💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ331
کپیحرام🚫
گرم گرفتن با آدلف را اصلا نمیپسندید. یعنی این کارها در کل از چهارچوب رفتاریاش خارج بودند.
وقت به خیری گفت و با برداشتن کیسهها از جای بلند شد.
آدلف هم ایستاد.
-میتونم برسونمتون
-ممنونم. باید با سوفی برگردم
سرش رو بالا گرفت و باز هم آدلف نتوانست نگاه مستقیم بشری را ببیند. طوری که منظورش را به آدلف بفهماند تکرار کرد:
-با سوفی! خبر دارید که؟
همان نگاه غیرمستقیم را هم از آدلف گرفت و در مسیری که سوفی رفته بود به راه افتاد.
آدلف اما همانجا ایستاد و با صدایی که مطمئن بود بشری میشنود، گفت:
-اما من اتفاقی شما رو دیدم. اون هم وقتی که مادرم رو برای خرید همراهی میکردم
صدای آدلف را شنید. حتی مکث هم نکرد. همانطور که چشمهایش سوفی را میکاوید، از مقابل غرفهها رد میشد.
هوا دیگر رو به تاریکی میرفت و آسمان آبی دیگر به رنگ سرمهای درآمده بود.
وقتی دید نمیتواند سوفی را در آن بازار که لحظه شلوعتر میشود پیدا کند، تصمیم گرفت با او تماس بگیرد.
بالآخره بعد از آدرس دادن و چند بار بالا پایین کردن همان اطراف همدیگر را پیدا کردند.
این بار سوفی فقط دو کیسه در دستش داشت.
-برای خرید این دو تا تا الآن طولش دادی؟!
- یه چیزی باید میخریدم که مجبور شدم از بازارچه برم بیرون و از اون سمت خیابون بخرم
-خب میگفتی با هم میرفتیم
- نه! تو نباید همراهم میاومدی
ایستاد و نگاه معناداری به او کرد. سوفی اما حق به جانب سری تکان داد.
-نمیتونستم تو رو با خودم ببرم
از بدون تعارف بودن سوفی خوشش میآمد.
خب حتماً کاری داشته که نمیتونسته من رو با خودش ببره.
این که الآن داره رک میگه خیلی بهتر از این هست که من رو با نارضایتی با خودش همراه میکرد.
وقتی داخل تاکسی نشست تازه متوجه خستگی پاهایش شد. سرش را به پنجره تکیه داد و بیرون را تماشا کرد.
از هر میدانی که عبور میکردند، درخت بزرگ کاج طبیعی تزئین شدهای را میدیدند. حال و هوای شهر اساسی رنگ و بوی سال نو را به خود گرفته بود.
از خیابان سمت خانه سوفی به خانه رسیدند. بعد از خداحافظی از هم جدا شدند.
چند دقیقهای میشد که اذان تمام شده بود. سر سجاده مفاتیحش را برداشت و تا خواست زیارت عاشورا را شروع کند، صدای زنگ در بلند شد. مطمئن بود که سوفی است.
لبخند به لب به طرف در رفت و طبق عادت همیشگیاش بعد از نگاه از چشمی، در را باز کرد.
اینبار ولی سوفی با خودش چای هم آورده بود.
-لطف کردی. چهقدر خسته بودم و به این چای نیاز داشتم
یکدفعه از ذهنش گذشت که این چای را میتواند بخورد یا نه؟ باز هم بحث خوراکیها و حلال و حرام بودنشان! آن هم با حساسیتی که بشری در این موارد نشان میداد...
سوفی از حالت چهرهاش پی برد که چه در فکرش میگذرد.
-چای با آرم خودت رو خریدم. خیالت راحت
خندهاش گرفت.
-آرم خودم؟!
-همون که همیشه باید روی بستهها باشه تا تو خرید کنی
-آرم حلال
سوفی که بر خلاف خصلت مردمان کشورش، صمیمتش مثل خود بشری زیادتر شده بود، قوری چای را به آشپزخانه برد.
از جعبهای که با خودش آورده بود تعدادی شیرینی بیرون آورد و در بشقابی کوچک چید و همراه دو لیوان چای خوشرنگ برگشت.
به چشمهای دوستش نگاه کرد. دوستی که با دستهای شل شده وسط سالن ایستاده بود و نگاهش میکرد.
-بیا بشین. این شیرینیها مخصوص کریسمسه. از یه قنادی خریدم که شیرینیهاش حلاله
چشمکی زد.
-با آرم بشرایی!
زود نشست کف سالن. کنار سجادهی پهن بشری.
-اسمش اشتولن هست. خوشمزهاس! حتما دوست داری. بیا دیگه
بالآخره از مات زدگی بیرون آمد و کنار سوفی نشست. اینها همان شیرینیهایی بود که در بازار با دیدنش دهنش آب افتاده بود.
-تو چیکار کردی!
-سورپرایز
-ممنونم. خیلی ممنونم
--واسه همینا بود که تو رو با خودم نبرده بودم اون خیابون که سورپرایز بشی
یک شیرینی را دهانش گذاشت و مزه مزه کرد. بدش نمیآمد. مزهاش هم مثل ظاهرش به دل مینشست.
این بار زیارت عاشورا که میخواند. صدای زمزمههای نامنظم سوفی را میشنید.
از گوشه چشم نگاهش کرد و متوجه شد که سوفی قسمتهایی از زیارت را با او به طور دست و پا شکسته میخواند.
با بغض و لبخند لب زد:
این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست؟!!
و دانههای درشت اشک که از پس هم به چشمهایش هجوم آوردند و صدای هق هقاش فضای کوچک خانه را در بر گرفت.
کمی آرام شد و زیارت را به پایان رساند. سجدهاش کمی طولانیتر از همیشه شد. سجادهاش را جمع کرد. دید که سوفی با دست روی پهنهی خیس صورتش میکشد.
سرش را بالا آورد و متوجهی نگاه بشری روی خودش شد. بشری چیزی نپرسید اما سوفی خودش لب به صحبت باز کرد.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯