eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
.💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 به معنای واقعی قالب تهی کرد. جیغ زد. از آن جیغ‌هایی که صدایش در صبح سرد خلوت آن خیابان دلباز ببپیچد. خودش را به آنی پشت سوفی پنهان کرد. سگ بیچاره پوزه‌اش را به زمین زد با چشم‌هایی که حتی بشری هم دلش برایش می‌سوخت زل زد به بشری. -چی‌کار می‌کنی دختر؟ حیوونا میفهمن ازشون ترسیدی یا نه. وقتی بترسی بدتر وحشی میشن میان طرفت سرشانه‌ی لباس سوفی را چنگ زد. روی پا کمی بلند شد و از پشت سوفی سرک کشید. -می‌دونم. خب می‌ترسم. دست خودم که نیست -باشه ولی این بیچاره انگار کاری بهت نداره. ببین چه‌طور نگاهت می‌کنه حق با سوفی بود. ظاهراً حیوان بی‌خطری بود. همان دفعه هم که آمده بود در خانه، بی‌صدا راهش را کشیده و رفته بود. -چه‌ گنده است! -بیا بیرون دیگه بشری دست‌هایش شل شد و خودش را کنار کشید. دیگر مطمئن شده بود که سگ سیاه کاری به او ندارد. به طرف سر خیابان راه افتادند تا به ایستگاه سرویس‌ها برسند. چند قدم دور شده بودند که متوجه شدند سگ آرام آرام آن‌ها را دنبال می‌کند. با برگشتن آن‌ها، با چشم‌هایی ملتمس، پوزه به زمین چسباند و زوزه‌ی آرامی کشید. -فکر کنم گرسنه‌اس سوفی این را گفت و دوباره راهش را کشید که برود اما بشری همان‌جا ایستاد. با دلسوزی به سگ نگاه می‌کرد. -بیا بریم دیگه. چرا ایستادی؟ -مگه نمی‌گی گرسنه‌اس؟ -آره -خب گناه داره بیچاره. صبر کن الآن میام -می‌خوای چی کار کنی؟ -یه چیزی بیارم این زبون بسته بخوره -بذار وقتی برگشتیم -اووه تا اون موقع این بیچاره گرسنگی بکشه؟ قدم‌های بلندی به طرف خانه برمی‌داشت و سگ هم به دنبالش. سوفی با کلافگی به بشری نگاه می‌کرد که بشری وارد خانه شد و در را هم بست. می‌دانست این حیوان پر رو هست و بدون تعارف خورش را به داخل دعوت می‌کند. پس در را بست تا خیالش راحت باشد. سوفی اما همان بیرون از حرص پایش را به زمین کوبید و در حالی که قیافه‌اش از عصبانیت قرمز شده بود خودش را به در نرده‌ای رساند. -خوبه حالا ازش می‌ترسیدی سگ سیاه پشت در بسته بو می‌کشید و دنبال غذا می‌گشت. چند لحظه بعد، بشری با ظرف یکبار مصرفی در دست بیرون آمد. سگ هم پا تند کرد و پشت سرش به بیرون از فضای سبز آمد. ظرف را زمین گذاشت. نانی آغشته به آبگوشت غلیظ و چرب مانده از دیشب در ظرف گذاشته بود. سگ بیچاره از گرسنگی نمی‌دانست چطور نان را بخورد. سوفی با دیدن اشتیاق سگ بیچاره به خوردن، عصبانیتش فروکش کرد اما صورت سرخش بشری را باخبر می‌کرد که چه‌قدر عصبانی شده. -ببخش عزیزم. معطلت کردم خودش هم دلش برای سگ سوخته بود. سری تکان داد به این منظور که اشکالی ندارد. داشت دیرشان می‌شد‌. تند تند راه رفتند تا به ایستگاه رسیدند. در حالی که نفس نفس می‌زدند روی صندلی‌های اتوبوس جای گرفتند. -ولی این دیگه دست از سرت برنمی‌داره‌ها -کی؟ -همین سگه. حالا دیگه هر روز میاد که یه غذایی بهش بدی -واقعاً؟! -مطمئن باش صورتش را جمع کرد. برایش هیچ خوشایند نبود که حیوانی دور و برش بچرخد یا هر روز بخواهد با این سگ رو در رو بشود. تنها حیواناتی که تا به امروز با آن‌ها سر و کله زده بود، مرغ و جوجه‌های خانه‌ی مادربزرگش بود و نهایت گربه‌هایی که گاهی در حیاط خانه خودشان می‌دید. -یه اسم براش انتخاب کن -ایشش خندید. دیدن قیافه‌ی جمع شده‌ی بشری هر کس دیگری را هم به خنده می‌انداخت. -جدی می‌گم بشری به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد، انتخاب اسم برای یک سگ بود. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯