ورودش دست سوفی رو با محبت فشرد. سوفی پرسید: -راستی نگفتی رشته‌ات چیه؟ -فیزیک هسته‌ای سوفی نتونست خوشحالیش رو از همکلاس بودن با بشری مخفی کنه. او هم دست بشری رو محکم گرفت. - ما هم‌کلاس هستیم. خیلی خوشحالم ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯