eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 برای اولین روز دانشگاه یه تیپ سرمه‌ای روشن زد. بسم‌الله گفت و از در سوئیتش بیرون رفت. با این‌که می دونست با سوفی همکلاس هست اما چیزی به او نگفت. مثل این‌که نمی‌خواست سوفی فکر کنه بشری پیله هست. کمی زودتر راه افتاده بود که با حوصله تا سر خیابان اصلی رو قدم بزنه. هنوز از خانه فاصله نگرفته بود که کسی به اسم صداش زد. ایستاد و به طرف صدا برگشت. سوفی رو دید که سرش رو از پنجره اتاق بیرون آورده بود. دستی براش تکان داد. -صبر کن با هم بریم چاره‌ای نداشت. باید می‌ایستاد تا سوفی خودش رو برسونه. قدم‌های رفته رو برگشت و در جهت مخالف مسیر شروع به راه رفتن کرد. با صدای سوفی متوجه شد که آماده شده و خودش رو به پایین رسونده. به سرعت قدم‌هاش افزود و به طرف سوفی راه افتاد. قبل از این‌که به سوفی برسه سلام کرد. سوفی پرسشی نگاهش کرد. -چی گفتی؟ برای سوفی سلام رو ترجمه کرد. -خب چرا آلمانی نمی‌گی؟ تو که آلمانی رو خوب حرف میزنی! شانه‌هاش رو بالا انداخت. -دوست دادم به زبان خودم بگم سوفی حرکت بشری رو تکرار کرد. شانه‌هاش رو بالا انداخت. حتی سعی می‌کرد لحنش شبیه بشری بشه. -هر طور راحتی تا رسیدن به ایستگاه سرویس‌ها بشری ساکت بود و سوفی از ذوق و شوقش برای قبولی دکترا می‌گفت. سوار اتوبوس زرد رنگ که چیزی به تکمیل شدن سرنشین‌هاش نمانده بود شدند. روی صندلی‌های خاکستری کنار هم نشستند. سوفی سرش رو به طرف بشری مایل کرد. -هی! مگه خوش‌حال نیستی؟ -هستم چشم‌های روشنش رو گرد کرد. -ظاهرت که اینو نشون نمیده! نگاهش رو از درخت‌های تنومند کنار خیابان که با سرعتی کم از جلوی چشم‌هاش رد می‌شدند گرفت. لبخند بی جانی زد. -کیه که از دکترا قبول شدنش راضی نباشه؟ انگار سوفی عادت داشت وقت حرف زدن مدام چشم‌هاش رو گرد کنه. با همان حالت مات به بشری نگاه می‌کرد. -تو یه چیزیت هست. اصلا شبیه اون دختری که بار اول دیدم نیستی نفس غمگینش رو آروم بیرون داد. خیلی سعی کرد تا توانست به بغض لجبازی که مالک شش دانگ گلوش شده بود و تخت تو ملکش نشسته بود غلبه کنه. دلتنگی به همه وجودش چیره شده بود. هنوز یک هفته نگذشته! برای اولین بار بی‌نهایت دلتنگ شده بود. سوفی هنوز با چشم‌های منتظر نگاهش می‌کرد. دستش رو به دست سوفی رسوند. -وقت می‌بره تا به دوری عادت کنم -دوری از خونوادت؟! سرش رو تکون داد و باز نگاهش رو از قاب پنجره به بیرون فرستاد. -حالا خیلی زوده واسه دلتنگ شدن! من فکر نکنم تا عید دلم برای خونواده‌ام تنگ بشه حالا دیگر دلیل توی هم بودن بشری را فهمیده بود هر چند خیلی تعجب می‌کرد از این‌که کسی به این زودی دلش برای خانواده‌اش تنگ بشه. می‌خواست از این در و اون در حرف بزنه تا بشری از اون حال بیرون بیاد. -تو چرا موهات رو می‌پوشونی؟ دستی به شال ساتن ابریشمی‌اش کشید. چشم‌هاش رو بست. چه حس امنیتی داشت با همین پوشش که به چشم خیلی‌ها فقط تکه‌ی پارچه‌ای به نظر می‌اومد. -من به این پوشش اعتقاد دارم. دینم این رو برام انتخاب کرده. اگه نداشته باشمش انگار یه چیزیم رو ندارم. یه حس کمبود! مثل این‌که یه چیزی سر جاش نیست سوفی اصلا با این‌ حرف‌ها مانوس نبود. حتی در مخیله‌اش هم نمی‌گنجید که کسی از این‌که موهاش رو نپوشونه حس کمبود داشته باشه. -ولی به نظر من آدم با نشون دادن موهاش یا باز گذاشتن زیبایی‌هاش می‌تونه اعتماد به نفسش رو بالا ببره و کمبودهاش رو نادیده بگیره --تا این‌که چی رو کمبود به حساب بیاری و چی رو نقطه‌ی قوت. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯