💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ328
کپیحرام🚫
سرش رو از زیر پتو بیرون آورد. عقربههای ساعت رومیزی نه صبح را نشان میداد. کش و قوسی به تنش داد. دو ساعت خوابیده بود.
توی تخت نشست و موهای به معنای واقعی خرمناش را با کلیپس بالا برد.
وضویی گرفت و از آن حالت کرختی خواب درآمد. امروز باید برای درسش وقت میگذاشت. روز تعطیلی که آدمهای پر کار در طول هفته بیشتر قدرش را میدانند.
اول به سراغ گاز رفت. گوشتهایی که بعد از نماز صبح در قابلمه بار گذاشته بود، به قدر کافی پخته بودند. ناهار دلخواهش را بار گذاشت. استانبولی پلو؛
احتمالش بود که سوفی هم خودش را میهمان کند. ماست خیار هم به اندازه دو نفر درست کرد و کنار گذاشت.
تا اذان ظهر درسهای هفتهاش را مرور و ساعتی هم روی مقالهاش کار کرد. کم کم وقت نماز میشد و با تعجب دید که خبری از سوفی نشد.
محال بود روز تعطیل باشد و سوفی با سر و صدا پایین نیاید و سر بشری را به حرف نگیرد!
خودش هم حوصلهاش سر رفته بود. با شنیدن صدای اذان گوشیاش، آمادهی نماز شد.
تصمیم گرفت خودش به سراغ سوفی برود.
غذا را برداشت و راهی خانهی سوفی شد. روی سنگفرشهای خیس کنار ساختمان راه میرفت که چیزی از لابهلای شمشادها تکان خورد.
کمی عقبتر ایستاد و سگ سیاه را دید که خودش را به زحمت از وسط شمشادها بیرون میکشید.
نفسش را مثل گفتن پوف بیرون داد. خواست محلش نگذارد و از کنارش رد بشود اما حیوان دست بردار نبود و در حالی که پوزهاش را به طرف قابلمه میکشید، پشت سرش راه میرفت.
هیچ وقت حوصلهی حیوانات را نداشت اما دلش هم برایش میسوخت. فهمید که حتماً از گرسنگی پا به پایش میآید.
به خانهاش برگشت، استخوانهای جدا کرده از گوشت را که در کیسهای نایلونی گذاشته بود، بیرون برد. کیسهی نایلونی را باز کرد و استخوانها را با همان کیسه پای درختی در باغچه گذاشت.
ایستاد و به اطراف نگاه کرد. باید میفهمید این سگ چطور وارد محوطه شده است. در نردهای بسته بود و این سگ با جثهی بزرگش نمیتوانست از بین نردهها داخل آمده باشد.
بالآخره قابلمه به دست جلوی در خانهی سوفی ایستاد و زنگ زد.
خیلی طول کشید تا سوفی در را باز کند. سر و وضع پریشانی داشت و مشخص بود که اعصابش خرد است.
اوضاع خانه هم به قدری درهم و برهم بود که بشری رغبت نمیکرد پا درش بگذارد.
از کنار ریخت و پاشهای کف خانه عبور کرد و به آشپزخانه رفت. قابلمه را روی گاز گذاشت و ماست خیار را روی میز.
-خیر سرت من اینجا مهمونم. شده یه بار تو یه چی درست کنی واسه من؟
سوفی اما انگار حرفهایی بشری رو نمیشنید. دور خودش چرخ میزد.
بشری سرکی به سالن کشید. ظاهرا سوفی میخواست درخت کریسمس درست کند.
رفت و کنار کاج مصنوعی نشست. معلوم بود سوفی حسابی با آن کلنجار رفته است. چون خیلی شل بود و به سختی میایستاد. با شاخ و برگهایی که بیرمق بودند.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯