eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 لنگ لنگان خودش را به پشت در اتاق رساند و در را بست. -ببین! الآن وقت نمازه. من نمازم رو بخونم و بریم -آدلف منتظره -خب تا بیان شیشه رو بندازن منم آماده‌ام نمی‌توانست روی زمین به سجده برود. با کوچک‌ترین فشار زخم پایش باز و خونریزی شروع می‌شد. چادر نمازش را تا زد. باید زخم را می‌‌بست. همین که خواست سوفی را صدا بزند و از او کمک بگیرد، صدای جارو برقی هم بالا رفت. باز هم طوری که پایش به زمین نرسد، به طرف سرویس رفت. از جعبه کمک‌های اولیه بانداژ را برداشت و به اتاق برگشت. با حوصله، طوری که تا بیمارستان با خیال راحت برود، باند را دور زخمش کشید. دستی به شالش کشید. تصمیم گرفت شالش را با یک روسری عوض کند. روسری قواره‌دار پاییزه‌اش را از کمد آورد و پوشید. زیر چانه‌اش را به همان رسمی که در ایران می‌‌پوشید، گیره زد و یک طرفش را که بلند‌تر گرفته بود روی شانه‌اش انداخت. وارد سالن که شد کار شیشه تمام و کف خانه هم تمیز شده بود. دلش ضعف می‌رفت و سردردش را بیشتر احساس می‌کرد. از زمانی که بیدار شده بود و کمتر از یک ساعت از آن می‌گذشت به کل فراموش کرده بود. می‌ترسید که سردردش اوج بگیرد و کاری دستش بدهد. مثل وقت‌هایی که حالت تهوع می‌گرفت و تا چند روز درگیر می‌شد. سوفی دستش را گرفت و به کمک او از در خانه بیرون رفت. -به زحمت افتادی -این از اون حرفایی هست که معلوم می‌کنه ایرانی‌ها تعارفی هستن خندید و دست سوفی را فشار داد. طوری که متوجه بشود حرف‌هایش از ته دل است نه تعارف. -اگه تو نیومده بودی شاید من پس می‌افتادم. نمی‌دونی چه‌قدر صداش وحشتناک بود. سردرد هم داشتم و وقتی که با اون صدا بیدار شدم مثل آدم‌های جنگ زده تو بهت و ترس فرو رفتم -می‌دونم‌. من که بالا بودم ترسیدم و خودم رو به پایین رسوندم با وجود حال نامساعدی که داشت سعی می‌کرد آدرس بیمارستان را به حافظه‌اش بسپارد. شاید روزی دوباره گذرش به بیمارستان می‌افتاد. کلاً دوست نداشت در شهری زندگی کند که برایش نا آشنا باشد. دوست داشت زیر و بم حداقل اطرافش را بداند. سکوت آدلف و سوفی فرصت خوبی برای او پیش آورده بود تا با دقت بیشتری شهر را از نظر بگذراند و از این جهت از آن‌ها ممنون بود. همه چیز خوب پیش رفت و خیلی زود به خانه برگشتند در حالی که چهار بخیه‌ی ریز کف پایش جا خوش کرده بودند با دل دل زدن، اظهار وجود می‌کردند. از آدلف تشکر کرد و پیاده شدند. در نرده‌ای را باز کرد و چشمش به باغچه‌ی خراب شده افتاد. رز‌های بی‌جانی که باز هم به محض شکفت شدن، لت و پار شده بودند. دستش شل شد و همان‌جا ایستاد. تکیه‌‌‌ی کمر سر شده‌اش را به نرده‌ها داد. سوفی که فکر می‌کرد بشری ضعف و درد دارد، جلوتر رفت و لامپ جلوی بالکن را روشن کرد. آدلف هنوز حرکت نکرده بود که چشمان سوفی هم به باغچه افتاد. با صدای سوفی که می‌گفت: -ببین چی به روز این گل‌ها آوردن! آدلف هم توجه‌اش جلب و پیاده شد تا ببیند چه خبر شده که سوفی شلوغش می‌کند. وقتی پا روی سنگفرش‌ها گذاشت، گل‌های له شده‌‌ای که معلوم بود کسی سر حوصله همه را لگدمال کرده را دید. نگاهی به بشری کرد که ساکت بود و همان‌طور که به نرده‌ها تکیه داده بود، باغچه را می‌نگریست. سوفی هنوز هم سر و صدا می‌کرد که باید هر چه زودتر کسی که این کارها رو کرده پیدا بشه. آدلف چند قدم به بشری نزدیک شد. نفسش را خیلی سنگین آزاد کرد. نمی‌دانست چه باید بگویند ولی بی‌نهایت دوست داشت حرفی به بشری بزند یا قولی به او بدهد و خیالش را راحت کند که آن شخص را پیدا و آرامش را به او برمی‌گرداند. برای اولین بار در عمرش به من و من افتاد. بشری هنوز به همان حالت به باغچه نگاه می‌کرد. تمام حرف‌هایش را بالا و پایین کرد. -خانم علیان! سرش را بالا گرفت ولی به صورتش نگاه نمی‌کرد. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯