💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ332
کپیحرام🚫
-خیلی دلم گرفته بود. با خوندن این جملات خود به خود گریهام گرفت
چه لذتی میبرد از این احساسات سوفی. از این گریزهایی که دلش میزد. چهقدر برایش عجیب و شیرین بود این ارتباطی که خیلی آسان با زیارت عاشورا برقرار میکرد.
زیارتی که بین عدهای از شیعهها غریب مانده بود.
باز هم حرفی نزد. با اینکه میدانست تو دل سوفی خبرهایی شده و این خبرها نوید خبرهای خوشتری را میدهند.
میخواست بنشیند و ببیند که امام حسین(علیهالسلام) چهطور میخواهد این دختر مسیحی که چیزی از کربلا ندیده و نشنیده را به مسلک عشق راهی کند.
با ابرو به لیوانهای چای که دیگر بخاری ازشان بلند نمیشد اشاره کرد.
-به نیت روضه چای گذاشتی؟
چانهاش را به سینهاش رساند و "اوهوم" نامفهموی گفت.
-پس بخورم که این چایی خوردن داره
برای بشری که با طعم بقیه چای روضهها توفیری نداشت. سوالی و با رضایت به سوفی نگاه کرد.
مژههای کم پشتش هنوز خیس از اشک بودند که لبخند هم به لبهایش آمد.
-همونطور شده که تو دم میکردی! همون طعم!
سرش را به یک سمت مایل کرد و چشمهایش را گرد.
-و همون عطر؛
-آره! دقیقاً
-حالا فهمیدی که مسلمونا خرافی نیستن؟
هر چند نمیخواست قبول کند اما نمیتوانست انکار کند. چرا که همین چند لحظه پیش اعتراف کرده بود که همان عطر را دارد.
قبل از خواب سری به سیستمش زد. باید هر طور که میشد، پی میبرد که آن مرد کیست.
امروز ظاهراً آن طرفها آفتابی نشده بود.
برگشت به فیلمهای قبل و با حوصله همه را مرور کرد.
مردی لاغر با قد متوسط و موهایی که روی صورتش ریخته بود.
اینها چیزیهایی بودند که از ظاهر آن مرد دستگیرش شد و در واقع باید گفت که باز هم چیزی نصیبش نشد.
فیلم را به آخر برد. متوجه شد شخصی جلوی خانهاش پرسه میزند. کمی استرس گرفت اما باید دقت میکرد تا چیزی از دستش در نرود.
آن چه در آن لحظات میدید متعلق به همان زمان بود. یعنی آن مرد همان موقع بیرون از خانه حضور داشت.
پشت سر هم صلوات میفرستاد. لرزش دست پیدا کرده بود و قلبش محکم میکوبید و همهی اینها طبیعی بود.
طبیعی بود که دختری در خانهای تنها باشد و این اتفاق که کاملا مشخص بود یک جریان خطرناک را به همراه دارد را ببیند و بترسد.
همهی لامپها خاموش بودند و شاید این تاریکی باعث شده بود که مرد فکر کند بشری خواب است و برای رسیدن به مقصودش آمده بود.
دست روی قلبش گذاشت. چشمهایش را بست و چند بار "الابذکرالله تطمئنالقلوب" را زمزمه کرد.
مثل همیشه آن قدر تکرار کرد تا قلبش آرام شد اما ترس هنوز از موضعش پایین نیامده بود.
عقل حکم میکند که این طور مواقع باید ترسید.
باید ترسید و تصمیم درست گرفت. ترس خودش راهی برای تصمیم جلوی پایت میگذارد.
البته نه ترسی که باعث بشود دستپاچه بشوی، فکرت از کار بیفتد و از انجام عمل درست عاجز بشوی. نه؛
بلکه ترسی که لازمهی وجود آدمی است.
ظاهرا آن مرد قصد نزدیک شدن به ساختمان را نداشت. این را از آنجا میفهمید که میدید فقط در فضای باغچه میچرخد.
در لپ تاپ را بست. بلند شد و به طور ناملموس گوشهای از پرده مخمل اتاق را کنار زد.
هین بلند و کشداری کشید. از آن چه که آن لحظه میدید.
گلویش خشک خشک شده بود.
مردی دیگر هم این طرف خانه کشیک میداد...
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯